دسته‌بندی: رمان نفوذی

رمان نفوذی پارت 26

نگاهمو ازش گرفتم و به سمت میز رفتم… به سمت سینی طلایی رنگ که فنجون های سفید و نسبتا کوچیک پر از قهوه توش قرار داشت، خم شدم. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، دو طرف سینی رو گرفتم ولی انگار دستام سِر شده بود ، انگار سینی میخ شده بود به میز و دستای من اصلا توان بلند کردنش

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 25

صدای تپش قلبمو که تند تند میزد به گوشم می رسید!.. عین مترسک همونجا ایستاده بودم و برو بر پسره رو نگاه میکردم!   نمی‌دونستم الان باید چیکار کنم؟!   با دستمال، داشت قهوه ای رو که روی کت زرشکی رنگش ریخته بود رو تمیز میکرد..   آب دهنمو به سختی قورت دادم!.. استرس مثل خوره به جونم افتاده بود!

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 24

نه! من بازنده ی این بازی نیستم! من قوی میمونم تا روزی از این عمارت برم…ولی تا اون موقع منم باهاشون میجنگم….وقتی مسیح جنگو با من شروع کرده…. آتوسا ابروهاشو تو هم کشید و گفت: -تو خل شدی هانا؟!..میخوای با مسیح و یاشار دربیوفتی؟!…مگه تازه خودش نگفت که تو برده ی منی!!…خدمتکاری؟! دستاشو آورد بالا و گفت: -بعد تو میخوای

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 23

گردنبندی که مامانم بهم داده بود….!!!   گردنبند مادرم نیست !….آخه کجا افتاده؟!….   دستی رو شونم نشست که فهمیدم آتوسا هستش،جوری که ترسیده باشه که از صداش معلوم بود گفت:   -چیشد هانا؟!… صدای چی بود؟.. چی رو شکستی؟!   سرمو بلند کردم که باهاش چشم تو چشم شدم… وقتی صورت اشک آلودم رو دید گفت:   -چیشد دختر؟

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 22

-هانا بلند شو دختر بریم کارمون کنیم از این خواب و خیال ها نکن توی این عمارت!…     لبامو کج کردم و بلند شدم و با بدنی خسته و کوفته از آشپزخونه همراه آتی رفتم بیرون…   قدمایی ک برمیداشتم سست و بیحال بود…   کنار یکی از ستون های سالن تکیه زدم و خمیازه ای کشیدم…   که

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 21

هنوز از گفتن حرفش مدتی نگذشته بود که صدای منفور و رو مخی شران از پشت سرم اومد…   -میبینم ک جمعتون جمعِ دارید با هم خوش و بش می کنید!   منو شبنم که پشتمون به شران بود برگشتیم سمتش دست به سینه و اخمو جلومون ایستاده بود…   یه تای ابروشو داد بالا و گفت:   -به جای

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 19

رمان نفوذی پارت 19

  با دیدن یاشار دست و پامو گم کردم و استرسم بیشتر شد… دستامو بهم فشردمو گفتم: -خب… اممم… هیچی…! یاشار چند قدم به سمتم اومد که من ترسیده چند قدم عقبتر رفتم… از جایی که من داشتم مسیح و تینا رو دید میزدم یه نگاه انداخت… و بعد به سمتم برگشت و مقابلم ایستاد همونطور که دستاش توی جیب

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 18

رمان نفوذی پارت 18

با پرده های مشکی.. و چند تا مبل خاکستری..و ی میز توی اتاق بود… شبنم سوتی زد و همونطور که داشت اتاق رو نگاه میکرد گفت: -ما فک میکردیم خودمون پولداریم… ولی اینا انگار پول دار که نه… خر پولن… نگاهمو از پنجره گرفتم و گفتم: -خلافکارن دیگه…خر پولن… واسه خودشون پول پارو میکنن!… به سمت تخت رفتم و خودمو

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 17

رمان نفوذی پارت 17

1_17 با صدای تینا که گفت: -برای من یه قهوه بیارین از فکر اومدم بیرون… آیلین از جاش بلند شد و اخم کرد و گفت: -این دختره تینا هم اومده اینجا برا ما شاخ شده!… نگاهی به شبنم کردم و بعد به آیلین و گفتم: -آیلین… آیلین که داشت یه لیوان از کابینت در میاورد سرشو به طرفم برگردوند و

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 16

رمان نفوذی پارت 16

  نگاهی به شبنم کردم که کنج دو تا لبشو پایین داد و با اشاره ی دستش که تو هوا بود گفت: -من چمیدونم…. -اینقدر پشت سر من وز وز نکنید بجای این کاراتون زود حرکت کنید… باصدای زنه خودمو شبنم سکوت کردیم…این زنه هم انگار زندانی داره میبره … بی ریخت! … قلمبه! … توی ذهنم سوالای زیادی صف

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 15

رمان نفوذی پارت 15

رو به هر دوشون گفتم: همینجا میمونید تا یکی از خدمتکارا رو میفرستم سراغتون… بهتون بگه چیکار کنید… هر دوشون سرشون پایین بود و چیزی نگفتن… به سمت سر خدمتکارا رفتم تا بگم که این دو تا دختر چیکار کنن توی این عمارت؟! همنطور که به سمت اشپز خونه میرفتم سر خدمتکارو رو صدا زدم که بعد چند ثانیه سریع

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 14

رمان نفوذی پارت 14

  شیخ تند از جاش بلند شد و درحالی سرگرمه هاش توی هم بود گفت: السیدی کیانی(اقای کیانی)… _لا یسخر لک(من رو مسخره کردید؟!)… _قلت انا یصلح هذا القول لا تبیع(گفتید بیام اینجا که بگید نمی فروشم؟)… نگاه غضب الودی به شیخ کردم و گفتم: -الشیخ نفس الشی ء الذی سمعت (شیخ همین که شنیدی!) -لا تبیع اَی لا تبیع(نمی

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 13

رمان نفوذی پارت 13

  صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم… از داد و فریاد دست کشیدم و کمی از در فاصله گرفتم… در باز شد… و ادم قد بلند و کت شلواری جلوم ظاهر شد… از ادمای دیشب نبود…توجه ای به چهرش نکردم… ی ادم دیگه بود… احساس میکردم پاهام دارن میلرزن… که چند قدمی عقب رفتم… و با بغض سنگینی که تو

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 12

رمان نفوذی پارت 12

  توی ایینه اسانسور نگاهی به خودم انداختم… توی ایینه فقط ی ادم که اخم توی چهرش نمایان بود میدیدم… اصلا خندیدن هم یادم رفته بود… خندیدن که هیچ… لبخند زدن… نمیدونم که این ادم شدم؟! با کنج لبم پوزخندی زدم و با خودم گفتم: از این یاشار جدیدم خوشم میاد… دستی به موهام کشیدم که در اسانسور باز شد…

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 11

رمان نفوذی پارت 11

  ::::مهتاب:::: کنار زهرا نشسته بودم ولی توی فکر بودم… فکر اینکه فرهاد بخواد زندگی منو خراب کنه و از هم بپاشه! فکر اینکه فرهاد حتما نقشه توی سرش داره! اره،شاید ۲۲ سال پیش من دوسش داشتم … عاشقش بودم… حتی براش میمیردم… منی که بخاطر اون از خانوادم دور شدم و همراهش رفتم خارج از کشور زندگی کردم… من

ادامه مطلب ...