Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 31 5 (1)

17 دیدگاه
بازگشت به گذشته ….   از خانه ی زنعمویش برگشتند   سمیه حال نزاری داشت ، احوالش به هیچ عنوان به سامان نبود   بدون درنگ به سوی اتاقش روانه شد … تا آنجا با خیال راحت بگرید   هنوز قدمی از قدم بر نداشته بود که صدای مادرش گوشش…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 30 0 (0)

21 دیدگاه
۱۰ سال بعد       به سنگ قبر چشم دوخت ، نام روی سنگ‌ قبر را زمزمه کرد : پیام‌ جوادی   این اسم نحس ، که موجب بدبختی اش شده بود …   کودک ۱۰ ساله اش ، اصرار کرده بود ، گریه کرده بود که مامان بابای…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت ۲۹ 0 (0)

11 دیدگاه
سمیه لبخند کوچکی زده نیم نگاهی لرزان به چهره ی بی اهمیت آرمین دوخت !   ته دلش لرزید ، چرا آرمین عکس العملی نشان نداد ؟   شاید سمیه وقیح بود ، خود بی محلی می کرد ، دل می شکاند و می نالید از نگاه نکردن آرمین  …
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 28 0 (0)

27 دیدگاه
سمیه کلافه بود ، هیچ دلش نمی خواست با آرمین هم کلام شود اما این نگاه خیره ی پر از گله او را مجاب می کرد سر بلند کند و به او چشم بدوزد آب دهان قورت داده گفت : ممنون خو..خوبم !   سمیه صدایش می کرد و الان…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 27 0 (0)

14 دیدگاه
آرمین پس از عوض کردن لباس هایش با لباس راحتی و خانگی وارد حال شده بی اراده نگاهش سوی دختر جوان را گرفت     میشد زمان بایستد و چند ساعتی را به صورت سمیه بنگرد آخر دلتنگش بود خب !   به محض ورودش به حال ، مادرش بود…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 26 1 (1)

7 دیدگاه
هانا با دو به سمت حیاط رفته نایلون های میوه را از دستان برادرش گرفت ، لبخند زد و با    لودگی گفت : حالا همچین حول نمی کردی سمیه جایی نمی رفت به هر حال ترافیک بوده     از طعنه ی مسخره ی خواهر نمکدانش اخم هایش در…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 25 1 (1)

13 دیدگاه
با این عملکرد حرفه ای که آرمین در عرصه ی رانندگی داشت به راحتی توانست خود را به در خانه برساند ، ترافیک چه بود گویی ساعت چهار صبح را در خیابان رانندگی کرده بود پیکان قراضه اش را جلوی درب خانه پارک‌ نمود و این نزدیکی چند قدمی به…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 24 1 (1)

23 دیدگاه
آرمین در حالی که نایلون سفید رنگی به دست داشت به میوه ها نگریست ، میوه ها را در نایلون دانه دانه چیده به دسته موز نارس نگریست نمیشد که بدون میوه ، قیمت ها هم که نجومی اما مهمانشان ویژه بود و آرمین هم که خسیس و بخیل نبود…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 23 1 (1)

25 دیدگاه
زنعمویش نگاهی به هانا انداخته با تشر لب زد :‌چرا اینجا نشستی برو دیگه هانا گویی فراموش کرده باشد تند از جا برخاست ، به سمت اتاقش حرکت کرده چشم پر غلظتی هم نصیب مادرش کرد ، اما این میان در قلب عاشق سمیه هلهله به پا بود هنوز آرمین…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 22 1 (1)

10 دیدگاه
از دستشویی بیرون آمده دوباره کنار سودابه نشست حالش و البته روحش جلا یافته بود ، خوب که نه اما بهتر شده بود هر چند صورت رنگ پریده‌ اش توجه زن عمو و هانا را به خود جلب کرد ، معذب سر به زیر انداخته به گفتگوی آنها گوش سپرد…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 21 1 (1)

16 دیدگاه
با این حرف سودابه ، زن عمویش هم آه کشید ! لابد او هم دلتنگ مرد زندگیش بود … هانا با سینی فلزی و چند لیوان که چای در آنها خود نمایی می کند وارد حال شد ، لبخند روی صورتش جلوه نما شده سینی را وسط جمع گذاشت و…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 20 2.5 (2)

18 دیدگاه
وارد که شدند مورد استقبال گرم و احوالپرسی های هانا و زنعمویش قرار گرفتند به خوبی پذیرایی می کردند و البته که مهمان نوازی اما این میان نگاه بی قرار سمیه میانشان می چرخید تا بلکه شخصی به نام آرمین را بجوید اما ارمینش کجا بود ؟ چرا نبود ؟…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 19 1 (1)

18 دیدگاه
صدای مادرش از پشت سرش شنید : چی شد پس چرا نمیای ؟ نگاه مضطرب سمیه از اینه ی کوچکش به سوی مادرش حواله شد قبلاً ذوق دیدار آرمین را داشت و کلی آرایش می کرد و سودابه به شوخی می‌گفت کرم مالی کردی خودتو اما هم اکنون بدون ذره…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 18 1 (1)

6 دیدگاه
شب شده بود ! با کمک ریحانه جیم کرده بود تا برود ! به خانه که رسید مورد خشم مادرش قرار گرفت وارد اتاقش شده لباس هایش را پوشید عطر و ادکلن زد ، خود را آراست در حقیقت مرتب کرد استرس فراوانی وجودش را تسخیر کرده بود و منبع…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 17 1 (1)

6 دیدگاه
سینی نهار پیام را در دست گرفته به سمت اتاقش حرکت کرد سینی را روی کف دست نهاده در زد بعد از چند تقه صدای بم و گرفته ی پیام را شنید : بیا تو ! در را باز کرده به آرامی بست سینی را با هر دو دست گرفته…