IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 16 4.8 (4)

4 دیدگاه
امیرعلی سرش را سمت بخار برخواسته از فنجان برد و بو کشید …….. نه بوی دیشبی را نمی داد …….. سرش را بیشتر پایین برد و بار دیگر صدا دار بو کشید . – این که بو نمی ده . سروناز متعجب سرش را سمت امیرعلی چرخاند و اخمی از…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 15 5 (3)

9 دیدگاه
خورشید دستش را عقب کشید ………. پوست گیجگاهش را قرمز کرده بود …….. امیرعلی دستی به پیشانی اش دست کشید. – نه ……… کارت خوب بود ……… دستت درد نکنه ……… سر دردم خیلی بهتر شد . خورشید مقابلش قرار گرفت و نگاهِ به اخم نشسته اش را پایین انداخت…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 14 3.7 (3)

4 دیدگاه
لبخند پسر عریض تر شد ……….. پس امیرعلی یه خدمتکار جدید به خانه اش آورده بود …….. آن هم نه هر خدمتکاری ، یک خدمتکار به جوانی و زیبایی خوشید ………….. زیبایی که درون این جمعِ غرق در رنگ و لعاب خاص و بکر و دست نیافتنی به نظر می…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 13 4.5 (2)

3 دیدگاه
مهمانی هنوز نیامده بود و سالن خالی از حضور هر آدمی بود …….. نگاهش را چرخی درون سالنِ غرق شده در نور داد …….. چلچراغ عظیم و پر شکوه میان سالن و لوسترهای دیگر و حتی آباژور های پایه بلند دور تا دور سالن و دیوارکوب ها ، همه روشن…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 12 5 (3)

6 دیدگاه
امیر علی کمی خودش را بالا کشید . خسته بود . هم جسمی و هم روحی ……… آن هم زیاد . دو دکمه ابتدایی پیراهن لیمویی رنگش را باز کرد . – میتونید برید ………. لیلا بالاست ؟ – بله آقا . – میز ناهار و آماده کنید که تا…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 11 5 (3)

8 دیدگاه
با خروج امیرعلی از آشپزخانه ، خورشید مانند دونده ای که مسافت زیادی را دویده باشد روی صندلی اش بی حال ولو شد و سرش را روی میز گذاشت و نفسش را طولانی و صدا دار بیرون داد …….. انرژی اش حسابی رفته بود و کف پاهایش گویا به گزگز…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 10 5 (3)

8 دیدگاه
لیلا با حرص لبانش را روی هم فشرد و دندان قروچه ای کرد و چند بار عصبی پلک زد و نفسش که می رفت تند شود را به سختی آرام کرد . – برای چی اومدی اینجا …….. جای دیگه ای برای کار پیدا نکردی بری ، اومدی اینجا ؟…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 9 5 (3)

2 دیدگاه
امیرعلی از سر میز بلند شد . – من نیم ساعت می رم بالا استراحت می کنم و بعدش می رم بیرون …….. لیلا اومد بهش بگید با من تماس بگیره …….. به احتمال زیاد شب دیر می رسم . امیرعلی به سمت اطاقش رفت ……. آنقدر خسته جسمی و…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 8 5 (3)

6 دیدگاه
– چقدر درس خوندی ؟ ……. دانشجو هستی ؟ – نه تا سوم دبیرستان بیشتر نخوندم . – چه رشته ای ؟ – ریاضی فیزیک بودم . – تو خونه من ، سروناز مسئول تمام کارای خونه است ……. باید لحظه به لحظه کنارش بمونی و گوش به فرمانش باشی…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 7 5 (2)

5 دیدگاه
خورشید ترسیده به جایی که روحانی نشانش می داد نگاه کرد ……. بغض از سر ترس میان گلویش نشسته بود و بالا و پایین می شد ……… فرنگیس خانم فشار خفیفی به انگشتان خورشید آورد و انگشتانش را از میان انگشتان فریز شده او بیرون کشید …….. خورشید دست لرزانش…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 6 4.7 (3)

4 دیدگاه
نفس در سینه خورشید حبس شد و انگار دیگر توانی برای بالا آمدن هم نداشت ………. با چشمانی وحشت زده و دهانی باز مانده از شوکی که به او وارد شده بود ، با مادرش چشم تو چشم شد ….. رنگ از رویش پریده بود و ضربان قلبش سر به…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 5 5 (3)

1 دیدگاه
فرنگیس که انگاری به گوش هایش شک داشته باشد چهارزانو خودش را جلوتر کشید و دوباره و نگرانتر از قبل پرسید : – چی ؟ چشمان گود رفته آقا رسول از درد در هم رفت و کمرش را بیشتر فشرد و آهسته از ثانیه ای قبل گفت : – می…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 4 4 (4)

8 دیدگاه
کیان اخم نازکی روی پیشانیش نشاند . گذشتن آن هم بدون هیچ جبران خسارتی ؟؟؟؟ ………. مطمئناً منصفانه نبود ………. البته که این خانواده با این شرایط زندگی تا ده سال آینده هم کار می کردند نمی توانست هفتاد میلیون خسارت را پرداخت کنند . نگاهش را با مکثی از…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 3 5 (3)

3 دیدگاه
از صبح خورشید و آقا رسول و فرنگیس خانم داخل اتاق نشسته بودند و گوش به زنگ که صدای در را بشنوند . قلب فرنگیس خانم بی وقفه و محکم و پر شتاب می کوبید و آقا رسول اخم کرده و خمیده گوشه ای نشسته بود و به فرش نخ…
IMG 20220106 115454 997

رمان زاده نور پارت 2 5 (3)

2 دیدگاه
خورشید مضطرب از جایش بلند شد . زانوانش انگار از درون می لرزید . چادر خانگی اش را از رو زمین چنگ زد و سر انداخت و دمپایی هایش را هول هولکی به پا کرد . هنوز هم در کوبیده می شد . به سمت در دوید و دو پله…