رمان طلوع پارت ۱۸۷

4.3
(294)

 

 

 

از جلو تلویزیون کنار میرم و رو نزدیکترین مبل رو به روش میشینم….

 

نگاهم برعکس همه که به تلویزیون خیرست زل میزنم به حمید رستایی….

 

با ابرهایی درهم و چشمای وق زده خیرست به فیلم….انگار باورش نمیشه که اینجوری رکب خورده….

 

توصیف این لحظه برام غیرممکنه….کاش میشد از لحظه به لحظه ش فیلم گرفت….

 

سرم بالا میاد و با چشمام دنبال بارمان میگردم…روژانی که جلوش قرار داره رو با دستش کنار میزنه و جلو میاد و میخ تلویزیون میشه….برای اولین بار دلم براش میسوزه……

 

 

_ یعنی چی آخه؟….بابا این دختره بارداره حمید…گناه داره….نمیشه که زنده زنده بسوزونمیش…کامران میگه از درد زمین و زمان و یکی کرده….به نظرم بسشه هر چی اذیت شده…

 

 

سرمو میچرخونم و خیره میشم به فیلمی که دیروز کامران بهم داده بود….

 

یه فیلم کاملا واضح و شفاف از تو ماشین….از زاویه ای که فقط حمید رستایی مشخصه….و البته صدای اصلان…..اصلانی که نمیدونم به چه دلیل همچین فیلمی رو گرفته بود…اونم به صورت پنهانی….ولی هر چی که بود تو جریان قتلش رسید دست کامران و حالا من….. و شد سند رسوایی حاج حمید…..

 

 

_ نه….نمیخوام اون بچه به دنیا بیاد…بهشون بگو کارشو تموم کنن اصلان…نمیخوام از دختر حرومزاده ای مثل اون نوه ای داشته باشم…..

 

 

_ چی بگم دیگه..باشه…یکم دلم براش سوخت حقیقتش….خیلی ساده ست….درست عین مادرش….

 

_ خیلی خب….برو پایین…..

 

_ میرم….ولی قبل از همه اینا یه خورده حسابی هست که باید تسویه کنی…..نمیخوام باز جریان ساره پیش بیاد که سکه ها رو زدی به جیب و با هزار بدبختی تا یه قرون دو هزار ازت گرفتیم….

 

 

_ برو پایین نسناس…..اگه من نبودم تو هم مثل اردشیر بالای دار بودی…..برو پایین کار دارم…بهشون بگو حواسشون رو جمع کنن که همه چی تمیز انجام بشه…..وای به حالت اگه کوچکترین ردی ازتون بمونه…وای به حالت….

 

 

 

دستی که مطمعنا برای اصلانه جلوی دوربین قرار میگیره و بعدشم تموم شدن فیلم و تاریک شدن صفحه….

 

 

از تلویزیون چشم میگیرم و سرم برمیگرده سمت جمعیت….

 

 

اول از همه حاج حمید…..سرش پایین هست و پاش رو محکم تکون میده…. دستاش رو رو صورتش گرفته و تو هم قلاب کرده….بعد به حاج رستایی که تکیه داده به مبل و خیرست به صفحه ی خاموش…..به بارمانی که با صورت ناباور زل زده به پدرش….به هر کسی نگاه میکنم بهت میبینم و بهت….انگار همه هنگ شده ن و لالمونی گرفتن…..

 

بلند میشم…..هنوزم درد دارم….خیلی از عملم نگذشته…..و کی بی رحم تر از من نسبت به خودش….

 

 

قدمام رو محکم برمیدارم تا بالای سرش…..همچنان نگاهش به زمین و خیال کنده شدنم نداره…..

 

 

نگاه من اما میچرخه رو حاج رستایی…..

 

 

_ برا هر حرفی که بخوای بزنی دیره حاج موحد رستایی…..برا هر کاری که بخوای کنی دیره….دخترت به جرم کار نکرده در به در و آواره شد….و آخرشم تو فقر و بدبختی مرد…..

 

سرم میچرخه و سمت بقیه میرم…..

 

_ اگه یه ذره غیرت داشته باشین باید سر به کوه و بیابون بذارین…..یه شبی مثل همین امشب ابروی مادرمو با اون فیلم سر چوب کردین و تا سر بریدنش هم پیش رفتین…..بدون اینکه ازش بپرسین چه بلایی سرت اومده….هر جا نشستین انگ بی آبرویی و دزدی بهش زدین…..شد نقل مجالستون و سینه به سینه چرخوندین بین بچه هاتون….اون مرده که بخواین ازش حلالیت بطلبین…..که اگه زنده هم بود من اجازه نمیدادم حتی بهش نزدیک هم بشین……چون نه لیاقت برادری داشتین نه پدری و نه مادری…..پس حساب کتابتون باشه برا اون دنیا….

 

برمیگردم و رو به کسی که همچنان سرش پایینه میگم: من ساره نیستم که بی دفاع از حقم برم یه گوشه بشینم…..طلوعم….به جرم آدم ربایی و کشتن بچم ازت شکایت میکنم….قرار بود دو میلیارد با یه خونه بهم بدی که از زندگی پسرت برم بیرون…..امشب هم به خیال خامت که اومدم و طبق قراری که تو شرکت باهات داشتم بیام چرت و پرت تحویل بقیه بدم….ولی میبینی که باختی….هر چی داری و نداری رو هم اگه بهم بدی من از حقی که دارم نمیگذرم……

 

 

میچرخم و سمت در بیرونی میرم……لحظه ی آخر میبینم که بارمان سمت پدرش میره و همهمه بالا میگیره……برنمیگردم و عوضش سرعتم رو بیشتر میکنم…..دلم میخواد هر چی زودتر از این خراب شده بزنم بیرون تا راه نفسم باز بشه….

