رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱ 3.5 (2)

3 دیدگاه
  زیر خورشت رو هم کم میکنم و برمیگردم و به خرد کردن گوجه برا سالاد ادامه میدم….. الان که دارم بیشتر فکر میکنم میبینم کاش از همون روز اولی که امیرعلی راجب خانوادم پرسید قضیه ی ساره رو بهش میگفتم…. نمیدونم چرا خواستم پنهون باشه….شاید به این دلیل که…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰ 3.3 (3)

7 دیدگاه
_ بیا بگیر بشین کار دارم باهات….   سمت اتاق میرم و همزمان میگم: یه ساعت تو رستوران بودی نگفتی یه ساعت تو ماشین بودی بازم نگفتی حالا این پنج دیقه ی لباس عوض کردن منم روش…..   در اتاق و میبندم و دیگه نمیشنوم که چی میگه…   کوله…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹ 4 (3)

7 دیدگاه
    چی؟…. نفس عمیقی میکشم و میگم: تا….تا همینجا بسه امیر جان…. میخنده و میگه: عزیزدلم کاری نمیخوام کنم برا چی میترسی؟…. همونجور نشسته عقب میرم و میگم: می..میدونم…یعنی بهت اطمینان دارم…ولی خب…خب تا همینجا بسه…. چشماشو تو کاسه میچرخونه….مشخصه داره خودشو کنترل میکنه که عصبی نشه…ولی انگاری خیلی…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸ 3.7 (3)

4 دیدگاه
  _ چشمه ی اشکت خشک نشد دیگه؟… با این حرف امیرعلی یاد خاله سوگل میفتم…اونم بعضی روزها که دلگیر بودم و گریه میکردم همینو میگفت…..من از اون آدمهایی نبودم که اشکم دم مشکم باشه….ولی دیگه وای به روزی که چشمام شروع میکردن به باریدن…مگه حالا حال بند میومد…پری خانم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷ 3.5 (2)

7 دیدگاه
  جارو برقی رو خاموش میکنم و با بلند کردنش سمت اتاق خودم میرم…. از صبح که بیدار شدم مدام در حال جارو زدن و کار کردنم… حس میکنم کمرم دیگه کشش اینهمه کار رو نداره…. میذارمش یه گوشه ای تا بعدا که درد کمرم بهتر شد اتاق خودم رو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶ 4.3 (4)

6 دیدگاه
  میز رو آماده میکنم و منتظر پری خانم میمونم….خدا کنه زودتر از نوه ش از اتاق بزنه بیرون….اون اگه دستپختم رو بپسنده، نصف استرسم از بین رفته….. به کاسه ی قرمه نگاه میکنم….اونقدری که باید سیاه باشه، نیست…یعنی ترس سوختن سبزی ها باعث شد بیشتر از این تفت ندم…..روغنش…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵ 4 (4)

6 دیدگاه
    _ سیصد و پنجاه…. _ برا یه شب؟… _ بله خانم…. _ آقا خیلی زیاده…نمیشه کمتر حساب کنین…. _ نه نمیشه… میگه و دوباره مشغول حرف زدن با یه نفر دیگه میشه… ای خداااا…. این چهارمین مسافرخونست که قیمت میگیرم… تماس و قطع میکنم و موبایل رو میذارم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴ 3.5 (2)

2 دیدگاه
  * _ کجا میری امیرعلی؟… _ میرم شما رو بذارم خونه…. _ ولی آخه طلوع چی پس؟‌‌.‌…من نگرانشم… میپیچه تو خیابونی و میگه: شما باید نگران خودتون باشین با این لباسای خیس…اول شما رو میذارم خونه بعد خانم و میبرم بیمارستان….. چشمم هنوزم میسوزه ولی دوست داشتم اگه قراره…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳ 4 (3)

12 دیدگاه
  از رو صندلی بلند میشم و سمت میزش میرم…. با نگاهش دنبالم میکنه… میخوام حرفی بزنم که میگه: میخوای بگم موبایلتو بیارن…. نفس عمیقی میکشم و میگم: عه…راستش نه…یعنی آخه..آخه من کسی رو ندارم که بهشون زنگ بزنم… اخماش تو هم میره و با کج کردن سرش میگه: چطور؟..…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲ 5 (2)

7 دیدگاه
  از چیزایی که آوردم یه بسته مرغ بیرون میارم و بقیه رو میذارم تو یخچال…. کاشکی هوا اینهمه سرد نبود تا هر چی وسیله تو اتاق بود رو مینداختم بیرون و میشستم…. نمیدونم ساره چطور میتونه اینجا نفس بکشه… خیلی گشنمه ولی هر کار میکنم که بتونم تو اتاق…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱ 4 (9)

26 دیدگاه
  در رو محکم میبندم و از خونه ی عجیب غریبی که بوی زندگی نمیداد میزنم بیرون…. خدایا!!!!! اینجا دیگه کجا بود…‌‌ باور اینکه نتیجه ی اینهمه گشتن و جست و جو این بوده باشه، برام غیرممکنه…. چی فکر میکردی طلوع و چی شد!!… کاش اینهمه پاپیچ خاله سوگل خدابیامرز…