اشکایی که نا خواسته رو صورتم ریخته رو پاک میکنم…بسه هر چی برا این زندگی جنگیدم و نشد…..
کنار خیابون وایمیسم….دستام شروع میکنن به لرزیدن و من واقعا دارم چیکار میکنم…..
طولی نمیکشه که ماشینی جلو پام وایمیسه….عرق سردی رو کمرم میشینه….نفس عمیقی میکشم تا به خودم مسلط باشم و عقلم کاری دستم نده….
_ چطوری خوشگل خانم…..
بهش نگاه میکنم….یه پسر جوون حدود بیست و شش هفت ساله…..
تو تاریکی شب چهره ش خیلی واضح مشخص نیست……فقط میبینم هیکل توپر و متوسطی داره…..
_ خوشگله با تو بودما…..
صورتم از لحن چندشش تو هم میره….
چیزی نمیگم که بازم میگه: چیه عزیزم….برا چی رفتی تو هپروت….بپر بالا دیگه….
جون میکنم تا بگم: اول….اول حساب کن بعد میشینم…
_ عجب….باوشه….چند میگیری حالا؟…
خاک تو سرت طلوع..ببین داری چی به روز خودت میاری…
صدای وجدانمو خفه میکنم و آروم میگم: پونصد میگیرم….اونم نقد….
میبینم که زل میزنه و بدون حرف نگام میکنه….طولی نمیکشه که درو باز میکنه و پیاده میشه…..
متعجب نگاش میکنم….برا چی پیاده شد….
ناخواسته یه قدم عقب میرم..ماشینو دور میزنه و روبه روم قرار میگیره….
نگاهش رو پاهام میشینه و کم کم رو صورتم کشیده میشه….
تو حال خودمم که شنیدن صداش حال مزخرفمو بدتر میکنه….
_ پونصد نمی ارزی….دویست میدم…بشین بریم حالا…..
عوضی….بیشرف…..
دود از کله م بلند میشه و کیفمو محکم میکوبم به سینش…..
کیفو با یه دستش میگیره و پرت میکنه گوشه ی خیابون….
_ جنده ی احمق…..چی خیال کردی که میگی پونصد هاا…..قیافه ی آنجلینا جولی داری یا اندام جنیفری؟….گم شو برو اونور…..
واااای خدا……باورم نمیشه این حرفا رو تو بیداری دارم میشنوم…..
اشکامو نادیده میگیرم و به اطراف نگاه میکنم…..
با صدای بلند حرف زده و چند نفری سرشون رو از شیشه ی ماشین بیرون میارن و نگاه میکنن….
عجب خفتی شد برام…..
خجالت زده سرمو میندازم پایین…..
برمیگرده و تو ماشینش میشینه و به سرعت میره….
خودت خواستی طلوع….خودت خواستی….پس حق اینکه گریه کنی نداری….
چقد حس میکنم نیاز دارم به یه دیواری که بهش تکیه بدم….
با همون قامت خمیده سمت کیفم میرم و برش میدارم….
شروع میکنم به راه رفتن…..اووووف خدا…..هنوزم باورم نمیشه همچین حرفایی رو شنیده باشم….
خیلی فاصله نمیگیرم که با صدای بوق ماشینی از جا میپرم….
میچرخم و میخوام حرفایی که اونجا نتونستم بهش بگم و اینجا بزنم…..ولی با دیدن یه ماشین خیلی شیک و خوشگل که اسمشو نمیدونم حرفام یادم میره….
اون عوضی که گازشو گرفت و رفت….چرا فکر میکردم باید خودش باشه….
سرجام وایسادم که بازم بوق میزنه…
این از اون بیشرف تره….یعنی واقعا الان انتظار داره برم بشینم…..
وقتی میبینه همچنان بدون واکنش وایسادم و نگاه میکنم….خودش پیاده میشه…..
جلو میاد و روبه روم وایمیسه…..
_ بوق میزنم یعنی بیا جلو….به پاهام اشاره میکنه و میگه: پا داری دیگه….
