رمان طلوع پارت ۷

3.5
(2)

 

جارو برقی رو خاموش میکنم و با بلند کردنش سمت اتاق خودم میرم….

از صبح که بیدار شدم مدام در حال جارو زدن و کار کردنم…

حس میکنم کمرم دیگه کشش اینهمه کار رو نداره….

میذارمش یه گوشه ای تا بعدا که درد کمرم بهتر شد اتاق خودم رو جارو بزنم….

 

الان به تنها چیزی که احتیاج دارم دراز کشیدن رو تخت، به مدت یه شبانه روزه….ولی بدن عرق کرده م این اجازه رو بهم نمیده و با برداشتن حوله از اتاق میزنم بیرون و سمت حموم میرم….

 

 

تنها اتاقی که سرویس داره برا پری خانمه….البته قبل از اینکه بیاد تهران مال امیرعلی بود ولی به خاطر بیماری و پا درد مادربزرگش، داد بهش…..

قربونش برم… پسرم خیلی مهربونه…..

وارد سرویس میشم و در رو قفل میکنم تا احیانا کسی در رو باز نکنه و به فنا نرم….

هوا بهاریه و احوال نامعلومی داره…یه روز گرم و یه روز سرد…‌‌

دمای آب رو تنظیم میکنم و با درآوردن لباسام زیر دوش وایمیسم…..

 

یکی از شامپوها رو که احتمال میدم تازه خریده چون قبلا ندیده بودمش برمیدارم…

درش رو که باز میکنم حس میکنم بهترین بویی که تا حالا شنیدم به دماغم میخوره….

میدونم که فقط برا موها استفاده میشه ولی من اینقدر این بو رو دوست دارم که به همه ی بدنم ازش میمالم…

 

حوله رو میپوشم….در رو به آرومی باز میکنم و وقتی مطمعن میشم نه پری خانم و نه امیرعلی هنوز نیومدن خونه به سرعت میزنم بیرون….

 

میخوام از کنار در بیرونی بگذرم که یهویی باز میشه و هیکل امیرعلی تو چهارچوب قرار میگیره….

چند ثانیه شوک زده سرجام وایمیسم و بهش نگاه میکنم….

سابقه نداشته به این زودی بیاد خونه…..اونم وقتی بهم گفت شیفت شبه….

لعنت به شانس نداشته م…..

این خودش نزده میرقصید….حالا که ساز رو دادم دستش که دیگه نمیشه کنترلش کرد….

مثل برق از کنارش میگذرم و به چشمای مشتاقش توجه نمیکنم….

موهام، پاهام، بالای سینم، همه و همه مشخصه….و من چرا اینقدر بدشانسم..

وارد اتاق میشم و در رو قفل میکنم…..

حوله رو میندازم پایین و دونه دونه لباسامو میپوشم….اگه از همون اول لباسا رو میبردم حموم اینجوری بی آبرو نمیشدم……

دستگیره در تکون میخوره و صدای امیرعلی رو میشنوم که میگه: در رو چرا قفل کردی طلوع…باز کن ببینم…

یه شال سرسری میندازم سرم و سمت در میرم…

بازش میکنم و به قیافه درهم و اخموش نگاه میکنم…

داخل میاد و درو میبنده…

حس میکنم عصبیه و امیدوارم دلیلش اونی نباشه که من فکر میکنم…..

نگاهش سر تا سر اتاق میچرخه و میرسه به صورتم….با دیدن شال رو سرم پوزخند میزنه و جلوتر میاد….

با کج کردن سرش میگه: منظورت از این کارا چیه طلوع….

با صدای آرومی میگم: کدوم کارا؟…

_ همین که مثل جت اومدی چپیدی تو اتاق و درو قفل کردی؟…

آب دهنم رو قورت میدم و میگم: م..منظوری نداشتم…

دستش که محکم رو دیوار کنارم میشینه از ترس میپرم….

