دسته‌بندی: رمان طلوع

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۱

      _ یادت نرفته که حاج آقا چی گفته؟…   اخمو نگاش میکنم که ادامه میده: نمیدونم دلیل اینکه کسی مثل تو رو تا این حد به زندگیش راه داده چیه؟…اونم وقتی اینهمه از گذشته نفرت داره…فقط بدون به شدت از اینکه بخوای دورش بزنی بیزاره…..بهت گفته بود این موضوع رو حق نداری جایی بگی و مطمعن باش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۰

      _ عوض شدی طلوع…حس میکنم دیگه نمیشناسمت..     چشم از خیابون میگیرم و به رو به رو نگاه میکنم..‌   _ آدم خوبه عوضی نشه….وگرنه گاهی عوض شدن بهترین راهه….       میچرخه طرفم….زیر چشمی میبینمش که اخماش به طور ترسناکی تو هم رفته.‌.         نگاهش رو میگیره و حرصش رو رو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۹

      نمیدونم چهره م خیلی زار شده یا دلش به حال صدای بغض دارم میسوزه که تند تند میگه: هیچیت نشده عزیزم…نزدیکای صبح بود که یه آقایی آوردت بیمارستان…بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شده بودی…الانم که خدا رو شکر خوبی….     میخوام دوباره ازش سوال بپرسم ولی کارش که تموم میشه میزنه بیرون….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۸

    _ طلوع این مسخره بازی ها چیه؟..مگه بچه ای؟..   _ برو اونور امیرعلی….دیگه نمیخوام برا یه لحظه هم اینجا بمونم‌….     چند قدم عقب میره….آرومتر میشه ولی برام ذره ای اهمیت نداره….بعد از چند ماه برگشته و هنوز به یه روز نکشیده که زد تو صورتم…..میخوام صد سال کسی اینطوری دوسم نداشته باشه……      

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۷

      _ مجبور شدم طلوع…تو شرایط خیلی بدی بودم….از یه طرف بهم خوردن رابطم با تو از یه طرفم فشار های مامان…خسته شده بودم…فکر کردم با ازدواجم میتونم فراموشت کنم ولی نشد…شبانه روز به فکرت بودم…خیال نکن اگه رفتم اصفهان یعنی اینکه فراموشت کردم…نه… فشار دستش رو پام بیشتر میشه‌ و ادامه میده: نتونستم طلوع..‌‌.بخدا من دوست دارم…میخواستم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۶

      رو تشک گرم و نرم اتاق دراز میکشم….   خیره به سقف و چراغ های خوشگلش به آینده ی نامعلومم فکر میکنم….   گیریم که امشب رو اینجا سر کنی طلوع…فردا چیکار میخوای کنی…پس فردا رو چی؟….     اینجوری زندگی کردن فایده نداره….باید تکلیف خودمو با خانواده ی جدیدم روشن کنم….   اگه دخترشونم باید در

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۵

      _ تکون میدم جایی که درد میکنه رو بگو…     _ بله چشم…     از آرنج دستمو میگیره و مچمو آروم بلند میکنه….   درد بدی تو دستم میپیچه و صدای جیغمو تو گلوم خفه میکنم….   _ چند سالته؟   _ بیست و دو خانم دک…….آیییییی….   مچمو یهو فشار میده که دادم به

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۴

    رو به روی میزش وایمیسم…..بی توجه بهم مشغوله کاراشه و من شک میکنم به حرفای آقای سهرابی…..         بلاخره بعد از چند دقیقه که برا من خیلی مزخرف گذشت سرش رو بالا میاره و بهم نگاه میکنه….       چهره ی خونسردی به خودش میگیره و تکیه میده به صندلی پشت سرش..    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۳

      _ کجا میری امیرعلی؟…   سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: بیمارستان….   _ نیازی نیست….حالم بهتره…میخوام برم نمایشگاه…   بدون نگاه کردن بهم میگه: یه بار دیگه بگی نمایشگاه من میدونم و تو….     این احساس مسولیت های مزخرفش حالمو بهم میزنه چون هیچکدوم رو نمیتونم باور کنم…..       _ قرار نیست برام

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۲

      _پسر داییت چند سالشه؟….     زیر چشمی نگاش میکنم….با اخمای درهم رانندگی میکنه….خوب میدونم الان تو ذهنش چی میگذره….و چه خوبتر که خبر نداره من به زور و اجبار خودمو تو این خانواده جا کردم…‌     حرفی که نمیزنم بازم میگه: با توام طلوع….   _ چرا فکر میکنی باید بهت توضیح بدم؟…    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۱

      فقط نگاش میکنم…..     فاصلمون رو به هیچ میرسونه و بدون توجه به نگاه سردم دستاشو باز میکنه و تا به خودم بیام محکم بغلم میکنه….     شوکه از کار یهوییش فقط میتونم دستامو باز کنم و رو سینش قرار بدم….     _ به اندازه ی یه دنیا دلم برات تنگ شده بود…..  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۰

      (سلام عزیزم…چند دقیقه دیگه میرسم تهران…میخوام ببینمت..کجایی؟…)       بدون جواب دادن موبایل رو میذارم تو جیبم…   روزها و ساعت ها منتظر یه پیام یا یه تماس ازش اشک ریختم….     ولی حالا، هم دلم میخواد ببینمش هم دوست ندارم باهاش رو به رو شم….     پشت میز میشینم و چایی که برا

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۹

      آدم های ساده را دوست دارم… کسانی که بدی ها را باور ندارند.. و به همه لبخند می زنند… می توان ساعت ها آن ها را همانند تابلوی زیبای نقاشی تماشا کرد… آنها بوی ناب آدمیت می دهند…     چشم از نوشته ی رو دیوار میگیرم و کامل دراز میکشم رو تخت….   آدمیت….   چقد

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۸

    زیر نگاهش معذب میشم ولی به روی خودم نمیارم و با آرامش ساختگی تکیه میزنم به صندلی….       به هر چیزی نگاه میکنم جز چشمایی که با خشم بهم خیره ست….         بالاخره انگاری خودشم خسته میشه و بلند میشه و سمت میزش میره…..     میشینه و لپ تاپش رو روبه روش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۷

    یه بار دیگه به پیام نگاه میکنم….     آدرس که درسته ولی آخه برم داخل چی بگم…. اصن چرا بهم گفت برو داخل منتظر وایسا تا بیام….برا چی همون فروشگاه خودش قرار نذاشت……       شک و تردید و کنار میزارم و وارد نمایشگاهی که اصن نمیدونم برا کیه میشم……       کنترل چشمم دست

ادامه مطلب ...