 

 

 

صدای نعره ی بارمان رو میشنوم و اشکام رو صورتم میچکه…..

 

نورانی شدن اسمون و پشتبندش صدای بلند رعد و برق باعث میشه قدمام رو با سرعت بیشتری بردارم….

 

 

 

در رو باز میکنم و از خونه بیرون میزنم….

 

 

وارد خیابون که میشم شدت بارون بیشتر میشه…

 

 

 

 

تموم شد…باورم نمیشه…..ولی تموم شد….اتفاق امشب قراره از فردا بشه خبر روز فامیل……

 

 

تو پیاده رو راه میرم….بی هدف…. یه بار سرعت قدمام رو بیشتر میکنم و یه بار کم میکنم……

 

 

دروغ چرا.؟…میترسم…..با بی رحمی تمام میخواست بسوزونتم…..چه مرگ وحشتناکی داشتم اگه کامران لحظه ی آخر پشیمون نمیشد….

 

 

با بوق پشت سرم از جا میپرم…..

 

میچرخم و با دیدن ماشین بارمان نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم…..

 

 

هم ازش میترسم هم دلم میخواد بهش پناه ببرم……

 

 

هنوز بین سوار شدن و نشدن موندم که در سمت راننده باز میشه…..

 

 

با دیدن روژین متعجب سمتش میرم…..

 

 

_ بیا سوار شو…..

 

 

از صدای خشدارش میفهمم که اوضاع درست و حسابی نداره…..

 

 

سمتش میرم و نمیدونم واکنش روژین چی هست…..آبروی پدرش رفته…..هر چند حقش بوده ولی می دونم که حمید رستایی برا بچه هاش کم نذاشته و اگر چه همه چی مادر منو ازش گرفت….

 

 

 

چند قدمیش می ایستم که یهویی خودش رو میندازه تو بغلم و شروع میکنه به بلند بلند گریه کردن……

 

 

با گریه ی اون بغض منم میترکه و پا به پاش شروع میکنم به گریه…….

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 294

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
روا
روا
2 ماه قبل

دمت گرمممم طلوع دلم خنک شد

طرفدار طلوع بدبخت
طرفدار طلوع بدبخت
2 ماه قبل

وااای دمت گرممم عالی بود این قسمت همتا خانم

:///
:///
2 ماه قبل

نویسنده شاید باورت نشه ولی تنها اتفاق خوب امروزم همین پارت رمانت بود😂💔

لی لی
لی لی
2 ماه قبل

پارت گذاریش به چه صورته؟چرا انقد دیر به دیر پارت گذاری میشه🥺

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط لی لی
ماهی
ماهی
2 ماه قبل

عالییی
نویسنده حورا یاد بگیره

راحیل
راحیل
2 ماه قبل

همتا جون دستمریزاد واقعا گل داشتی عالی بود عزیز دلم فقط حیف که کم بود تو خماری موندیما میشه خواهش کنم همین نزدیکا به پارت بدی گلم

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط راحیل
Mana goli
Mana goli
2 ماه قبل

انتظار داشتم بیشتر باشه ،همچین رمان زیبایی باید پارتاش بلند تر باشه

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط Mana Hasheme
Bahareh
Bahareh
2 ماه قبل

وااای عالی بود دمت گرم نویسنده عزیز کاش هر روز پارت میدادی ولی خیلی قلمت قویه کارت درسته.

آنی
آنی
2 ماه قبل

دمت گرم طلوع👏 ممنون که مثل مامانت ضعیف نبودی ممنون که تحت هر شرایطی غرورتو حفظ کردی و ممنون که بی گناهی مادرتو ثابت کردی با اینکه ذره ای در حقت مادری نکرد..انگاری یعد مدت ها یه بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد

لی لی
لی لی
2 ماه قبل

عالیهه ولی کم بوددد

همتا
همتا
2 ماه قبل

ینی امشب فقط گریه کردم واسه ساره
مرسی همتای عزیز

دختر
دختر
2 ماه قبل

منم میخونم عالیییی

مینا
مینا
2 ماه قبل

آخخخخخ که دلم خنک شد نمیدونم اصلان با این فیلم میخواست چه بلایی سر حمید رستایی بیاره ولی دستش طلا حالا خوبت شد آقا بارمان بازم از پدرت حمایت کن نزار فیلم بیفته دست طلوع ولی خدا جای حق نشسته ببین چجوری پدرت و بی آبرو کرد

فقط کاش طلوع به اون زهره خانوم و اون دو تا مثلا دایی میگفت چیه چرا لال شدین بازم بگید ساره هرزه بود دزد بود عوضیا

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط مینا
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

خوب حمید رستایی رو رسوا کرد ولی نگرانم باز بلایی سر طلوع نیاره هر کاری ازش برمیاد ممنون خانم شاهانی

شخص
شخص
2 ماه قبل

با معنی ترین رمان رماندونی آفرین بهتون خسته نباشین

بانو
بانو
2 ماه قبل

تبریک میگم به نویسنده این رمان واقعا عالی من تازه شروع کردم از اول خوندم ورسیدم به این پارت

Sara
Sara
2 ماه قبل

خیلی پارت خوب و در عین حال کوتاهی بود . بازم ممنون از نویسنده

دلارام
دلارام
پاسخ به  Sara
2 ماه قبل

عالی بود بی نقص یعنی حرف نداشت قلم زیباتون درخشان‌تر عزیزم

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x