رمان طلوع پارت ۱

4
(9)

 

در رو محکم میبندم و از خونه ی عجیب غریبی که بوی زندگی نمیداد میزنم بیرون….

خدایا!!!!!

اینجا دیگه کجا بود…‌‌

باور اینکه نتیجه ی اینهمه گشتن و جست و جو این بوده باشه، برام غیرممکنه….

چی فکر میکردی طلوع و چی شد!!…

کاش اینهمه پاپیچ خاله سوگل خدابیامرز نمیشدم، اونم وقتی میدونستم ممکنه آخرین باری باشه که میبینمش…کاش وقتی میگفت طللوع ته این راه هیچی نیست قبول میکردم….

کاش قبول می کردم و رویای شیرین خودم رو بهم نمی ریختم..

رویای خانواده ای پر از صفا و صمیمیت،مادری کدبانو،پدری زحمتکش و با آبرو، خواهر برادرای مشتاق دیدن خواهر گمشدشون…

حیف، حیف، لعنت بهم که با بی قراری هام همه چی رو بهم ریختم….

حالا با این واقعیت تلخ چه خاک و خلی تو سرم بریزم …..

دستمو به دیوار میگیرم و با آرزوهای خراب شده به راهم ادامه میدم….

اینقد بی حس حال قدم برمیدارم که نظر هر رهگذری بهم جلب میشه….

میشینم لبه ی جدول…

پاهامو جمع میکنم و کیفم رو روشون قرار میدم…

 

مادر…مادر….

مادر، شنیدن کلمه ی مادر یادآور چی میتونه باشه جز مهر و محبت و عشق و صفا و صمیمیت….

پس چرا برا من این شکلی نبود….

با چه شور و حالی اینهمه راه رو طی کردم، با چه ذوقی اومدم….چی فکر میکردم و چی شد…

 

مادری معتاد….با صورتی داغون و شکسته که حتی به زور حرف میزنه….تنهای تنها….نه پدری نه برادری و نه خواهری…..خانواده و خونه ی رویایی من خلاصه شده بود به مادری تنها و اتاقی درب و داغون….

چشمامو رو هم میذارم و بی توجه به هر کی که بهم نگاه میکنه شروع میکنم به گریه کردن….

 

 

 

کلید میندازم و وارد حیاط خونه میشم….رو تخت کوچیک گوشه ی حیاط میشینم و به اطراف نگاه میکنم….

خونه ای کوچیک با بافت قدیمی…

چقد وقتی که خاله سوگل زنده بود این حیاط و این خونه سرزنده و زیبا بود…انگار وقتی رفت همه چی رو با خودش برد….اون خوابید سینه ی قبرستون و من از همیشه تنهاتر شدم…آدرسی که تو آخرین ملاقتش تو بیمارستان بهم داد خواب و خوراک رو این چند ماه ازم گرفت…در به در دنبال یه نام و نشونی از خونه و خانواده م گشتم….

گشتم و گشتم تا رسیدم به امروز…

امروزی که با چه امیدی از خواب بیدار شدم….

پر بودم از شوق رسیدن به آغوش مادر…‌

مادری که تموم این سالها فکر میکردم یه زن مهربون و معصومه که به محض دیدن دختر گمشدش از شوق و ذوق پس میفته….

چشمامو رو هم میذارم و پوزخند رو صورتش رو به یاد میارم وقتی که صداش زدم مامان….

چیزی تو قفسه ی سینم بالا پایین میشه…

چرا حتی یه بار به این فکر نکردم اون از عمد منو نخواست….خودش خواست که نباشم…خودش منو داد به خاله سوگل که بزرگم کنه….

خودش نموند و برام مادری نکرد…..

دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم..چقد زندگی برام بی معنی شده…امید یه زندگی خوب با یه خانواده ی خوب دیگه برام وجود نداره…

باید برگردم به چند سال پیش….به سالهایی که از خاله سوگل میپرسیدم خانوادم کجان و میگفت خانواده ت فقط منم…

راست میگفت…چقد اون موقع ها نادون بودم که فکر میکردم خاله سوگل چون خودش هیچوقت بچه دار نشده منو با خودخواهی کنار خودش نگه داشته تا تنها نباشه…

چند پله ی ورودی رو بالا میرم و وارد خونه ی کوچیکمون میشم…

آقای موید بهم گفته بود تا آخر این ماه دنبال خونه باشم….از این ماه فقط یه هفته ش مونده و من هیچکاری نکردم….چون تمام وقتم رو گذاشتم برا پیدا کردن خانواده م.‌‌…

بی حوصله از اتفاقهای امروز وارد تنها اتاق خونه میشم و با همون لباسهای تنم رو تخت دراز میکشم….

