رمان خلسه Archives - صفحه 3 از 4 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان خلسه

رمان خلسه پارت ۲۰

  پدرم نتوانست باغ و عمارت را بدون مادرم تحمل کند و از خانجان اجازه خواست تا باغ را بفروشد. خانجان در حالی نبود که به باغ و عمارتی که سالها در آن زندگی کرده بود اهمیت دهد و با گریه میگفت دختر یکی یکدانه ام از دستم رفت، خانه و باغ دیگر چه ارزشی دارد. ولی پدرم تاکید کرد

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۹

  ماه ها گذشت و نه معراج برگشت، نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم. چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم. یک سال گذشت و خاطرات معراج در اثر مرور در ذهنم مانند کتابی شده بودند که بارها و بارها خوانده شده و

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۸

  بعد از رفتن معراج، هر شب بدون استثنا خوابش را دیدم… آنقدر پر از او بودم و هر ساعتم با فکر و دلتنگی اش میگذشت که ضمیر ناخودآگاهم نیز مملو از معراج شده بود و تا چشم بر هم مینهادم می آمد! خوابهایی که سیزده سال طول کشیدند و اجازه ندادند معراج را فراموش کنم!… دو سه سال که

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۷

پرویز خان شب تولد دخترم، نور چشمم و تنها موجودی که در این دنیا جانم را برایش میدادم، نگاهش را به آن پسرک یک لاقبا دیدم! از سر شب تمام حواسم به بیحوصلگی مارال بود و در تعجب بودم که چطور ممکن است در چنین شبی و چنین جشن تولد مجللی که برایش ترتیب داده ام اینقدر ناراحت و پکر

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۶

پرویز خان در اتاق را بست و مقابل چشمهای متعجب مارال از پشت قفلش کرد! مغزش کار نمیکرد، پدر خوش اخلاق و مهربانش را چه شده بود و دلیل این کارهایش چه بود؟ اگر فکر میکرد معراج ماشین را برداشته، پس دلیل رفتارش با مارال و در اتاق زندانی کردن و گوشی اش را گرفتنش چه بود؟ یک جای کار

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۵

  سه چهار روزی از شب تولد میگذشت و مارال غرق خلسه ی ناب عشق بود… دستبندی که معراج برایش خریده بود تبدیل به ارزشمندترین شی زندگی اش شده بود و روزی صد بار میبوسید و میبوئیدش. لحظه ای که معراج دستبند را به دستش بست از جلوی چشمانش نمیرفت و با آن خاطره ی شیرین عشقبازی ها میکرد. بعد

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۴

۴۵ پارت( با لبخند اجباری دیگری که به زور به لبانش چسبانده بود جواب پدرش را داد و به مرد و زن و پسر جوانی که با دقت نگاهش میکردند سلام کرد. مهندس محبی شاید ثروتمندترین شخص در آن مهمانی بود و اصلی ترین هدف پرویز خان از برپایی این تولد تجملاتی، جلب توجه او و پسرش بود. مردی خوش

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۳

معراج با لبخندی که از لبش پاک نمیشد و مثل همه میخندید بین مبینا و مارال پشت میز قرار گرفت و با صدای “شمعارو فوت کن” کمی خم شد تا شمع ها را فوت کند. با آن پلیور طوسی و کاپشن سیاه و موهای خوش حالتی که آنقدر بلند شده بود که میشد یک دم اسبی کوچک بست، جذاب بود

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۲

روزها و هفته ها میگذشتند و معراج باز هم با من سرد شده بود. خواب و خوراک نداشتم و دائم در فکر بودم که چرا رفتارش بدون دلیل تغییر کرد و روابطمان مثل سابق نیست. از بیتفاوتی و بی محلی هایش هم عذاب میکشیدم و هم حرص میخوردم و نتیجه اش شد یک تصمیم غلط و غیرعاقلانه که برایم گران

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۱

بعد از آنشبی که معراج با مارال در انباری صبح کرد، شرایط برایش سخت تر شد و فکر مارال از سرش بیرون نمیرفت… از اینکه داشت گرفتار دختری میشد که هم دختر پرویز خان بود و هم با او دشمنی بی دلیلی داشت، کلافه و عصبی بود. میدانست که فاصله ی طبقاتی فاحش بینشان، مانند آتشی بود که در آینده

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۰

نکند سجاد در مورد مبینا و یا دختر دیگری حرف زده بود و معراج گفته بود ناموسم!.. ولی نه، نگاه هیز سجاد به او بود وقتی که چیزی زیر لب بلغور کرد و معراج دیوانه شد. _بیا دیگه چرا وا رفتی؟ با صدای معراج به خودش آمد، دستش را رها کرده بود و مارال هنوز هم در التهاب آن حرف

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۹

  آنروز وقتی به خانه برگشتیم مادرم بیرون عمارت، کنار حوض بزرگ دست به کمر ایستاده بود… طوری که انگار منتظر من بود! مش حسن کار داشت و با ما نیامده بود و ما هم با تاکسی رفته و برگشته بودیم. معراج راننده ی ماهری بود ولی هنوز گواهینامه نداشت و هیجده سالش نشده بود. دستان همه مان پر از

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۸

روزی که با نمره ی ۱۱ در درس ریاضی به خانه آمدم، بدون ترس و خجالت نتیجه ی امتحانم را سر میز ناهار به بابا و مامان اعلام کردم و غذا گیر کرد در گلوی مامان و به سرفه افتاد… ولی من با بیخیالی و با دهان پر گفتم _خب چیکار کنم از ریاضی سر در نمیارم مادرم گفت که

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۷

از این حس و حال جدید راضی نبودم، میخواستم مثل ده سالگی بیتفاوت و خونسرد باشم و معراج برایم تنها مثل یک دوست و همسایه مهم باشد، نه بیشتر! ولی دست خودم نبود و نمیدانستم افسار احساساتم این روزها در دست کیست که حال خودم را هم درک نمیکنم. عصر یک جمعه ی بهاری بود و از مبینا شنیدم که

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۶

بعد از آنروز به هر کسی که رسیدم با دقت چشمهایش را نگاه کردم، طوری که شیوا و مش حسن متوجه شدند و گفتند چرا اینطور نگاه میکنی!… ولی چشمهای هیچ کس به زیبایی چشمان معراج نبود… حتی چشمهای مادرم که فکر میکردم زیباترینند. کنار خانجان روی تشکش نشسته بودم و در حال و هوای مخصوص آن روزهایم بودم که

ادامه مطلب ...