رمان دالاهو پارت آخر
تیرم به سنگ خورد … *** – کجا رفته بودی؟ چرا انقدر دیر برگشتی؟ پیش خودت نگفتی منو به این هیولا خان تنها میزاری ممکنه … از این که پشت سر هم سوال میپرسیدم مامان عاطفه به تنگ اومد. – نفس بگیر دختر جان! دلت واسه خودم تنگ نشده پس نگران این چیزا بودی ور پریده. سری به نشونه