دیشب تا صبح از ذوق پیدا کردن خانواده م پلک رو هم نذاشتم….

خستگی و بی خوابی باعث میشه وقتی چشمامو میبندم فورا به خواب برم….

 

با صدای زنگ موبایلم که انگاری قصدی برا قطع شدن نداره و پشت هم زنگ میخوره بیدار میشم….

میشینم رو تخت و از رو پاتختی برش میدارم…

با دیدن شماره ی موید فورا بلند میشم و جواب میدم….

_ سلام اقای موید..

_ سلام دخترم..خوبی..

_ ممنونم شما خوبین…

_ دخترم من پشت در خونه م…اگه خونه ای در باز کن…

_ ای واای ببخشین..چشم چشم الان باز میکنم…

گوشی قطع میکنم و یه نگاه به خودم تو آینه میندازم و از اتاق میزنم بیرون….

 

در حیاط رو باز میکنم و دوباره سلام میکنم…

_ ببخشین اقای موید من خواب بودم متوجه نشدم کسی پشت در….

_ اشکال نداره دختر جان…منم زیاد نیست که منتظر وایسادم…

دلم میخواست بهش بفرما میزدم بیاد داخل…ولی خب واقعا نمیشد…من تنها بودم و الانم هوا تاریک شده بود….خدا رو شکر خودش هم آدم معتقد و خوبی بود…

_ چی شد طلوع خانم تونستی کاری کنی؟..خانوادت رو پیدا کردی؟..

میدونستم میخواد به چی برسه..این مدت بارهای بار هم به خودش هم به زنش گفتم به زودی پدرمادرم رو پیدا میکنم و خونتون رو تحویلتون میدم….میفهمیدم این بنده خداها هم گیر کردن و میخوان خونشون رو بدن برا خواهرزاده های اقای موید که از شهرستان میان برا کار و زندگی…از قبل من بهشون قول داده بودم و اونا هم رو قول من حساب کردن و به فامیلشون قول داده بودن…اینقد این مدت به من و خاله سوگل لطف داشتن که واقعا دلم نمیخواست چیزی بگم که هم خودم شرمنده شم و هم اونا دلخور.‌‌

 

نفس عمیقی میکشم و برخلاف غم درونم لبهامو به خنده باز میکنم و میگم: بله…خدا رو شکر بهشون خیلی نزدیک شدم …ان شاالله تا آخر همین هفته خونه رو تخلیه میکنم…

با این حرفم گل از گل اقای موید میشکفه و با خوشحالی میگه: الحمدالله دخترم…خیلی خوش حالم که خانواده ت رو پیدا کردی….تنها زندگی کردن سخته واقعا…اونم دختری به سن و سالای تو…

بعد از چند دقیقه که تعارف های معمولی بینمون رد و بدل میشه خداحافطی میکنه و میره….

در رو میبندم و برمیگردم تو حیاط…..

کنار باغچه ی کوچیک خاله سوگل میشینم….

حس پشیمونی میاد سراغم…

کاش بهش میگفتم من هیشکی رو پیدا نکردم و هیچ جایی رو هم ندارم برم…

ولی دیگه دیره…

حرفیه که زدم و خیلی احمقانه ست اگه بخوام پسش بگیرم….

کجا باید برم…کی با پول پیش پانزده میلیون و اجاره ی ماهی پانصد تومن بهم خونه میده…اونم تو این دور و زمونه….

نسل آقای موید دیگه نیست…اون و خانوادش میدونستن چقد دستمون خالیه…حتی این اواخر که متوجه مریضی خاله سوگل شدن، ازمون اجاره هم نمیگرفتن….

 

 

 

یه هفته مثل برق و باد گذشت و این در و اون در زدن من هیچ سودی برام نداشت جز پاره شدن کفشام…که اونم یه خرج اضافه برام گذاشت تو این بدبختی….

