رمان طلوع پارت ۴۱
اشکایی که نا خواسته رو صورتم ریخته رو پاک میکنم…بسه هر چی برا این زندگی جنگیدم و نشد….. کنار خیابون وایمیسم….دستام شروع میکنن به لرزیدن و من واقعا دارم چیکار میکنم….. طولی نمیکشه که ماشینی جلو پام وایمیسه….عرق سردی رو کمرم میشینه….نفس عمیقی میکشم تا به خودم مسلط باشم و عقلم کاری دستم نده…. _ چطوری