_ من و سیاه نکن طلوع….چی فکر کردی با خودت ها؟.‌..مگه میخوام بهت تجاوز کنم که اینجوری رفتار میکنی.‌‌….چی ازم دیدی که درو روم قفل میکنی؟…تا حالا چیکارت کردم که اینهمه خودتو میپوشونی‌….هر چیزی حد داره…..تو دیگه شورشو دراوردی…..دخترای الان یه جوری با دوست پسراشون راحتن که انگار شوهرشونه….اونوقت تو بعد از این همه مدت که تو یه خونه ایم و با هم دوستیم اینجوری خودتو قایم میکنی….اگه اینقد ازم بدت میاد که اجازه نمیدی حتی بهت دست بزنم و جایی از بدنت رو ببینم همین الان همه چی رو تموم کنیم بهتره…..

سرش رو چند بار با حرص و خشم بالا پایین میکنه و ادامه میده: فرض میکنیم نه خانی اومده و نه خانی رفته….

تند تند میگه و اجازه ی حرف زدن بهم نمیده….

با عصبانیت در رو باز میکنه و میزنه بیرون…

 

با مکث چشم از در میگیرم….بد شد..خیلی بد شد….

شال رو از سرم درمیارم و میکوبم رو زمین….

سمت تخت میرم و روش میشینم….

اوووف خدا…..چه جوری بهش ثابت کنم که منم میخوامش…. چقد دوسش دارم….امیرعلی الان همه ی چیزیه که از این دنیا دارم….

ولی آخه با اعتقاداتی که دارم چه کنم…..من به یه چیزایی پایبندم….

حتی اگه پایبند هم نبودم دوست نداشتم وقتی نه به باره نه به داره همه چیزمو در اختیارش بذارم…

گیج گیجم…هم بهش حق میدم هم نمیدم…هم به خودم حق میدم هم نمیدم….

هیچوقت هم که حرفی از خواستگاری نزده……

فقط بعضی وقت ها اونم سر همچین مسائلی که بحثمون میشه حرف ازدواج رو میاره وسط……

 

بلند میشم و میخوام در رو باز کنم برم پیشش که با شنیدن صدای پری خانم دستم رو دستگیره میمونه….

دیگه مثل اون اوایل باهام خوب نیست….یعنی نه تنها خوب نیست بلکه با بعضی حرفا و رفتاراش نشون میده اصلا دوست نداره اینجا بمونم…..

صدای پیام موبایلم بلند میشه….سمت تخت میرم و برش میدارم….

” بیا شام بکش…. مردم از گشنگی”

از عزیزم و خانمم و نفسم خبری نیست….و این یعنی تا اطلاع ثانوی قهرم….

از اتاق میزنم بیرون…..

پری خانم و امیرعلی رو مبل رو به روی هم نشستن و حرف میزنن…..

نزدیکشون میشم و صدای امیرعلی رو میشنوم که میگه: مامان جان بعدا حرف میزنیم….

_ چرا بعدا امیرعلی؟…..تو که میدونی من چقد حساس بودم رو اون انگشتر….

_ مامان پری!‌‌‌‌‌….

صدای هشدار گونه و همراه با حرص امیرعلی باعث میشه بچرخم سمتشون و با تعجب بهشون نگاه کنم…

سابقه نداشته امیرعلی اینطوری حرف بزنه….

نگاه پری خانم رو من میفته و از رو مبل بلند میشه…..

میبینم که امیر علی دست میندازه تو موهاش و چنگشون میزنه…

اصلا نمیفهمم چه خبره!….

پری خانم چند قدمیم وایمیسه و رو بهم میگه: تو امروز اتاق منو جارو زدی؟…..

از لحن حرف زدنش بوهای خوبی به مشامم نمیرسه…..

میخوام به امیرعلی نگاه کنم که جدی تر از قبل میگه: با توام….

رو بهش میگم: بله….همه ی خونه رو جارو زدم…فقط اتاق خودم مونده بود که فردا میزنم….

_ من یه انگشتر داشتم… گذاشته بودم رو پاتختی….تو اونو ندیدی؟….

 

 

چیزی تو سینم تکون میخوره و میدونم که دلم بود که شکست….

باورم نمیشه‌‌‌‌‌‌‌‌…..

یعنی چی!!؟‌‌‌‌…..

