آدم های ساده را دوست دارم…
کسانی که بدی ها را باور ندارند..
و به همه لبخند می زنند…
می توان ساعت ها آن ها را همانند تابلوی زیبای نقاشی تماشا کرد…
آنها بوی ناب آدمیت می دهند…
چشم از نوشته ی رو دیوار میگیرم و کامل دراز میکشم رو تخت….
آدمیت….
چقد ازش فاصله داریم….
گم شدیم تو شلوغی و همهمه ی دنیا و انگاری یادمون رفته یه روز می میریم و اینهمه دویدن های مادی آخرش نرسیدنه….
دریغ از یه ذره معرفت از آدمهایی که من میشناسم….
نمیدونم من خیلی بدشانسم که آدم خوبی اطرافم نمیبینم یا واقعا دیگه آدم خوبی وجود نداره….
نفس عمیقی میکشم و چشم میدوزم به ترک های دیوار…
مسافرخونه ی درب و داغونی که خیلی از نمایشگاه فاصله داره ولی دیگه چاره ای جز این ندارم….باید خیلی هم مدیونش باشم چون همینم چند روزه دیگه ندارم…..چون دیگه پولی ندارم….چیزی هم برا فروش ندارم که بخوام به پول تبدیلش کنم….
خسته از پیاده روی بیش از حد عصر دیگه بیشتر از این نمیتونم مقاومت کنم و چشام رو هم میفتن و تو عالم بی خبری فرو میرم….
خیلی از راه رو پیاده اومدم و الان که نزدیک نمایشگام دیگه جونی برام نمونده….نیم ساعتی دیر کردم و امیدوارم بخت باهام یار باشه و صاحب سگ اخلاق نمایشگاه پاچمو نگیره….
از شانس خیلی خوبم به محض ورودم میبینمش که کنار ماشینی وایساده و با مردی که به احتمال زیاد مشتریه مشغول حرف زدنه….
تمام حواسمو جمع میکنم تا کوچکترین سر و صدایی ایجاد نکنم و از کنارش عبور کنم….
این اتفاق میفته و بدون اینکه متوجه بشه وارد طبقه ی بالا میشم….
امروز سومین روز کاریمه و تقریبا دیگه با محیط کار و چطور کار کردن آشنا شدم….
وارد آشپزخونه میشم و به آقای سهرابی سلام میکنم….
مرد حدود پنجاه ساله و با ظاهری ساده و البته اخلاق بسیار خوب که به عنوان آبدارچی اینجا کار میکنه….
با مهربونی ذاتیش جوابمو میده و میگه: سلام دخترم….بیا که به موقع اومدی….
نزدیکتر میشم و میگم: چرا چیزی شده؟…
_ برا آقای حمیدی چای بردم نمیدونم چی شد سینی از دستم چپکی شد و افتاد زمین….
_ عه…چه بد…
_برا تو زحمت شد دختر جان… برو اون جارو خاک انداز ببر تمیزش کن تا اون شیشه خرده ها کار دست کسی نداده….
بدون حرفی کیمو میزارم رو میز و سمت جارو خاک انداز گوشه ی آشپزخونه میرم….
چند تقه به در میزنم و وقتی صدای بفرمایید رو میشنوم وارد میشم…
دو مرد جوون پشت میزاشون نشستن و مشغول کار کردنن… یکیشون همین آقای حمیدی هست و یکی دیگه رو نمیشناسم چون این چند روز ندیدمشون…..
آروم سلام میدم و بدون نگاه کردن به جاهای دیگه مشغول تمیز کاری میشم…..
_ شیشه خورده زیاده حواست باشه….
_ بله ممنونم حواسم هست….
_ میگفتی آقای سهرابی خودش بیاد جمع کنه….
لبخند اجباری میزنم و چیزی نمیگم…..در واقع از لحن حرف زدنش هیچ خوشم نمیاد….
زیر چشمی میبینمش که از جاش بلند میشه و طرف پنجره میره ….بازش مبکنه و شروع میکنه به سیگار کشیدن….
