19 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۶

5
(4)

بعد از آنروز به هر کسی که رسیدم با دقت چشمهایش را نگاه کردم، طوری که شیوا و مش حسن متوجه شدند و گفتند چرا اینطور نگاه میکنی!… ولی چشمهای هیچ کس به زیبایی چشمان معراج نبود… حتی چشمهای مادرم که فکر میکردم زیباترینند.
کنار خانجان روی تشکش نشسته بودم و در حال و هوای مخصوص آن روزهایم بودم که خانجان گفت
_جیرانیم… چته؟ چند روزه تو فکری

_خانجان چرا معراج از شیوا و مبینا خوشگلتره؟

با حرفی که زدم دستش را به گونه اش زد و گفت
_اوا مادر این چه حرفیه میزنی؟… پیش بابات از این حرفا نزنیا، بیخودی حساس میشه رو اون پسر بیگناه

با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_مگه چی گفتم خانجان؟… به جای بدش اشاره نکردم که، منظورم چشما و لباش بود

انگار هر چه بیشتر میگفتم بیشتر گند میزدم که چشمهای خانجان گرد و گردتر میشد، نگاهی به در ورودی اتاق کرد و گفت
_خاک به سرم این حرفا چیه مارال؟
_خب کنجکاو شدم خانجان… حرف بدیه؟ تازه میخواستم از بابام بپرسم

خانجان دستش را روی دست دیگرش کوبید و گفت
_ببین میتونی شر درست کنی برای مهراچ؟ میگه میخواستم از بابام بپرسم، ورپریده

_آخه خانجان تا حالا دقت نکرده بودم چشما و مژه های معراج از شیوا و مبینا قشنگ تره… حتی لباشم از اونا پررنگ تره… چرا؟

_مادر کلا تو طبیعت اینجوریه که نرها خوشگلترن، ببین شیر نر یال و کوپال داره، طاووس نر پرهای خیلی زیبایی داره یا حتی خروس از مرغ قشنگتره، انسان هم از این قاعده مستثنا نیست و مرد با چشم و ابرو و مژه و ریش و سبیلش از زن پررنگتر و چشمگیرتره بالطبع… ولی پیش هیچ کس دیگه به این موضوع اشاره نکن، زشته، عیبه، تو دیگه سیزده سالته، داری بزرگ و خانم میشی، نباید راجع به پسری همچین حرفی بزنی

_معراج هم همش میگه خانم باش

خانجان بیچاره ام سری با تاسف تکان داد و گفت
_حالا خدارو شکر که مهراچ عاقله… پاشو مادر پاشو برو سر درس و مشقت به این چیزا هم فکر نکن

رفتم ولی نمیدانستم چرا دل وامانده ام میخواست به چشمها و مژه ها و رنگ لبهای معراج فکر کنم!
بعد ها فهمیدم که آن زمان داشتم از کودکی به دوران نوجوانی و بلوغ میرسیدم و دلیل اینکه جذابیت های مردانه ی معراج بعد از سه سال به چشمم آمده بود، بزرگ شدنم بود!

* * * * * *

صدای زنگ موبایل به یکباره او را از گذشته به زمان حال پرتاب کرد… تکیه اش را از پشتی صندلی گرفت و با گیجی روی آیکون سبز رنگ دست کشید.
با شنیدن صدای خانم صالحی مسئول پرورشگاه، که برای تشکر از کیک زنگ زده بود، جا خورد! مگر چند دقیقه در گذشته ها فرو رفته بود که آقا رضا به پرورشگاه رسیده و کیک را تحویل داده بود؟!
سرفه ی کوتاهی کرد تا گلویش صاف شود و چند کلمه ای با خانم صالحی حرف زد. پس از قطع تماس به ساعتش نگاهی انداخت، پوفی کشید و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
بیشتر از یک ساعت بود که همانجا نشسته بود و با زل زدن به تلویزیون کوچک بالای قفسه به فکر فرو رفته بود!.. مدتها بود که اینچنین درگیر آن روزها نشده بود. باز هم بعد از مدتها هوایی شده بود… و باز هم دلتنگ او!