اونقدر خر نیستم که معنی این حرفش رو نفهمم….

سرم رو میندازم پایین تا صورت گرفته و ناراحتی که چیزی نمونده با اشک چشمام خیس بشه رو نبینه‌‌‌‌….

با صدای ارومی میگم: نه ندیدم….

 

_ طلوع شام بکش…گشنمه…

با صدای امیرعلی میچرخم و سمت اجاق میرم….

میز رو میچینم و برخلاف همیشه که خودمم مینشستم اینبار از کنارشون میگذرم….میخوام قبل از اینکه، این بغض رسوام نکرده به اتاقم پناه ببرم….

در رو میبندم و تکیه به در سر میخورم پایین…دیگه کنترلی رو اشکام ندارم و شروع میکنم به گریه کردن…..

چه جوری تونست همچین حرفی بزنه…من فکر میکردم پری خانم زن خیلی خوب و مهربونیه ولی مثل اینکه آدما تو هر شرایطی یه شکل و یه نقاب دارن…چرا امیرعلی چیزی نگفت…یعنی براش مهم نبودم…

با دیدن جارو برقی بلند میشم و سمتش میرم..‌‌‌

کیسه ش رو در میارم….اگه بخوام اینجا خالیش کنم اتاق پر خاک میشه…..

درش رو از سمتی که بازه محکم میگیرم و سمت تراس میرم…

 

میشینم گوشه ی تراس و کیسه رو آروم آروم خالی میکنم..‌..

وقتی کامل خالی شد شروع میکنم به گشتن ولی جز چیزهای بیخودی  و گرد و خاک هیچ چیز دیگه ای نمیبینم…..

برمیگردم تو اتاق و کیسه رو میذارم سر جاش…

میخوام خیلی خوشبین باشم و خودم رو قانع کنم که حتما منظوری نداشته…. ولی نمیشه…اصلا مگه میشه  اون لحن و اون نگاه، منظوری جز اینکه من دزدم داشته باشه…‌

هضم این حرف برام غیرممکنه…سکوت امیرعلی رو هم نمیدونم پای چی بذارم….هر چقدر هم که سر قضیه قفل کردن در ازم دلخور بوده باشه باید اینجا یه حرفی میزد….

از اتاق میزنم بیرون…

امیرعلی با لپ تاپش سرگرمه و پری خانمم با موبایل تو دستش هم چنان پشت میز آشپزخونه نشسته…..

سمتش میرم و چند قدمیش وایمیسم….نگاه امیرعلی با شنیدن صدای پام دنبالم کشیده میشه…

نفس عمیقی میکشم تا حرف زدن برام راحت تر باشه..‌.

_ پری خانم من کیسه ی جارو برقی رو خالی کردم ولی انگشتر توش نبود…..شاید جایی گذاشتین که یادتون رفته….اگه میخواین من برم دوباره اتاقتون رو بگردم شاید پیدا شد…

سرش بالا میاد و با اخمهای درهم میگه: نیازی نیست….من خودم گشتم….هنوزم آلزایمر نگرفتم که یادم بره چی رو کجا میذارم….

_ خودم میگردم پیدا میکنم…پیدا هم نشد بهترش رو براتون میگیرم….ولی دیگه نمیخوام چیزی در این مورد بشنوم…

به امیرعلی نگاه میکنم که این حرف رو زده….

_ یعنی چی امیر….این چه طرز حرف زدنه…

لپ تاپ رو میذاره کنار و بلند میشه سمتمون میاد….‌

_ چی بگم دیگه مامان جان….میگین انگشترم گم شده میگم چشم یا پیداش میکنم یا براتون میگیرم…حرف بدی زدم مگه….

_ نه…حرفت بد نبود…ولی خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون یادگاری بود و چقد برام عزیز بود…حالا همه ی اینحرفا به کنار….مگه نباید بفهمم چی شده و یا کی برش داشته…..

با صدای آرومتری ادامه میده: از قدیم گفتن دزد داخل خونه رو نمیشه گرفت….