هیچ خونه ای با این پول گیرم نیومد…

 

وسایل شخصی و مورد نیازم رو تو کوله م میذارم و بلند میشم….هر چی مواد خوراکی تو یخچال و فریزر هم داشتم برمیدارم تا لااقل دست خالی پیشش نرم…میدونم که اون از من بدبخت تره….خیر سرم خیال میکردم وقتی پیداش کنم همه ی بی پولی ها و بدبختیام تموم میشه…دیگه خبر نداشتم تقدیر برام چه خوابهای رنگی دیده….

بلند میشم و با قفل کردن در میزنم بیرون…

خدا رو شکر اقای موید روم رو زمین ننداخت و راضی شد وسایل خونه رو بذارم تو انبار تا بعدا که بیام ببرمشون…

کلید خونه رو بهشون میدم و برا همه ی لطف هایی که این مدت بهم داشتن تشکر میکنم و ازشون خداحافطی میکنم….

سر کوچه یه تاکسی میگیرم و آدرس رو بهش میدم….

 

 

ماشین جلوی خونه وایمیسه و من نفس عمیقی که به جای آروم کردنم، دلم رو آتیش میزنه میکشم….

کرایه رو حساب میکنم و با برداشتن وسایلم پیاده میشم…

همیشه فکر میکردم خونه ای که توش زندگی میکردم جز بدترین خونه هایی هست که وجود داره ولی الان که اینجا رو میبینم میفهمم من تو بهشت زندگی میکردم و خودم خبر نداشتم….

 

برخلاف دفعه ی پیش اینبار در بازه و من با یه هل کوچیک داخل میشم….

از راهروی کوچیک میگذرم و وارد حیاط میشم…حیاط شلوغی که نشون میده هیچکدوم از زن های این خونه ای که تشکیل شده از اتاقهای کوچیک کنار هم که همه هم اجاره داده شدن به دور از هر گونه سلیقه و زنانگی ین…

_ هی تو….

با صدای زنی از پشت سرم میچرخم و نگاش میکنم…

_ سلام….

انگار که با دیدنم اخماش بیشتر از قبل تو هم میره و نزدیک تر میاد…

یه نگاه به سر تا پام میندازه و میگه: علیک….با کی کار داری؟..‌چی میخوای؟‌‌‌…

دوست ندارم بگم اومدم مادرم رو ببینم…

_ اومدم ساره رو ببینم….

پوزخند میزنه و میگه: از کی تا حالا ساره دیدنی شده.‌!

میخوام حرفی بزنم که صدای مهتاج خانم‌‌،زنی که قبلا باهاش اشنا شده بودم و میدونم که اینجا برا اونه، باعث میشه بچرخم و بهش نگاه کنم…

مهتاج: چیکارش داری پری…بیست سوالیه مگه؟..اینجا مگه صاحاب نداری که تو خفت میکنی….

جلو میاد و من واسه سلام کردن پیش قدم میشم..به هر حال صاحب خونه است و احترامش بر من واجبه…

لبخندی رو لبهاش میشینه و میگه: سلام دختر جان…ساره برا ما عزیزه و مهمونش عزیزتر…

صدای نیشخند پری رو میشنوم و مهتاجی که میگه ببندش پری تا جر نخوردی…

چه ادبیاتی!

ازشون فاصله میگیرم و سمت اتاق ساره میرم….کاش میشد یه جوری راضیش کنم بریم آزمایش dna بدیم…..شاید بد بوده باشم ولی من دلم مادر میخواد…

یه مادر واقعی….

مادری که بوی ناب مادر بودن بده….

در اتاق رو باز میکنم و با ورودم بوی خیلی بدی به بینیم میخوره که از شدتش تمام صورتم رو جمع میکنم…

خدایا خودت بهم کمک کن….

جسم مچاله شده ای گوشه ی تشک پتو قرار داره….و من چرا حس میکنم از هفته ی پیش که دیدمش بازم لاغرتر شده….

به سرعت طرف پنجره میرم و بازش میکنم…

بخاری رو خاموش میکنم و اجازه میدم ابن هوای مزخرف گرم، که این بوی بد رو چند برابر کرده بیرون بره….

بهش نگاه میکنم….هنوزم خوابه….

بازم کلمه ی مادر تو ذهنم پررنگ میشه…به دستاش نگاه میکنم که بین پاهاش گرفته و مشخصه که سردشه……

این چه زندگیه که برا خودش ساخته…..

