رمان سال بد Archives - صفحه 4 از 6 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان سال بد

رمان سال بد

رمان سال بد پارت 38

        فضای خانه نیمه تاریک و گرفته بود . هوا بوی سنگینی داشت … مخلوطی از عطر شیرینِ زنانه و دود سیگار و بوی عرق تن و شهوت !   زن و مردی لخت و عور روی تخت درهم پیچیده بودند …   وقتی مجتبی وحشیانه در را باز کرد و همه ریختند داخل … .  

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 37

        لحنش صادقانه بود … لبخند زدم .   – اینطور به نظر نمیاد … ولی بهر حال مرسی !   – حقوقش هم خوبه ! هووم ؟!   – بسته به ساعتِ اضافه کاری … پنج تا هفت میلیون !   – عالیه !   – حالا تو از کجا فهمیدی که کار پیدا کردم ؟!

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 36

      ***   – خانم رسیدیم ! … همین جاست ؟!   با صدای راننده تاکسی از افکارم خارج شدم و نگاه گیج و ویجی به کوچه انداختم . بعد به سرعت گفتم :   – بله همین جاست ! نگه دارید لطفاً !   در تمام مسیر آنقدر در افکارم غرق بودم که متوجه گذشت زمان نشده

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 35

      ***   ساعت یازده صبح … دیر کرده بودم ! این هم از اولین بد بیاری آن روزم !   نفس عمیقی کشیدم و دامنم را مرتب کردم و با قدم هایی آرام و با وقار پیش رفتم . حالا که دیر رسیده بودم نمی خواستم با چهره ی آشفته و نفس نفس زنانم پرتره ی جذابِ

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 34

      – چرا باور نکنی ؟ … اون هم یک آدمه ! همه ی آدما نقطه ضعفی دارن !   شهاب هوومی گفت و کمی از نوشیدنی اش را خورد … البته حق با مجتبی بود !   – اونا کی بودن ؟   – کیا ؟   – همونایی که سر رئیس کلاه گذاشتن و به زانوش

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 33

*** خیلی وقت بود که در انتظار برگشت شهاب به خانه ، پشت درِ شیشه ای اتاقم کمین گرفته بودم ! دیگر داشت حوصله ام سر می رفت که بلاخره صدای باز شدن در حیاط را شنیدم … قلبم به تپش افتاد ! خودش بود ! مجله ی مُد ترکی را کف زمین انداختم و از روی تختخوابم بلند شدم

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 32

    هووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم .   ساعت تقریبا یازده صبح بود و من گرسنه شده بودم . بابا اکبرم خانه نبود و من مطابق تمام روزهایی که تنها بودم ، حوصله ام نمی کشید برای فقط خودم آشپزی کنم .   به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم … هیچ چیزی برای

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 31

    شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد :   – نه ! معلومه که نه !   با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … .   – گفتم اگه می خوایش …

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 30

    سوال مزخرفش را کاملا نشنیده گرفتم :   – فقط … همین بود شهاب ؟   – میشه چیزی به دیگران نگی ؟   – چرا ؟!   – من بد جوری بینیم به خاک مالیده شده ! بابام هی گفت به جای تربیت بدنی برم یک رشته ی مهندسی چیزی … بلکه به یه لقمه نون برسم

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 29

    جوابش را ندادم که نفس بلند و کلافه ای کشید … بعد مقابلم کف زمین نشست و دست هایم را گرفت .   خواستم دست هایم را عقب بکشم ، ولی اجازه نداد .   – از کی تا حالا بدت میاد که من لمست کنم ؟!   – ول کن شهاب … حوصله ندارم !   –

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 28

    فرهود از پشت خودش را به من کوبیده بود … .   تکان سختی خوردم و نزدیک بود پارچ دوغ از دستم رها شود … ولی به سختی تعادلم را حفظ کردم .   تا قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم … شهاب خودش را به من رساند . دستش را دور کمرم حلقه کرد و من

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 27

    هانی می خواست جوابش را بدهد که در باز شد و عمه آشا از حیاط آمد توی سالن … با دیدن صورت های خندان ما گفت :   – همیشه به شادی باشید دخترا ! کارای پذیرایی رو شماها باید می کردین ، نه من !   و رد شد و رفت توی آشپزخانه . همیشه همینطور بود

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 26

    بابا کف دستش را کلافه روی صورتش کشید و به من گفت :   – آیدا جان … زودتر چاییت رو بخور تا رفع زحمت کنیم !   – چایی نمی خورم بابا ! بریم !   عمو رضا گفت :   – اکبر ! کجا می خواید برید ؟ … تازه اومدین !   بابا هنوز جوابی

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 25

    با اینکه لحنم محکم و قاطع بود ،ولی عمو رضا مصرانه تلاش کرد تغییر عقیده بدهم :   – اینجا قراره کسی استقلال شما رو زیر سوال ببره ؟! کسی قراره کاری به کارتون داشته باشه ؟!   عصبی کف دستم را روی پیشانی ام کشیدم :   – عمو جان ، لطفا …   – ما الان

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 24

    و سرم را خم کردم روی گوشی ام . بابا چند ثانیه ای بر و بر نگاهم کرد .   – کارت خیلی واجبه ؟   – بله !   – نمی شه بعدا انجامش بدی ؟   – نه !   – زشته وقتی خودش زنگ زده و دعوت کرده ، تو نیای !   این دفعه

ادامه مطلب ...