ناخودآگاه از ذهنش گذشت:
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست…

با کلافگی از روی صندلی بلند شد و پیشبند را از دور کمرش باز کرد و روی میز گذاشت. دیگر دستش به کار نمیرفت… باید از کافه بیرون میزد… باید میزد به جاده… میدانست چه چیزی میسازدش.
باید راهیِ خاک و ریشه اش میشد… راهیِ تبریز… جایی که هر چند وقت یکبار صدایش میزد و میطلبیدش… میگفت بیا دل آشوب… بیا و هوای او را در سرزمینی که گمش کردی نفس بکش، شاید که مرهمی شود روی زخم چندین ساله ات… بیا که شاید اینبار در کوچه پس کوچه هایم بیابی اش!

پوزخندی به رویای یافتن معراج زد و با خود فکر کرد که اگر قرار بود دوباره ببیندش اینهمه سال میدید… قبول کرده بود که از معراج فقط خیالی برای او مانده… یک خیال و سراب!

وقتی نسترن و سحر را در حال آماده کردن سفارشات مشتری ها دید به سویشان رفت و گفت
_سحر چرا صدام نزدین؟
_اومدم دیدم بدجوری داری اخبار گوش میدی گفتم مزاحمت نشم

چه اخباری؟!.. حتی نمیدانست چه برنامه ای از تلویزیون پخش میشود و فقط نگاهش روی صفحه بود. نگاهی به مشتری ها که کم نبودند کرد و گفت
_احسان کجاست دست تنها موندین
_مادرش مریضه وقت دکتر داشت گفت یکم دیر میاد
_زن بیچاره… خسته شد از درد و مریضی

سحر و نسترن سری با ناراحتی تکان دادند و سحر با خامه طرح برگی روی قهوه کشید و به سرعت سمت میز شماره ی چهار رفت.
_من میخواستم برم نسی… ولی اگه دوتایی سختتونه بمونم
_نه مارال جون برو، زیاد شلوغ نیست، الان احسان پیداش میشه

با نسترن خداحافظی کرد و سری برای سحر تکان داد و در حالیکه سوئیچ را بین انگشتانش میچرخاند از کافه خارج شد.
نمیتوانست بماند… سودای رفتن به سرش بود و عجله داشت… ولی باید زنگی به احسان میزد. این پسر ریزه میزه و باغیرت زیادی بی کس و تنها بود…
پشت رل نشست و شماره اش را گرفت. بعد از چند بوق صدای آرام احسان را شنید که گفت
_سلام مارال خانم
_سلام احسان… میدونم رفتی دکتر، اگه اوضاع مساعد نیست بعدا زنگ بزنم
_نه مامان رفته داخل اتاق ام.آر.آی من نشستم بیرون منتظرم تموم بشه

با شنیدن اسم دستگاه ام.آر.آی احساس خفگی کرد و نفس عمیقی کشید… فوبیای جاهای تنگ داشت و نمیتوانست فضای بسته را تحمل کند.
_میخوای بیام اونجا؟ کاری کمکی لازم نداری؟

پسر میدانست که صاحبکارش اهل تعارف الکی و ریا نیست و اگر میگوید بیایم یعنی می آمد… دست میگرفت، به داد میرسید… بارها در روزهای سختش یاری اش کرده بود، هم مادی هم معنوی.
_ممنون مارال خانم، نه همه چیز حله
_باشه پس اگه کاری داشتی زنگ بزن، خب؟
_چشم مثل همیشه مزاحم میشم، خدا مادرتونو بیامرزه

با یاد مادر دلش گرفت… آهی کشید و با احسان خداحافظی کرد، ماشین را روشن کرد و به سوی خانه راه افتاد.
باید به پدر و خانم جان خبر میداد و بعد راهی میشد… خانم جان همیشه چشم به راه و نگرانش بود…
خانجان، آن محرم اسرارِ مگو… همانی که بعد از رفتن معراج، همدرد شد و همراه مارال کوچه ها را در پی معراج گشت!… ولی نیافتند و سیزده سال گذشت… نیافتند و ناامید شدند… نیافتند و مارال خواست معراج را فراموش کند… ولی مگر خواب ها گذاشتند؟!… خواب و رویاهای بی رحم نگذاشتند معراج را از یاد ببرد!

