تا طلوع افتاب همانجا نشست، و سعی کرد با فکر به گلین افکارش را متمرکز کند. نزدیک اذان بود که صدای خش خشی از بالای پلهها شنید. برگشت و با دیدن پدرش که نزدیک میشد، از جا برخاست: _ باباخان…صبح بخیر! نگاهی…
ترسیده از نگاه نافذ مرد بی اهمیت به خیس شدن کفشهایش رودخانه را رد کرد و فقط خندهاش را شنید، حتی از جایش تکان نخورد، فقط با گاز زدن سیبش، به تنهی درخت تکیه داد. میان درختان دوید تا به محوطهی حیاط خانه رسید.…
دندانهایش را در پوست تنش فرو برد و با صدای آخ گلین، عقب کشبد و ردی را روی نرمی زیر سینهاش به جا گذاشت، نیم خیز شد و پیراهنش را کند، سر در کنار گوش گلین فرو برد و لب زد: _ میتونی…
تک خندهای کرد و شانههایش را گرفته روی تخت هل داد: _ لطفا بخواب افسانه، شاید میراث خونوادگی من واسه تو مهم نباشه، اما برای من مهمه، اجباری نیست اگه میخوای نیای! سپس پشت کرده سریع از اتاق بیرون رفت. افسانه با چهرهای در…
با تعجب به سمت بیبی برگشت، دستش روی کمربند چرمش شل شد: _ چیو حل کردی بیبی؟ لبخند زده نزدیک شد، دستی به استین پیراهن نریمان کشید: _ صباح رو فرستادم دنبال دستمال، گفتم نذاره بی آبرویی بشه، خیال راحت! نفس…
به اینکه کاش او هم همراهشان بود، قطعا از تفنگ میترسید، با صدایش هر بار به آغوش او پناه میآورد و احتمالا صدای جیغهای کوتاهش هم خنده را مهمان لبهای نریمان میکرد. یا حتی همراه با کودکانشان بر تراس خانه باغ آنجا، مینشستند و…
همانگونه کمی زمان صرف کردند که دستان نریمان شروع به پیشروی کرد، وقتی روی یقهی لباسش نشست، ترسیده لب زد: _ اما ارباب…لطفا… انگشتش را روی لبهای گلین فشرد: _ هیسسس گلین، ارباب تو نیستم…مگر تو تخت خواب، اونقدری که التماسم کنی ارضات…
_ گلین بس کن! صدای توبیخگرش برای بار اول بر سر یاقوتش برخاست، چشمان متعجب و درشت گلین را بااخم پاسخ داد: _ صدبار برات گفتم، من به اون زن نه دست زدم، نه میزنم! فهمیدی؟ من فقط تو رو میخوام… نزدیک…
با بغض اشک چکیده از چشمش را زدود و بینیاش را بالا کشید، برای محرم شدن به او رضایت پدرش را نیاد داشت. نفس عمیقی کشید و با تا زدن نامه سرش را بالا گرفت تا اشکهایش نریزند، میخواست عادی باشد، ماندنش در اتاق…
🍃•°|فئــْودآل|•°🍃 ☘️🍃🍃☘️ کلافه سری چرخاند: _ چه صلاحی باباخان؟ خسروخان جلوتر رفت، دستی به کمر ساتنی و نرم ابرش کشید: _ افسانه دختر خوبیه، زنت شده، خوبیت نداره نری سمتش، مردم حرف و حدیث میسازن…دخترهی پاپتی که مسمومت کرد رو از سرت بیرون کن! پر…
_ گلین بابا بیداری؟ بیام تو؟ گلین از ترس دست روی دهانش کوبید و نریمان هم از واکنش او شوکه از جا پرید. با اشاره مدام به گلین میگفت که ساکت باشد و فکری بکند. _ گلین بابا، خوابی؟ میدانست اگر خواب باشد…
شوکه پنجره را باز کرد و ترسیده از اینکه پدرش نفهمد لب زد: _ ارباب، اینجا چیکار میکنید؟ نریمان نگاهی به اطراف انداخت: _ برو عقب بیام تو! چشمانش درشت شد، در آن لحظه فقط اضطراب دیده شدن نریمان را داشت، از اینکه کسی…
دستش را روی سینهی نیمه برهنهی نریمان گذاشت، پیراهنی که نقش لباسخواب داشت و شبها میپوشید، با دکمههای باز: _ دستتو بکش و برو اتاقت، اونطوری شاید تونستم تحملت کنم! کنارش زد و به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد، باید میرفت، سوارکاری لازم…
_ بابا سبد سیب رو میذاری این طرف؟ پدرش با پا سبد را به سمتش هل داد: _ بیا، ببین اونایی که رو زمین افتاده سالمن، اگه آسیب دیدن بنداز تو سبد قرمزه، میبریمشون گاوداری! سری تکان داد و مشغول جمع کردن سیبهای…