جلوتر میرم و نگاش میکنم….ته چهره ش هنوزم زیباست….چشمای کشیده ی من شباهت زیادی به چشماش داره و همین موضوع بیشتر امیدم رو برا منفی شدن جواب ازمایش dna به باد میده…

نمیدونم چی صداش بزنم…..

مامان…..یا…..ساره…

دستمو رو بازوش میذارم و آروم صداش میزنم…

_ ساره؟…ساره؟…

چشمای خمارشو باز میکنه و گنگ بهم نگاه میکنه….

اخماش تو هم میره و با کمک بالشت و دیوار بلند میشه…

میخوام کمکش کنم که نمیذاره…

میشینه رو تشک و به در و پنجره ی باز نگاه میکنه….

صورتش رو اخم و خشم پر میکنه و با عصبانیت بهم نگاه میکنه….

_ اینجا چه غلطی میکنی…

نمیدونم چرا چشمام فورا پر از اشک میشه…من از بی کسی به مامانم پناه اوردم…

اب دهنم رو قورت میدم و اروم میگم: اومدم مادرم رو ببینم….

دستش رو بالا میاره و با تمام جونش سیلی نه چندان محکمی بهم میزنه….

_ از اینجا گمشو بیرون…من مادر هیچ تخم سگی نیستم…

دندونامو رو هم فشار میدم و هیچی نمیگم…

_ گفتم گم شو بیرون….

کاش یه جا و مکانی رو داشتم تا همین الان از این جای مزخرف میزدم بیرون ولی حیف واقعا حیف که ندارم…

هم جا ندارم…هم باید بدونم خانواده ی پدرم و یا اصلا پدر مادر خودش کجان….

به هر حال اونم کس و کار داره دیگه…

بلند میشم و سر اونم باهام بالا میاد…

_ خیلی خب….مگه نمیگی مامانم نیستی…..باشه قبول‌….بیا بریم ازمایش بدیم….اینجور مشخص میشه…اگه جوابش منفی باشه دیگه منو نمیبینی…

دندونای زردش رو رو هم فشار میده و سعی میکنه بلند شه ولی انگار جون نداره…..رو پاهام رو به روش میشینم تا زحمت این کار و بزرگ و سنگین رو به خودش نده….

_ از کدوم گوری پیدات شد؟…

_ از همون گوری که جام گذاشتی….از همون گوری که دختر یه ماهت رو گذاشتی و فلنگ و بستی….از پیش سوگل میام…یادت میاد….حتما یادت میاد….من طلوعم…طلوع مشعوف..دخترت….دختری که نه ماه تو شکمت بوده….وقتی هم یه ماهش بود گذاشتیش و رفتی….رفتی و برات مهم نبود چه بلایی سرش میاد و میو…

_ گم شو بیرون بهت میگم….

این صدای بلند از اون که فکر میکردم حتی جونی برا حرف زدن نداره بعید بود….

فقط نگاش میکنم که بازم میگه: مزخرف به هم نباف….‌من نه تو رو میشناسم نه میدونم سوگل کدوم خریه….

سرمو تکون میدم و با پوزخند میگم: باور کن هیچی به اندازه ی اینکه مطمعن شم تو مادرم نیستی خوشحالم نمیکنه…ولی چه کنم که کسی آدرس و نشونی تو رو داده که به راستگو بودنش اعتقاد دارم….یا قبول میکنی و باهام میای آزمایشگاه یا همین الان میرم تو حیاط به همه میگم این خانمی که همتون فکر میکنین بی کس و کاره مادره منه و منم از این به بعد میخوام باهاش زندگی کنم. ..اینقد برات دردسر درست میکنم که با هم از این خونه بندازنمون بیرون……حالا دیگه دست خودته….

بی حرف که نگام میکنه میچرخم تا به حرفی که زدم عمل کنم….

نرسیده به در اتاق با شنیدن صداش سمتش برمیگردم…

_ من یادم نمیاد دختری داشته باشم…..

چند قدم طرفش میرم و میگم: چطور؟…یعنی یادت نمیاد شوهر کرده باشی و باردار شده باشی…

چشماشو رو هم فشار میده و میگه: من پولی ندارم بخوام برا آزمایش خرج کنم…..