با رسیدن به خانه سوئیچ و کیفش را روی کنسول انداخت و سمت اتاق خانم جان رفت. بعد از آمدن به تهران خانم جان بیشتر در اتاقش میماند و مثل گذشته زیاد در جمع نمی نشست. هر چند که بعد از مادرش دیگر جمعی هم نمانده بود…
پدرش زیاد خانه نبود و بابک هم که سالها بود ساکن ترکیه بود… همیشه خواسته بود در یکی از کشورهای اروپایی زندگی کند ولی به قول خانم جان که میگفت “اگه تو بری فرانسه، فرانسه کجا بره” نتوانسته بود، راهش نداده بودند… باز هم به قول خانم جان پسره ی الدنگ بدرد نخور، همان ترکیه هم برایش زیاد بود!
شال را از سرش برداشت و انداخت روی شانه هایش و خانم جان را که روی تخت دراز کشیده بود و پشتش به در بود، از پشت بغل کرد و بوی مادربزرگانه اش را نفس کشید.
_چیکار میکنی دختر ترسیدم

محکمتر بغلش کرد و گفت
_چرا ترسیدی پوران سلطان؟… نکنه فکر کردی روح حاج منصور اومده سراغت؟

خانم جان خندید و دستی به موهای پرپشت و ابریشمین مارال کشید و گفت
_الهی که سفیدبخت بشی جیرانیم (آهوی من)… تو تنها دلیل زنده بودن منی، بوی مهنازم رو از تو میگیرم

قلبش با حس غم این مادرِ فرزند از دست داده تیر کشید و گفت
_دورت بگردم خانجان… الهی که دردت بیاد تو دل من
خانم جان بوسه ای روی پیشانی اش زد و در حالیکه روی تخت می نشست گفت
_خدا نکنه مادر… این غم برای دل تو زیادیه، خدا نکنه همچین غمی روی دل مهربونت سنگینی کنه

مارال دستهای چروکیده ی مادربزرگش را بوسید و گفت
_خدا بهت صبر بده خانجان… همیشه اینو از خدا برات میخوام

لبخندی زد و دوباره دست نوازش روی سر نوه ی عزیزش کشید و گفت
_میده دخترم… میگن خدا به هیچ کس دردی نمیده که تحملش در توانش نباشه، به من و توام صبر داده، شکر

مارال نگاهی به چشمهای پیر و مهربان خانم جان کرد و گفت
_میخوام برم تبریز خانجان

نگاه زن پیر رنگ دلسوزی گرفت و گفت
_هنوز هم مارال؟!!!

میدانست که مادربزرگش میداند!.. میداند که مثل جنون سرِ ماه، هنوز هم گاهی هوای او به سرش میزند و به تبریز پناه میبرد.
شعر مولانا وصف حالش بود:

باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین دار من
باز سر ماه شد نوبت دیوانگیست
آه که سودی نکرد دانش بسیار من

از کنار تخت بلند شد سر به زیر انداخت و آرام گفت
_نه خانجان… برای کار میرم، میخوام برم قهوه ی ترک بخرم از سرژیک

یا دروغگوی خوبی نبود، و یا خانم جان در طول این سالها زیادی از عشق و حسرتش به معراج آگاه بود که با غم نگاهش کرد و گفت
_باشه مادر… برای کار برو، ولی مواظب خودت و دلت باش، دعا میکنم بالاخره دلت آروم بگیره

و مارال به این فکر کرد که تا پنج شش سال بعد از رفتن معراج، خانم جان همیشه میگفت “دعا میکنم آرامشی رو که گم کردی پیدا کنی”
ولی انگار بعد از سیزده سال، دیگر خانم جان هم ناامید بود و دوباره دیدن معراج را محال میدانست!

زنگی به پدرش زد و گفت که کاری پیش آمده و به تبریز میرود و یکروزه برمیگردد. مارال نور چشم پرویز خان بود و خیلی سفارش کرد که مواظب خودش باشد و با سرعت کم رانندگی کند. مارال هم سفارش خانم جان را به پدرش کرد، هر چند که میدانست پدرش همیشه هوای مادر زن تنهایش را داشته و خواهد داشت.

