رمان سکانس عاشقانه پارت 30

رمان سکانس عاشقانه پارت 30 5 (1)

14 دیدگاه
بهار فکر اینکه تمام زندگیم به بازی گرفته شده باشه داشت مغزم رو میخورد … تا قبل از این با هزارتا دلیل بودن شیوا تو اون اتاق رو توجیح میکردم .. اما الان چطوری با این پسره ارتباط داره ..!؟ یعنی میدونه منو دزدیده و کاری نکرده؟ یعنی میدونه چه…

رمان سکانس عاشقانه پارت 29 0 (0)

8 دیدگاه
بهار با دردی که تو چهارستون بدنم پیچید چشم باز کردم .! گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم …انقدر همه جا تاریک بود که قدرت تشخیص رو ازم بگیره …! سعی کردم بشینم اما انگار به دوتا دستم وزنه وصل کردن ، نمیتونستم حتی تکونشون بدم ..! جیغ بلندی…
رمان سکانس عاشقانه پارت 28

رمان سکانس عاشقانه پارت 28 5 (1)

7 دیدگاه
بهار با دستای لرزون تماس رو وصل کردم و گوشیمو نزیک گوشم بردم. صدای دکتر ستاری توی تلفن پیچید: _سلام دختر کجایی تو…چرا دو روزه بیمارستان پیدات نیست. لبخند زورکی زدم و گفتم: _سلام…راستشو بخواید اصلا روم نمیشه پامو بزارم بیمارستان. دکتر ستاری:چرا؟…گفتم که تقصیره تو نبوده…تو چرا داری همه…
رمان سکانس عاشقانه پارت 27

رمان سکانس عاشقانه پارت 27 5 (1)

13 دیدگاه
بهار مکث کرد و بعد دوباره ادامه داد: _می خواستم بعد از مدت ها قرمه سبزی بخورم که زهرمارم شد…! با حرص گفتم: _لابد الانم دلت پیش قرمه سبزی افتضاح اون گیره…؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: _خیلی ادعات میشه تو برام درست کن…والا از موقعی که تو رو…

رمان سکانس عاشقانه پارت 26 5 (1)

9 دیدگاه
بهار قیافش جمع شد و به حالت چندشی گفت: _اه اه حالم بهم خورد. توی جام دراز کشیدم و درحالی که ملافه روی خودم مینداختم گفتم: _وا چرا؟….دختر آفتاب مهتاب ندیده و پشمالو چشه مگه!حتی می تونی شبا که خوابت نمیبره بشینی سیبیلاشو بشماری…! به سمتم خیز برداشت و قبل…

رمان سکانس عاشقانه پارت 25 5 (1)

12 دیدگاه
بهار گیج نگاهش کردم که به پاهام اشاره کرد ابروهامو تو هم کشیدم و با غر گفتم : _ پاهام رو لیزر کردم ..! ابروی بالا انداخت و سوزن رو عقب کشید : _ عه ببینم؟ چادر و کمی بالا کشیدم و ساق پامو نشونش دادم و حق به جانب…
سکانس عاشقانه

رمان سکانس عاشقانه پارت 24 5 (1)

1 دیدگاه
  بهار اب دهنم رو قورت دادم و باز دستمو بین پام بردم و روی خشتک پاره شده ام کشیدم _امیرعلی: حموم نرفتی؟ گیج نگاهش کردم که چینی به دماغش داد و ادامه داد : _بدجور داری چنگ میزنی خودتو تازه متوجه حرفش شدم و دستم رو از بین پام…

رمان سکانس عاشقانه پارت 23 5 (1)

8 دیدگاه
  بهار بعد از چند دقیقه شیطنت از روی خودش کنارم زد و گفت : _ بزار نمازم رو بخونم .. سری به تایید تکون دادم و منتظر به کاناپه تکیه دادم . از اینکه روی قولش مونده بود ذوق کرده بودم مخصوصا وقتی که فهمیدم بخاطر من همیچن نذری…

رمان سکانس عاشقانه پارت 22 5 (1)

4 دیدگاه
  بهار نیشخندی زدم و در حالی که سعی میکردم به عقب هولش بدم گفتم : _ بکش کنار بزار باد بیاد ..وسط بیابون ولم کردی اومدی اینجا لم دادی حالا که رسیدم واسه من خودتو باد میکنی کدوم گوری بودی؟ فاصله ای که به زور سعی میکردم رعایت بشه…

رمان سکانس عاشقانه پارت 21 5 (1)

9 دیدگاه
  بهار خودش رو از روم کنار کشید و پایین مبل نشست پشتش رو به مبل تکیه داد ، طبق عادت همیشه اش دستاشو لای موهای خوش حالتش فرو برد.. از تصور اینکه اشتباه کرده باشم بغض به گلوم چنگ زد و هق زدم .. کلافه پشت دستشو روی لباش…

رمان سکانس عاشقانه پارت 20 5 (1)

2 دیدگاه
بهار با سری زیر افتاده به صندلی چسبیده بودم دایی کلافه و بی قرار به بیرون نگاه میکرد ..لب پایینم رو بین دندونام فشردم و با تته پته گفتم : _ ببخ.. وسط حرفم پرید و گفت : _ نیومدم که عذرخواهی کنی ..فقط میخوام ذاتشو بهت نشون بدم ..من…

رمان سکانس عاشقانه پارت 19 4 (1)

15 دیدگاه
بهار خلاص شدن از بین خورده شیشه ها کار چندان سختی نبود..فوقش کمی زخمی میشد انقدر مسئله حیاتی نبود که بمونم ..حرفاش و نگاهش هر لحظه خطرناک تر میشد ادعا میکرد کاری بهم نداره اما مگه میشد به حرف ادمی گوش داد که با چشماش داره قورتت میده ..! قدمی…

رمان سکانس عاشقانه پارت 18 5 (1)

11 دیدگاه
  در اتاق رو باز کردم و بیرون اومدم ..! با دیدنم نفس راحتی کشید و جلوتر حرکت کرد ..کاش ماشینم و دست سام نداده بودم خودم میرفتم خونه مادرش ..! مثل جوجه دنبالش راه افتادم عجیب بود برام که هیچکس نمیاد حتی باهاش یه عکس بندازه ..قبلا که خودشونو…

رمان سکانس عاشقانه پارت 17 5 (1)

20 دیدگاه
بهار به دایی که عجیب سعی در سرزنشم داشت زل زدم و با صدای ضعیفی گفتم : _ روز اخر بود ..دیگه نمی بینمش ..با سرزنش کردنات حالمو بدتر از این نکن دایی..نتونستم وقتی مثل یه جنازه گوشه خونه افتاده بود ولش کنم ..تو میگی متنفر باش نمیتونم من ده…

رمان سکانس عاشقانه پارت 16 5 (1)

14 دیدگاه
بهار کف دستامو محکم به سینه اش فشار دادم و با بغض گفتم : _ طلاقم بده …! کلافه نگاهم کرد که ادامه دادم : _ مجبورم نکن ابروتو ببرم میدونی که میتونم …میتونم زندگیتو نابود کنم..! خیره نگاهم کرد قدمی به عقب برداشت و با صدای خش داری گفت…