با حمیدی مشغول صحبت میشن و من خدا رو شکر میکنم که دست از صحبت با من کشید….
کارم رو انجام میدم و میزنم بیرون که همون لحظه بارمان از پله ها بالا میاد و باهاش رو به رو میشم…..
آروم سلام میکنم و با تکون دادن سرش جواب میده…
خدا رو شکر که متوجه دیر اومدنم نشده…
میخوام از کنارش بگذرم که میگه: ساعت کاریت ا هشت صبح شروع میشه….فکر کنم قبلا بهت شرایطشو گفته بودم….
لعنت به شانسم…خیال کردم ندیده ولی انگاری اشتباه فکر کردم…..
_ بله ببخشید….دیگه تکرار نمیشه…..
_ امیدوارم…
میگه و سمت اتاقش میره…..
حقیقتا خیال میکردم اگه بفهمه رفتار بدتری داشته باشه باهام ولی خدا رو شکر اینطور نبوده….
کار تو نمایشگاه واقعا خسته کننده ست….
بخش اداری شون تا ساعت دو بعد از ظهر میمونن و حالا که ساعت هفته فقط منم و سهرابی و دو نفر مسول فروش که طبقه ی پایینن….حتی خود بارمانم میره…..
کاشکی وقت میشد یه سر به حاج آقا میزدم و بهش میگفتم یعنی واقعا هنر کردی که کار برام پیدا کردی…
آخه اینم شد کار…..
دو شیفت!….
سه روز گذشته ولی حس میکنم به اندازه ی یه سال کار کردن خسته شدم….
سختی کارم فقط شستن سرویس بهداشتیه وگرنه بقیه فقط یه دستمال کشیدنه و نهایتش یه جارو کردن اونم طبق قرارداد، هفته ای یه بار… ولی واقعا همینم خسته کننده ست…..اگه یه شیفت بود یه چیزی….اما حالا…..
ساعت نه میشه که بالاخره میزنم بیرون…..
هوای تازه بهم میخوره و جون میگیرم….
لرز لحظه ای میگیرم و هوا کم کم رو به سردیه….
تو پیاده رو مشغول قدم زدن میشم……
خیابونا شلوغه و صدای بوق زدن و همهمه ی آدما و ماشینا از هر سو میاد…..
تو حال و هوای خودمم که با صدای ماشینی از پشت سرم میپرم…..
میچرخم و میخوام حرفی بار راننده ی بیشعورش کنم که با دیدن آقای اسماعیلی متعجب نگاش میکنم…..یکی از مسول فروش های بارمانه…..
مرد جوون و با شخصیتیه که اصن نمیشه بهش بی احترامی کرد و در نتیجه دهنی که برا فحش باز میشه رو میبندم……
نزدیک ماشین میشم و اون شیشه سمت شاگرد رو میده پایین…..
_ خانم مشعوف بفرمایین بالا برسونمتون…..
لبخند مهربونی میزنم و میگم: ممنونم ازتون آقای اسماعیلی مزاحم نمیشم…..
_ خواهش میکنم چه مزاحمتی…
ای بابا….
من دایره ی ارتباطاتم خیلی وسیع نبود که در جواب تعارف کردن خیلی مهارت داشته باشم…
تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم میاد رو میگم و خودمو خلاص میکنم…..
_ دوستم قراره بیاد دنبالم الانست که برسه…..بازم ممنونم….
لبهاشو رو هم فشار میده و میگه: آها…پس مزاحمتون نباشم…..با اجازه….
میره و من به مسیر رفتنش نگاه میکنم.…
خدا برا خانواده ش حفظش کنه….اینقدی که ادم درست و حسابی اطرافم ندیدم اسماعیلی از نظرم خیلی خوب و قابل احترامه……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیزاری
خانم شاهانی اولین رمانتون؟
نه عزیزم اولین رمانم در مسیر سرنوشت هست
همتا در مسیر سرنوشت رو فایل نکردی؟؟ بزارمش سایت
لطفا اگه ممکنه بذارید طلوع که خیلی قشنگه
اگه فایلش کرد باشه میزارم
نه عزیزم…هنوز فایل نشده