از تهران تا تبریز شش ساعتی راه بود و با شروع مسیر، نفس عمیقی کشید و با حس خوبی که از همین اول راه گرفته بود پایش را روی پدال گاز فشرد.
چند سالی بود که این راه را تنها میرفت و می آمد و پدرش دیگر مثل سابق مانعش نمیشد. بعد از قضیه ی محسن، سختگیری های پدرش از بین رفته بود… شاید دلیلش عذاب وجدانش بود… پرویز خان با اصرار بیحدش نقطه ی سیاهی در صفحه ی زندگی دخترش به وجود آورده بود و پشیمان بود.
دستش سمت سیستم رفت و فایل آهنگ های مورد علاقه اش را پلی کرد… کمی بعد آهنگ “جانم باش” در فضای ماشین طنین انداخت

جانم باش
نوش دارو بعد مرگ فایده نداره
جانم باش
رخ نمایان کن و این ماه شب تابانم باش
جانم باش

هر ترانه و موزیک و شعری فقط معراج را به خاطرش می آورد…
رخ نمایان کن معراج!.. کجایی یوسف گمگشته ام؟ من دلتنگ توام…

صدای آهنگ را بیشتر کرد و به عمق جاده خیره شد…

داد از دل
بیقرارت شدم ای فریاد از دل
صبر من رفته دگر بر باد از دل
داد از دل

این جاده و راه طولانی بهترین موقعیت بود برای فکر کردن به گذشته و معراج…
دستی به پیشانی و شقیقه هایش کشید و در خاطرات شیرین گذشته غرق شد…

مارال:

۱۴ ساله بودم و از اینکه مدتی بود نگاهم به معراج عوض شده بود و خودم هم از حس هایم سر در نمیاوردم، راضی نبودم… یکسالی میشد که معراج هر روز صبح زود، دور باغ را چند دور می دوید. اولین بار اتفاقی دیدمش… ولی بعد از آن نمیدانستم چرا هر روز صبح حدود ساعت ۶ از خواب بیدار میشدم و از پشت پنجره معراج را که با گرمگن ورزشی مشکی تنش و هندزفری در گوشش می دوید تماشا میکردم.
مادرم همیشه میگفت برای صبح زود بیدار کردن مارال باید یک اردو بسیج شود و سعی کند بیدارش کند… اگر مادرم میدانست جدیدا هر روز ۶ صبح برای چند دقیقه دیدن معراج با شوق و براحتی از خواب بیدار میشوم چه میگفت؟!
هر روز با کلافگی با خودم میگفتم که از فردا دیگر بیدار نخواهم شد و خواب نازم را خراب نخواهم کرد، ولی وقتش که میرسید، روز از نو و روزی از نو… باز هم کله ی سحر بیدار میشدم و مخفیانه نگاهش میکردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh zahra
Fatemeh zahra
2 سال قبل

سلام واییییییییییی خدا چه خوبهههه😍🤩
من این شیش تا پارت رو که خوندم دیوانه وار عاشق رمانتون شدم
عالیههههههه ممنونم
به این میگن رمان هم خود رمان عالی هم نویسنده
خدایی شما کجا نویسنده رمان صیغه استاد کجا …… دمتون گرم

Marzi
Marzi
2 سال قبل

عالی مهرناز❤
دلم خیلی سوخت مامانش فوت شده
خیلی قشنگ بود این پارت💓😊

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

عالی بود مهرناز قشنگم😍 آخی عزیزم ۱۳ ساله منتظره😞 مهرنازی یعنی از ۱۵ سالگیش رفته نه؟😮 بعد گلم محسن کیه؟ ببخشید آخه احساس میکنم اسمش جدیده شایدم من چون چند تا رمان همزمان میخونم اسمش یادم رفته ولی فکر کنم همون پسرس که بابای مارال باهاش آشناش کرد نه؟😕بعد یجوری احساس کردم انگار مارال قبلا نامزدی چیزی داشته چون گفتی باباش بخاطر قضیه محسن پشیمونه نه؟

Atoosa
Atoosa
پاسخ به  Atoosa
2 سال قبل

خب خداروشکر فکر کردم گیج شدم😂😁 انشالله😊

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

دوره دوره ی این نامردی هاا و لاشی گیری هاس!! دوره بازی کردن با روح و روان ما دختراس بیخود نیس که بعضیا به هیچ مردی اعتماد ندارن منم همینم
امیدوارم همه بهترین نحو روزگار سرنوشت براشون رقم بخوره 🍃

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

وای وایی ابجی مهرناز چه کرده اقاشون رو دیوونه کرده به به سلام به همه منم و یه عالمه انرژی 😉😆
بسیار عالی بود ابجی مهرناز مه که سه هزار بار میام تو سایت ببینم پارت جدید گذاشتی یا نه خماری بد دردیه😂
دلم کبابه برای مارال الهی درکش میکنم بد دردیه انتظار 🙂

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

وای وایی ابجی مهرناز چه کرده اقاشون رو دیوونه کرده به به سلام به همه منم و یه عالمه انرژی 😉😆
بسیار عالی بود ابجی مهرناز مه که سه هزار بار میام تو سایت ببینم پارت جدید گذاشتی یا نه خماری بد دردیه😂
دلم کبابه برای مارال الهی درکش میکنم بد دردیه انتظار 🙂
و مشتاقم بدونم این اقا معراج کی میاد چه میکنه !!

