رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 44 5 (1)

3 دیدگاه
  آخر شب بود که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. بی حوصله بودم و فکرم مشغول بود. واسه همین اصلا انگیزه ای واسه جواب دادن نداشتم. با این حال رفتم سمت گوشی. با دیدن اسم مازیار چشمام گرد شد. این چی کار داشت با من دیگه؟ یه جوری شدم.…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 43 3.7 (3)

3 دیدگاه
  کلافه گفتم : حرف بزن. بهم بگو مشکلت رو. چی داره اذیتت می کنه؟ اگرم نمی تونی یا نمی خوای حرف بزنی واسم بنویس. من اینجام که بهت کمک کنم. و باز هم سکوت. _ ببین. من با تموم آدم هایی که اینجا و بیرون اینجان فرق می کنم.…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 42 5 (2)

6 دیدگاه
  حدس می زدم بخاطر چی اونقدر تعجب کرد. با شرایطی که استاد برام گذاشته بود توقع نداشتن دیگه برم اونجا. ولی خب، من از هدفم دست نمی کشیدم. نمی خواستم یه آدم ضعیف و ناتوان جلوه کنم. آدمی که کوتاه میاد و تا شرایط سخت میشه دست می کشه.…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 41 3 (2)

4 دیدگاه
  نمی تونستم انکار کنم که حرفش چقدر حالم رو گرفت. مدام این کلمه جمله تو سرم اکو می شد. _ یک ماه. همش یک ماه… و ناخودآگاه انرژیم رو می گرفت. چون من راه مشخصی برای درمان اون پسر سراغ نداشتم! چون تمام راه ها امتحان شده بود. و…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 40 3.5 (2)

5 دیدگاه
  با حرفش ناراحت شدم و بی اراده اخم هام توی هم کشیده شد.. این همه عذاب رو سر این پرونده الکی متحمل نشده بودم که به همین راحتی من رو لایق این کار ندونن! _ببخشید؟ متوجه نمیشم.. یعنی از نظر شما من از پس پرونده های این چنینی برنمیام…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 39 3.3 (3)

5 دیدگاه
  _چرا؟؟؟ چرا نمیخوای بفهمن چی بهت گذشته‌؟ اینجوری فردا پس فردا میخوان عیب روی دخترم بذارن… _چون من کوچیک میشم.. واسم مهم نیست بعداز بهم خوردن رابطمون پشت سرم چی میگن.. بادلخوری به بابا نگاه کردم و اضافه کردم: _هرچند من از بابا خواهش کرده بودم حرف هایی که…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 38 3 (2)

5 دیدگاه
  اونقدر توخیابون پیاده رفته بودم که پاهام ازشدت خستگی خواب رفته بود و دنبالم نمیومد.. چشم هام بخاطر گریه میسوخت و بدنم حسابی بی جون شده بود.. با اکراه چشم های تارم رو دور واطرافم چرخوندم اما حتی نمیدونستم کجاهستم! بادیدن تاکسی دستمو به نشونه ی ایستادن تند تند…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 37 5 (2)

13 دیدگاه
  بازهم چندتا نفس کشیدم و گفتم: _شرط دومم اینکه که بعداز اعلام کردن نامزدیمون کارت رو ول کنی و بری سراغ یه شغل دیگه! یک دفعه باعصبانیت و صدای بلند گفت: _چیییی؟ هیچ معلومه چی داری میگی؟ _مازیار صدات رو بیار پایین داری آبرو ریزی میکنی! مگه وقتی داشتی…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 36 2 (1)

9 دیدگاه
  پوزخند تلخی گوشه ی لبم نقش بست! هنوزم سر حرفش وشرطش مونده بود و انگار هیچ چیز تصمیمش رو عوض نمیکرد.. حتی ناراحتی من.. حاضرنبود بخاطر کسی که مثلا عاشقشه از شرط مسخره اش بگذره! بی حوصله دستی به صورتم کشیدم وگفتم؛ _مازیار میخوام باهات رک و بی پرده…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 35 1 (1)

6 دیدگاه
  مازیار که تعجب کرده بود دوتا قهوه سفارش داد و بعداز رفتن گارسون گفت: _امروز اینجا بودی؟ _هوم! _باکی اومده بودی؟ چرا به من نگفتی؟ _با نگین! نکنه واسه اون هم باید به تو جواب پس بدم واجازه بگیرم؟ _او چرا اینجوری ‌شدی دلارام؟ این رفتارهات چه معنی داره؟…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 34 1 (1)

5 دیدگاه
  دیگه منتظر حرکت بعدی از جانب مازیار نشدم و باقدم های بلند کلاس رو ترک کردم و خودم رو به نگین رسوندم! _چی شد؟ چی میگفت؟ _هیچی! بدجوری حالشو گرفتم.. بدو بریم که موندمون دیگه جایز نیست! همزمان که باقدم های بلند وتقریبا شبیه به دویدن همراهیم میکرد گفت:…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 33 1 (1)

12 دیدگاه
  دستمو روی دست های یخ زده ی بابا گذاشتم وگفتم؛ _نه بابا.. توروخدا کاری نکن.. من اصلا دلم نمیخواد رابطه ی پدروپسری شمارو بهم بزنم وبخدا همچین هدفی هم نداشتم.. _هیچ رابطه ی پدروفرزندی بین ما نبوده ونیست! من اگه با نامزد شدنتون مخالفت نکردم واسه این بود که…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 32 1 (1)

4 دیدگاه
  _یه کم وقت داری بابا؟ اگه کارت زیاد واجب نیست میشه یه کم بیشتر باهم وقت بگذرونیم؟! _تمام وقتم واسه تو باباجان! هیچ کاری واجب تر از حرف زدن راجع به زندگی تو وجود نداره! اما تومگه دیرت نشده؟ نمیخوای بری دانشگاه ؟ _همین الانشم نیم ساعت مفید کلاسم…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 31 3 (2)

4 دیدگاه
  ساعت ده دقیقه مونده بود به ۹ که بابا اومد و به طرف دانشگاه حرکت کردیم! _بابا از خیابون (…) و اتوبان بری بهتره ترافیکش کمتره! _باشه دخترجان نگران نباش زود میرسونمت! _مرسی باباجونم.. چقدرخوب شد که امروز خونه بودی! کاش همیشه خونه بودی! بابا لبخندی زد و باغمی…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 30 3 (2)

6 دیدگاه
  بالاخره ساعت یک شب مازیار تصمیم به رفتن گرفت و موقع خداحافظی واسه بدرقه دنبالش رفتم واونقدر اخم هاش رو اعصابم بود که نتونستم ساکت بمونم و گفتم: _میشه بپرسم واسه چی از بعدازظهر اخم کردی و خودتو زدی به پریز؟ _فردا میام حرف میزنیم! _نه! نمیخوام بیای مازیار..…