رمان گرگها پارت ۱۴
۳۸) روزها از پی هم میگذشتند و با اصرارهای من کم کم تغییراتی توی رفتار کامیار دیده میشد.. وقتی برای ناهار و شام میومد پایین بیشتر میموند و احساس میکردم دلش نمیخواد بره بالا تنها بشینه ولی با خودش لج میکرد و به زور بلند میشد میرفت.. درکش نمیکردم.. چرا از جمع فرار میکرد.. چرا انقدر به تنهاییش اهمیت میداد،