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام 🖐️🤩

خوبی مهرناز جانم 🙂❤️

مثل همیشه معرکه 😍❤️

موندم تو خماری 🤕😂 خدایا کی شنبه میشهههه😂🥴

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

وای وایی ابجی مهرناز چه کرده اقاشون رو دیوونه کرده به به سلام به همه منم و یه عالمه انرژی 😉😆
بسیار عالی بود ابجی مهرناز مه که سه هزار بار میام تو سایت ببینم پارت جدید گذاشتی یا نه خماری بد دردیه😂
دلم کبابه برای مارال الهی درکش میکنم بد دردیه انتظار 🙂
خدا بگم معراج چکارت نکنه اومدی و دل دخمل ق

ریحان
ریحان
2 سال قبل

خیییلی قشنگ نوشتی جزیره ی آرامش…
همه چیز رو خیل خوب به تصویر قلمت کشیدی…یا شاید وقتی قلم دست میگیری، تصویر خیالت به رخ احساست کشیده میشه و به رویای صادق دلت میپچه …
.
(#پیچک_ع_ش_ق)
.
آیا من نباید تو رو دوست داشته بااااشممم؟؟؟؟
.

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  ریحان
2 سال قبل

وای وای شما چقد زیبا شعر میگی ابجی جانمم سلام ابجی ریحان جان خعلی خوشبختم من نازنینم تازه وارد سایت شدم چو از شما کوچکترم بهتون میگم ابجی اگر ناراحت نمیشی!!!
مه خعلی خوشحالم تو این سایت دوست صمیمی دارم چو معمولا دوست صمیمی ندارم و اخلاقم خاص😉
تنهایی م ترجیح میدم میگن دو دسته ادم داریم یکی که تنهاعه و کسی رو هم سطح خودش نمبینه و یکی که خدا رو داره و به هیچکس نیاز نداره منم توی تموم هفت اسمونم یه خدا رو دارم .
شبتون شیک و پیککک

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

پسرهٔ…………..
خجالت نمی‌کشی دخترمون و سیزده سال منتظر گذاشتی؟؟؟؟؟
ابهام جوننننننن خیلی خوب می‌نویسی دیگه من از رمان بر دل نشسته همراهتم فقط لطفاً مثل رمان های قبلیت طولانی تر بنویس

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

وااای عالیههه عالی ❤❤❤
هی دارم بیشتر از قبل عاشقش میشم😍😍😍
مهرنازی آجی امکانش برات هست ی کوشولو بیشتر بذاری بخدا درد خماری ویران کننده ست🙈🙈🙈

آنِه
آنِه
2 سال قبل

قشنگه مث یه ماشین زمان از ابتدا شروع کردیو تو ذهنمون یه تصویر سازی شاهکار کردی 👌،،، مرسی ک رمانت خوبه😅

آنِه
آنِه
پاسخ به  آنِه
2 سال قبل

فداتشممممم ک😍😍
اتفاقاهمه مسخرم میکنن میگن «ه» آخرش زشته💔

عزیزی، خودتَم دوس دارم 😘

آنِه
آنِه
پاسخ به  آنِه
2 سال قبل

عزیزمی ک 😍

خدانکنه😅💎

مها
مها
2 سال قبل

ممنون از قلم قشنگت❤️❤️
اميدوارم هميشه موفق باشى😍😘
بدون كه هميشه خوانندتم

نسیم
نسیم
2 سال قبل

سلام مهرناز عزیزم❤
من دیگه از این به بعدش همین جا نشستم تا پارت بذاری😆

دستت درد نکنه، عالی، زیبا و روان
و بسیار مشتاق ادامه اش😍

ghazal
ghazal
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم مرسی بابت رمان قشنگت
فقط رمانو هررورز میزاری؟یکم بیشتر برامون بزار

دسته‌ها

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x