رمان چشمانے غرق בر عسل پارت هفتم11 دی در 5:11 pm16 دیدگاهبی بی:مسافرا هم رسیدن…. بعدم رو کرد بهم گفت بی بی:وای جانان برو مادر برو لباساتو عوض کن قشنگم گوشه لبمو به دندون گرفتم …و چشمی گفتم و سمت اتاق…
چشمانے غرق בر عسل پارت ششم11 دی در 4:54 pm3 دیدگاهدوشی گرفتم و آمدم بیرون… با حوله ای که به تن داشتم جلوی آینه نشستم دستمو سمت کرم مرطوب کننده بردم که با دیدن گردنبند به طرح مرغ آمین….که توی…
چشمانے غرق בر عسل. پارت پنجم10 دی 140114 دیدگاهلیوان چایی رو روی میز گذاشتم با چشمای پر شده به عکس ابا و مامان نسرین نگاه کردم…. که صدای در بلند شد…. قاب عکس رو پشت به تصویر…
چشمانے غرق בر عسل پارت۴17 مهر 140117 دیدگاهچشمانے غرق בر عسل🧡 از روی تخت پا شدم…و سمت سرویس رفتم.. دست و صورتمو شستم… که صداش بلند شد! +الان میخای بری بیرون؟ _اره دیگه! +کسی نیست _عا!خب من…
رمان چشمانی غرق در عسل پارت۳13 مهر 140119 دیدگاهچشمانے غرق בر عسل🧡 +باشه هرجور راحتی… به جان خودم این همون پسر دیشب یه نبود…. صد در صد داداش دوقلو داره قطعا +جانان _بله؟ +پاشو لباس بپوش سرما…
رمان چشمانی غرق در عسل پارت۲12 مهر 140115 دیدگاهچشمانے غرق בر عسل🧡 (کارن) جانان غرق خواب بود…. صورت سفید…چشای عسلی…. گونه های سرخ و لباس قرمز…. بچه سن میزد…ولی خیلی زیبا بود…. خیلی زیاد…..برای بار هزارم به خودم…
چشمانے غرق בر عسل8 مهر 140120 دیدگاهچشمانے غرق בر عسل🧡 (کارن) کمربندمو بردم بالا….. محکم روی بدن سفیدش کوبیدم که جیغ بلندی کشید…. _ای…ارباب زاده….. ضربه دوم رو زدم +ببند دهنتو هر ضربه رو میشماری…