دسته‌بندی: رمان طلوع

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۱

  اشکایی که نا خواسته رو صورتم ریخته رو پاک میکنم…بسه هر چی برا این زندگی جنگیدم و نشد…..   کنار خیابون وایمیسم….دستام شروع میکنن به لرزیدن و من واقعا دارم چیکار میکنم…..   طولی نمیکشه که ماشینی جلو پام وایمیسه….عرق سردی رو کمرم میشینه….نفس عمیقی میکشم تا به خودم مسلط باشم و عقلم کاری دستم نده….   _ چطوری

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۰

    کلید میندازم و وارد میشم….با صدای باز شدن در رو به روم اه از نهادم بلند میشه… امیدوار بودم این وقت شب خواب بوده باشه….ولی شانس خوبم مثل همیشه کجه و با چهره ی درهم جلوم قرار میگیره…..   _ سلام… سرش رو اروم بالا پایین میکنه و میگه: اینکه تا این وقت شب کجا بودی و چیکار

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۹

    رابطه ی خونی چیزی نیست که بشه انکارش کرد….   امیرعلی با اون همه اظهار دوست داشتن و حرف های قشنگی که از آیندمون و از با هم بودنمون زد….گذاشت رفت…..انگار که اصن دیگه وجود ندارم براش…. دلم میخواد بهش زنگ بزنم ولی میدونم فایده ای نداره….اونی که باید بخواد و جلو بیاد نمیاد…..منم نمیتونم خودمو کوچیک کنم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۸

    با همون عصبانیت میزنم بیرون…غرورم اجازه نمیده دوباره با سمیه خانم حرف بزنم و ازش بخوام اجازه بده بمونم….درسته پول کمی برا پیش دادم…ولی جایی هم که برا اجاره بهم داده بیشتر از این نمی ارزه…ضمن اینکه همه ی کارای ریز و درشتش رو هم خودم انجام میدادم….     راه میرم و جمله ای که بعضی وقتها

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۷

    رو تخت دراز میکشم و به سقف اتاق خیره میشم……نه….نمیشه که بهش اعتماد کنم….ثابت شده ست برام….همین خود بیشعورش بود که زندگیمو خراب کرد و آرزوی داشتن یه خانواده رو رو دلم گذاشت….     به پهلو میچرخم و با خودم میگم یعنی از چی خبر داره…ممکنه از گذشته ی ساره چیزی بدونه….ولی آخه از کجا…..ساره ای که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۶

    _ حق با شماست ولی آخه منم که چیزی نگفتم….خودش انگار مشکل داره…..   _ یعنی چی این حرف…… میخوای بگی مشکل از خواهر زاده ی منه….   عجب گیری کردم خدا….   موبایلو یکم فاصله میدم و نفس عمیقی میکشم و دوباره میچسبونم به گوشم….. _ ببینید آقای محاشم….من میگم خواهر زاده ی شما بیخود و بیجهت

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۵

    ( منکه گفتم دیگه کاری باهات ندارم ….برا چی نیومدی پیش مامانت؟…)….   مرتیکه عوضی… حقت این بود میدادمت دست پلیس تا پدر نداشتت رو بیاره جلو چشمات… زده زندگیمو خراب کرده حالا واسه من چپ و راست پیام هم میده…… حیف که امیرعلی نموند باهام وگرنه حقشو میذاشتم کف دستش…. _ چی شد؟..تموم نشده اون چارتا ظرف…..

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۴

    *   یک ماه بعد     _ سمیه خانم…سمیه خانم…. جوابی که نمیشنوم درو هل میدم و داخل میشم… از همون جلو در صداش میزنم….. _ سمیه خا… _ اومدم…اومدم….دختر جون چیه سر صبحی هوار میکشی….. با دیدنش لبخند میزنم و جلو میرم….سینی تو دستمو میذارم رو میز و برمیگردم…. _ ببخشید در باز بود اومدم داخل….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۳

    ( جواب بده طلوع….گوشیم پیشم نبود متوجه تماست نشدم ….)   با لب های آویزون به پیامش نگاه میکنم….. چند بار زنگ زده و جوابش رو ندادم….میخواستم حرفای کامران رو بشنوه….اونموقع جواب نداد…الان دیگه زنگ زدنش به دردم نمیخوره….     یعنی اگه کامران نامی وجود نداشت زندگی من چه شکلی میشد….امیرعلی تا تهش باهام میموند یا اگه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۲

      _ خاله…خاله….میای پایین من تاب بخورم…     _ خانم بیا پایین دیگه….بچم الان چند بار صدات زده….   نکه نخوام…نمیتونم….نه میتونم حرف بزنم  و نه از جام بلند شم….   _ دختر گنده خجالتم نمیکشه…. میگه و با حرص ازم دور میشه….. از پشت سر بهشون نگاه میکنم….ته آرزوی منم همین بود….خانواده…..کلمه ای که به شدت

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۱

    امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی….     کاش مرگ و زندگی دست خودمون بود، لحظه ای که به ته خط میرسیدیم بار سفر از این دنیا میبستیم….اینجا..این لحظه…پشت پنجره ی خونه ی امیرعلی نامی که فکر میکردم میشه یه ریسمان محکم برا نجاتم از تنهایی و بی کسی،

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۰

    دلم میخواد یکی پیدا بشه و یه سیلی محکم بهم بزنه تا از این خواب کابوس وار بیدار شم…..   انگار که واقعا بین خواب و بیداری باشم که درکی از شرایط اطرافم ندارم…   مگه میشه اصن چنین چیزی….به همین راحتی کنارم زد…..اونم واسه چیزی که هزار بار براش توضیح دادم…..   بهش خیره میشم ولی کم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۹

    زیر اجاق رو کم میکنم و پشت میز میشینم… از صبح که بلند شدم شروع کردم به تمیز کردن خونه تا الان که ساعت هشت شبه…..بیشتر ظرف و ظروف و تابلوهای رو دیوار و تلویزیون رو شکوند…تو این گرونی دلم براش میسوزه و میخوام خودمو مقصر این ضرر بدونم ولی آخه مگه اصن به خودم مهلت حرف زدن

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۸

    با حس تکون خوردن بازوم پلک های خستمو باز میکنم…..   _ پاشو کارت دارم…..   رو زمین خوابیدم و حالا بدنم خشک شده…. تو دو روز زندگیم از این رو به اون رو شد….   بلند میشم و سمت سرویس میرم…. با دیدن صورت داغونم تو آینه وا میرم…..گونه ی سمت راستم از کبودی به سیاهی میزنه…گوشه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۷

    جلو چشام سیاهی میره و من آمار تعداد ضربه هایی که امشب به سرم خورده از دستم در میره….   کِی فکر میکردم امیرعلی که اینهمه از دوست داشتن و عشق حرف میزد این بلا رو سرم بیاره و حتی حاضر به شنیدن حرفامم نشه….   دلم میخواد حرفامو بزنم و بعدش به اندازه ی یه دنیا ازش

ادامه مطلب ...