همچنان بدون حرف نگاش میکنم…….قد بلندی داره که واسه نگاه کردن بهش باید سرتو کامل بالا بگیری……
_ول کن اون عوضی رو…..
قیافه ی درهم و اخموم رو که میبینه….گوشه ی پیشونیش رو میخارونه و ادامه میده: هوووم….خب…حرفاتو شنیدم با اون آقاعه… اصن مشتری نبود…ولی من هستم….هر چی بخوای هم میدم…پونصد گفتی به اون….من ششصد میدم ولی تا فردا شب… قراره بریم شمال…. هستی یا نه؟….
به اندازه ی همه ی عمرم از کاری که کردم پشیمونم….
چی بگم بهش وقتی خودم باعث شدم اینجوری باهم حرف بزنن و قیمت بذارن رو بدنم…..
میخواد حرف دیگه ای بزنه که موبایلش زنگ میخوره….
جواب میده و نمیدونم اونی که پشت خطه چی بهش میگه که بلند میخنده و میگه: به جون تو نمیخواستم از دستش بدم….چیزی نشده الانم….یه چند متر با پاهات بیا….
قطع میکنه و رو بهم میگه: حرف بزن دیگه دختر…هستی یا نه؟…
آب دهنمو قورت میدم و میگم: اشتباه گرفتی آقا….
پوزخندی میشینه رو لبهاش و میگه: نه دیگه…نشد….من میدونم اینکاره ای…خودم حرفاتو شنیدم….پس منو دور نزن….ازت خوشم اومده…یه شبانه روز میخوامت..کارت همینه دیگه..برا چی ناز میکنی….
دندونامو رو هم فشار میدم و میگم: حرف دهنتو بف….
_ خاک تو سرت که آدم نمیشی….ول نکن اینا رو تا ایدز بگیری بدبخت….
با شنیدن صدای مردی از پشت سرم حرفم ناقص میمونه و میچرخمو نگاش میکنم….
درسته که غریبن ولی دلم خیلی میگیره ازشون….چرا وقتی شرایط کسی رو نمیدونن اینجوری قضاوت میکنن ……
_ بیخیال بارمان….ببینش خداییش…این یکی فرق میکنه….
با صدای دوستش میچرخه و بهم نگاه میکنه…..
اخماش به شکل ترسناکی تو هم رفته و با چشای عصبیش خیره میشه بهم……
با اینکه دوستش خیلی بلنده ولی الان که کنار دوستش وایساده از اون هم بلندتره….
میخوام بچرخم که بازوم توسط مرد اولی کشیده میشه….
با حرص و خشم میچرخم و میگم: چیکار میکنی عوضی….مگه نمیگم اشتباه گرفتی…
_ زر نزن بابا….با این کارت قیمتو نمیتونی ببری بالا….همون هفتصد میدم بشین….این دوستمم اهل اینحرفا نیست…پس نمیخواد بترسی….فقط خودمم….
_ حامد هیچ جنده ای رو سوار ماشین من نمیکنی…..میخوای حال کنی و بیاریش با ماشین خودت بیا….
کثافت های آشغال….
دستمو محکم میکشم و شروع میکنم به دویدن…..
عوضی ها….
گوشه ی خیابون میشینم و شروع میکنم به گریه کردن….
خاک تو سرت طلوع….لعنت بهم…لعنت به امشب…
زندگیم بخاطر اون کامران عوضی بهم خورد که بیراهه کشیده نشم….ولی الان با دستای خودم دارم خودمو بدبخت میکنم و اجازه میدم هر طور که بخوان باهام رفتار کنن…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایی بد بخت نکنی خودتو🤦♀️💔
امیدوارم یکی دیگه وارد بازی بشه از امیر علی متنفرم پسره ی بی همه چیز بی غیرت ..اگه عاشق بود حداقل به حرف های طلوع گوش میداد
لطفا تند تر پارت بذار چون پارت ها کوتا هستن اگه امکانشو داری هر روز بزار اینطوری بیشتر به دل آدم میشینه🌺
اون امیر علی بیشرف پس چی شد خاک تو سرش
معلوم نیس کثافت کجاس از خداش بود فک کنم جدا شه
اوووو چی شد