امیرعلی با بهت و ناباوری صداش میزنه: مامان پری!!….حواستون هست چی دارین میگین؟…

 

با جمله ی آخر پی خانم حس میکنم یکی چنگ زده و راه گلوم رو بسته….بغضم میترکه و اشکام سرازیر میشن رو صورتم…

پا تند میکنم سمت اتاق….

کوله رو از تو کمد برمیدارم…..وسایلم رو توش میچینم و میزنم بیرون….

امیرعلی با دیدن کوله ی تو دستم اخماش بیشتر از قبل، تو هم میرن و سمتم میاد….

_ این چیه تو دستت طلوع…این بچه بازیا چیه….

بچه بازی…..مادربزرگ عزیزش با تاخت داره از رو خودم و شخصیتم رد میشه اونوقت به من میگه بچه بازی در میاری……

نزدیکشون میرم…..زیپ های کوله رو یکی یکی باز میکنم و برعکسش میکنم….هر چی که داخلش هست میریزه بیرون و رو زمین میفته…

کوله رو میذارم رو کانتر…..رو به پری خانم با اشک ها و بغضی که دیگه تسلطی روشون ندارم میگم: بفرمایین…این کوله م در اختیار شما….

میچرخم و رو به امیرعلی با اشاره به وسایل ریخته شده رو زمین ادامه میدم: اونم همه ی وسایلی که تو این خونه دارم…..برید بگردین و اگه….

_ تمومش میکنی یا نه؟..

با صدای بلند امیرعلی از جا میپرم….

 

حرفم رو ادامه نمیدم ولی کوله رو جلو روشون محکم تکون میدم….میشینم بالا سر وسایلم و یکی یکی بهشون نشون میدم تا ثابت کنم من دزد نیستم…

کارم که تموم میشه وسایلم رو جمع میکنم و خیره به چشمای سرخ از عصبانیت امیرعلی بریده بریده میگم: من….دزد….نیستم….

میگم و بدون توجه به صدا زدنهاش از خونه میزنم بیرون….

 

از آسانسور بیرون میام و از مجتمع خارج میشم….

 

میدونم دنبالم اومده….ولی من دیگه نمیخوام برگردم تو اون خونه….

 

بازوم توسطش کشیده میشه و میچرخونتم و روبه روش قرار میگیرم….با همون لباسای خونه و دمپایی اومده دنبالم….

_ کجا؟..همینجوری سرتو انداختی پایین و زدی بیرون که چی؟…..ها؟….خدا رو شکر مشکل شنوایی هم که نداری…برا چی جوابمو نمیدی تو‌؟…

چند قدم عقب میرم که بازومو ول کنه ولی محکم تر فشار میده….

_ ولم کن امیرعلی….من دیگه برنمیگردم خونت….اصلا از اولم اشتباه کردم اومدم اونجا….

_ بس کن طلوع…کجا میخوای بری این وقت شب….بریم خونه با هم حرف میزنیم….

_ چی میگی امیرعلی؟…مامان بزرگت بهم تهمت دزدی زده….اونوقت تو میگی بازم برگردم پیشش…حالت خوب نیستا….

دندوناشو رو هم فشار میده و با حرص میگه: الان این موقع شب میخوای کجا بری….برگر….

میپرم وسط حرفش : هر جا برم راحت ترم تا پیش مامان بزرگت….

بازومو ول میکنه و اینبار مچ دستم رو میگیره و میکشه و سمت خونه میره….

میخوام دستمو بکشم که جدی میگه:تمومش کن طلوع ….میخوام برم ماشینو بیارم….بخوای کولی بازی دربیاری من میدونم و تو…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخیییییییی 😭 

........
........
1 سال قبل

از کجا کپی میکنی رمانو؟

Helia
Helia
1 سال قبل

الهی

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

اگر یهو این امیر علی داداشش باشه یا پسر عمویی باشه چی😔

...
...
پاسخ به  Maaayaaa
1 سال قبل

اگه جواب آزمایش رو می‌گرفت و منفی میشد می‌تونستیم یه حدس هایی بزنیم

nara
nara
1 سال قبل

هعی بدبخت طلوع

........
........
1 سال قبل

زیاد پارت بذار

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x