– فصل چهل و نه “انتقام آخر” اَوستا -اَ َرس و اون فلش باعث شد بفهمم قاتل کیه و چرا ترنم کشته شده. علی و نیاز هر دو با دقت و گیجی نگاهم می کردن که ادامه دادم: -اتش با پسوردایی که ایدا داده بود نتونسته بود فایلا رو…
متوجه تغییر حالتش بودم،شاید اگر در موقعیت متفاوت تری بودیم؛الان در اغوشم می گرفتمش. اما افسوس که همه چیز بین ما تموم شده بود. از اینجا قصه سیاه می شد. نفسی گرفته و ادامه دادم: _تو داخل کمپانی به دنیا میای و اولین بچه ای بودی که از یک…
لبخندش،چشم های سرخ و مکارش بند انسانیتم رو پاره کرد و دلیلی شد که پاهام رو با تمام قدرت بلند کرده و بین پاش کوبیدم. ضربه قوی و ضربتی بود و نفسش رو گرفت. سیاه شد و عقب عقب رفت. نگاهی به ساعت کرده و وقتی دیدم هنوز زمان…
– فصل چهل و یکم “احساسات پنهان شده” کرولاین با اضطراب به ساختمان مقابلم خیره شدم. پس چرا خبری نبود؟ ده دقیقه گذشته بود؛هنوز خبری نبود. سراسیمه دستای عرق کرده ام رو درون جیب کتم کرده و تلفنم رو خارج کردم. دیوانه وار به دنبال شماره فور می گشتم…
چشماش هراسون و نگران به من دوخته شده بود و با وحشت سر تکون می داد. حتئ در این موقعیت هم به فکر من بود. اراده ام رو باختم و با انقلابی که درونم بود سمتش گام برداشتم که یک صدای خندانی از پشت سرم گفت: -نه لاساسینو،اگه می…
نیاز بزرگترین دروغ دنیا،لبخند روی لب های من بود. من از درون تا سرحد مرگ وحشت کرده بودم. خاکستر چشم های او،سیاه شده بود. بدون پلک زدنی،به من خیره بود. به قدری نگاهش ترسناک و خوف انگیز بود که احساس کردم،شاید فرشته زمان،جهان رو متوقف کرده بود که اَوستا…
چشمام با شرارت درخشید،لبخند پهنی روی لب هام جای گرفت و گفتم: -خیله خب،مثل اینکه یه اقایی بدجور بی تاب تن همسرشه! بافتم رو به سادگی از تنم در اورده و پشت سرم قرار دادم. با دقت حرکاتم رو نگاه می کرد. با یک بلوز و شلوار مقابلش نشسته…
هیچ عجله ای دامن رو از تنم پایین کشید. نفس هام بی اختیار کشدار شده بود. خونم داغ و تمام تنم از نیاز اتش گرفته بود که با نفس نفس گفتم: -و اگه نخوام ببوسیم و باهام عشق بازی کنی چی؟ دستش روی ران برهنه ام نشست و لرزی…
مادرم بهش گفته بوده سازمان دنبالشه. دنبال من و پدرم و بهتره بیاد کمکمون کنه ولی اون حرومزاده هیچ وقت نمیاد و بخاطر اون حیوون ترسو و بزدل مادر من کشته میشه. نفس های گرمِ نیاز رو از فاصله نزدیک احساس کردم اما به سمتش برنگشتم. نمی تونستم با…
ترسیدم،واقعا ترسیده بودم و دلم می خواست بلند شم اما بلافاصله پشت سرم ایستاد و سنگینی تنشو روی کمرم انداخت و دستام رو پایین کنار کمرم قفل کرد. می دونستم بهم اسیب نمی زنه،برای همین سکوت کردم و سعی کردم تحریکش نکنم. حوله مثل یک پر پایین کشیده می…
زندگی زندگی ازادی… در کسری از ثانیه،سرشونه هام اسیر دستاش شد و من به زندگی بازگشتم. با ضرب و با شدت به سینه ستبرش،به مامن و امالم رسیم و نفسی که گیر کرده بود ازاد شد و به چشم هایی که خرمن وجودم رو به اتش می کشید خیره…
فصل بیست و دو “قویِ فراری” لاساسینو انقلابی در سرم بود و به معنای واقعی انقلابی در زندگیم هم رخ داده بود. در این سی و چند سال،هیچ وقت همچین روزی رو تصور نمی کردم و مطمئن بودم این اتفاق اصلا برای من نمی افته اما نیاز،تمام معادلات زندگی…
فصل بیست “اینجا کسی،انسان نیست” لاساسینو ادمخوارها!!! موجوداتی غیرقابل توصیف…. هفت شیطان در اینجا حضور داشتن و من؟شاید من هم شیطان بودم. سکوتی سرد و خوفناک در سالن برپا شده بود. سه مرد سمت راستم و سه زن و یک مرد سمت چپم نشسته بودن. هر هشت نفرمون،ماسک صورت…
وسط خونه اش زجه می زد می گفت بدبخت شدم. اتش لبخندی زد و با غرور به گفت: -دیگه باید بفهمه هیچی از چشم لاساسینو دور نمی مونه. کتم رو باز کرده و پاکت رو روی میز پرت کردم و بی تفاوت گفتم: -نیاز کجاست؟ پندار با احترام گفت:…
نیاز در سکوت به او نگاه می کردم که خیره به نقطه نامشخصی گفت: -قصه اونقدر پیچیده و طولانیه که نمی دونم از کجا باید شروع کنم،اما ترنم قرار بود مدارکی که من دنبالشم رو هرجور شده از ملکان ها برام پیدا کنه تا منم عوضش کاری که میخواد…