رمان فئودال

رمان فئودال پارت 44 4.3 (105)

1 دیدگاه
            – بفرمایید خانم ارباب، بامن کاری داشتید؟   پا روی پا انداخته بود، اصالت از او می‌بارید امت رفتارش با گلین… به اصل و نسب زن نمی آمد.   – برو برامون چای بیار !   دخترک لبش را گزید، اگر خان میفهمید او…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 43 4.4 (98)

8 دیدگاه
            نیشخندی زد، دخترکش از خود بی‌خود شده بود و نریمان بااین قضیه کیف میکرد لباس های خودش را با سرعت درآورد و خیمه زد روی تن گلین. داغی بدن هایشان را که حس کردند هردو آه کشیدند. مردانگی گلین وسط پای نریمان بود و…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 42 4.4 (142)

7 دیدگاه
            بی بی آسیه زیر گوش نریمان زمزمه کرد:   – پسرم، خانم ارباب یکم ناخوش احوال بودن نمیتونه بره گلین‌و بیاره، خودم برم؟   نریمان ابرو بالا انداخت می‌دانست حال مادرش خوب است و فقط لج کرده او مادرش را بهتر از هرکس می‌شناخت.…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 41 4.2 (122)

3 دیدگاه
              نفس عمیقی کشید، نفسی که لرزیدنش را هم یاسر حس کرد:   _ ببینم اون چشاتو…میترسی ازش؟   نگاهش بی اراده با همان دو کلمه به چشمان یاسر دوخته شد، انگار از درک شدنش خوشحال بود که یاسر یکباره اخم در هم کشید.…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 40 4.5 (133)

بدون دیدگاه
              استکان‌ها را تک تک پر از چای سرخ و خوش‌عطرش کرد، سینی را با دقت نگاهی کرد تا آب و چای ریخته رویش نباشد.   سینی برداشت به سمت حیاط رفت، پدرش با چندی از همسایه‌ها که آنها هم روی زمین‌های خان کار…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 39 4.5 (139)

3 دیدگاه
              بی‌بی سری کج کرد:   _ تو نمیدونی مگه افسانه اهل کجاست؟ پدرش و اهل روستاشونو نمیشناسی؟ میخوای مارو به جنگ بدی؟ میخوای روستا رو خونی کنی؟ چاره‌ای نداری…تهش بتونی بگی خوب تمکینت نمیکنه، بگی بچه‌زا نیست…به همون بهونه گلین رو بیاری، وگرنه…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 38 4.4 (131)

بدون دیدگاه
            با خجالت لب پایینش را به دندان گرفت، کمی دست دست کرد که نریمان دوباره گفت:   _ قربون خجالتت بشم…دورت بگردم من که انقد باحیایی…   گونه‌هایش دیگری خونی نمانده بود که در خود جا دهد، با خنده نزدیکش شد و روی زمین،…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 37 4.5 (147)

2 دیدگاه
              اخم‌هایش را در هم کشید:   _ گلین، مراقب حرف زدنت باش…داری به عشقی که بهت دارم شک میکنی!   گلین اما عصبی‌تر از آن بود که بخواهد آران باشد:   _ چرا؟ بگو چرا شک نکنم؟ چرا باید این وضعیت بهم نشون…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 36 4.3 (156)

6 دیدگاه
              روی صندلی‌اش فرود آمد. قیصر بی رحمانه ادامه داد:   _ والا دختر به اون سادگی و معصومی…به منم همچین چیزی بگن بدم میاد، الان با خودش هزار فکر و خیال میکنه…چرا نمیری سراغش؟ شده چند هفته که ندیدیش؟ لابد میخوای چهلم خسروخان…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 35 4.4 (147)

29 دیدگاه
            مرد جلو آمد و مقابلش ایستاد. دست جلو برد که گلین هینی کشیده عقب رفت. اخم‌هایش در هم کشیده شد، دوباره دست پیش برد:   _ نترس نمیخورمت.   پایین چارقد بزرگش را گرفت و به مثال حوله، دستانش را خشک کرد. سپس موهای…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 34 4.4 (148)

5 دیدگاه
            برخلاف تصوراتش، پدرش قوی نبود. یا شاید، دیگر برای قوی بودن پیر شده بود… هیچکس به سن و سال پیرمرد اهمیتی نمیداد، قدرت و استقامت همیشگی‌اش زبان‌زد خاص و عام بود، آنقدری که از دید مردم مرگ برایش چیزی محال به نظر میرسید.  …
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 33 4.4 (133)

بدون دیدگاه
          رویای همسر خانزاده بودن در سرش پرورده میشد. یک لذت شیرین به قلبش میداد، حس آن احترامی که برایش قائل میشدند.   اما خوب میدانست قرار نبود چنین چیزی را تجربه کند، حتی خدمتکاران هم راضی به چنین چیزی نبودند و نیستند.   دلش برای…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 32 4.2 (77)

بدون دیدگاه
          سری به نشانه ندانستن جنباند:   _ نمیدونم…تا وقتی که پدرم با قضیه کنار بیاد، تا وقتی که بدونه من فقط یه نفرو میخوام…هزار تهمت به گلین زد، وادارم کرد، تهدیدم کرد که با افسانه ازدواج کنم، کردم و سه شبانه روز جشن و پایکوبی…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 31 4.3 (137)

بدون دیدگاه
          محکمتر دستش را فشرد:   _ خب گلین؟ چی شد؟   از درد صورتش چین افتاد، اشک به چشمانش راه یافت:   _ نکن…آی، درد میکنه…نریمان!   نریمان عصبی بازویش را رها کرد:   _ بگو تا سگ نشدم…د بگو!   دست روی بازویش گذاشت…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 30 4.3 (151)

9 دیدگاه
          تا طلوع افتاب همانجا نشست، و سعی کرد با فکر به گلین افکارش را متمرکز کند.   نزدیک اذان بود که صدای خش خشی از بالای پله‌ها شنید. برگشت و با دیدن پدرش که نزدیک میشد، از جا برخاست:   _ باباخان…صبح بخیر!   نگاهی…