_ نگران پولش نباش….هزینه ش با خودم….

سرش رو تکون میده و با حرص میگه: اون پنجره ی وامونده رو ببند یخ زدم از سرما…همه همه ی حرفامون رو شنیدن….

طرف پنجره میرم و میگم: بذار این بوی بد بزنه بیرون…نگران نباش حواسم بود کسی چیزی نشنیده…

چیزی نمیگه و من چشام رو پنجره ی اتاق روبه رویی که فاصله ی زیادی هم با اتاق ما داره میمونه و با صحنه ای که میبینم هجوم محتویات معدم به سمت گلوم رو حس میکنم…

خدایا…..

اینجا کجاست…..

من رسما پا گذاشتم وسط فاحشه خونه….

میچرخم سمت ساره و بهش نگاه میکنم….

دوست ندارم به چیزی بیشتر از اینکه معتاده فکر کنم….خودم نابود میشم اگه چیز دیگه ای باشه….

 

لبای لرزونمو تکون میدم و میگم: اینجا زن و شوهر هم زندگی میکنن…

دستش رو دراز میکنه و سیخش رو برمیداره و یه چیزی بهش میچسبونه و میذاره رو اجاق کوچیک کنارش….

_ سوال پرسیدم…

_ اهههه…اینهمه زر نزن….آره زندگی میکنن….

_ این اتاق روبه رویی چی؟..اینا زن و شوهرن….

اینبار نیشخند کاملا واضحی میزنه و میگه: چیه؟…شهناز داده بود بالا….‌خاک تو سرش بازم یادش رفت پنجره رو ببنده…

آب دهنم رو قورت میدم و میگم: شوهرش بود…آره؟…

_ نه…شوهر کجا بود…مشتریش بود…

چشمامو میذارم رو هم….طلوع جایی که اومدی خود خودِ جهنمه…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

26 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  Hamta Shahani
1 سال قبل

خیلیم عالی موفق باشی عزیزم ♥️♥️♥️

نفس
نفس
پاسخ به  Hamta Shahani
1 سال قبل

موفق باشی نویسنده جون😍
رمانت عاااالیییههههه فقط پارتا رو طولانی بزار ممنون🫠🥺♥️

نفس
نفس
پاسخ به  Hamta Shahani
1 سال قبل

😘❤💜

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  Hamta Shahani
1 سال قبل

بح بح چ نویسنده‌ی با شخصیتی😍😁
دمت ولرم مرسی عزیزم

ساحل
ساحل
پاسخ به  Hamta Shahani
1 سال قبل

باورم نمیشه اولین نویسنده ای هستی ک اومدی 🥲😂
ممنون ازت امیدوار تا آخر ب همین خوبی پیش بره❤

asma
1 سال قبل

سلام خوبی فاطمه فاطمه رمان گریز از تو میشه یه پارت دیگه الان بزاری لطفا؟

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  asma
1 سال قبل

سلام الان پیامتو دیدم انشالا فردا

منم
منم
1 سال قبل

به به ماشالله ماشالله چش نخوره چ طولانی😂

خوب بود (همه اولش خوبن جوجه رو آخر پاییز باید شمرد🥴)😂

ایشالا ک تا آخر خوب بمونه😙

نفس
نفس
1 سال قبل

خیلی خوشگلهه❤😍

Nahar
Nahar
1 سال قبل

نویسنده کیه؟ بیا خودتو نشون بده ازت معلومه نویسنده خوبی هستی😂

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

همتاست اسمش 😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آره😂 از وقتی پیش نویس بود میرفتم میخوندم 🤣

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

😂😂😂
من میگم چرا کامنت رمانا کم شده نگو تو میری همرور میخونی دیگه کامنتم نمیزاری 🥴😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

من که هیچ وقت کامنت رمانارو نمیزاشتم🤣اگر میخوای بپرس🤣

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

چرا یادت نیست بطن دلی 😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نه یادمه اما خود نویسنده هم انگار فهمیده دیگه نمیگه بطن دلی دیگه حالا گیر داده به جاهای دیگه ی دلی🤣😂

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

😂😂😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

البته به غیر دلارا که همچنان هم کامنت میزارم😂

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

😂😂😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

والا 🤣

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

عالیه گلم😍❤️

دسته‌ها

26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x