رمان فئودال

رمان فئودال پارت 15 2.5 (4)

1 دیدگاه
          اخم کرد، نگاهی به پدرش انداخت، با ان لبخند مصنوعی اشاره کرد تا سریع‌تر برود، ناچار قدم برداشت و از عمارت بیرون رفت، در اتاقی که حاضرش کرده بودند، آن سمت باغ بود، ویلایی که مهمان‌ها میماندند.   زنان کل میکشیدند و دختران از روی…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 14 3.5 (4)

10 دیدگاه
      گیلاس را رها کرد و زیر کتری را هم کم کرد تا چای دم کند، در همان میان هم به اتاق رفت تا حوله‌ی شسته‌ شده‌ی پدرش را از میان رخت‌های تمیز و هنوز تا نشده بردارد.   حوله به دست برگشت و وقتی به دست پدرش…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 13 2.3 (3)

7 دیدگاه
        بی‌بی که یاد حال و روز نریمان، در روز خواستگاری افتاد، تازه فهمید که حرف‌های گلین درست است. نریمان گفته بود دل داده است و پدرش نمیگذارد، دل به گل سرخ امانتی داده و درواقع دور از انتظار هم نبود، گلین زیادی تو دل برو بود!…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 12 3.7 (3)

4 دیدگاه
        _ خفه شو!   فریاد خسروخان سکوت عمارت را برقرار کرد، حتی دیگر صدای پچ پچ و گریه‌ی زن‌های عمارت هم شنیده نمیشد، شانه‌های گلین هم بی صدا میلرزید، شاید به امید آنکه کسی نجاتش دهد، صدایش را خفه میکرد.   _ با چه رویی دروغ…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 11 3.7 (3)

5 دیدگاه
          گلین که لحن جدی خسروخان را میشناخت لب زد:   _ ممنون اقاخان…چیزی نیاز ندارم فقط…   مکث کرد، نمیدانست در حضور نریمان گفتنش درست است یا نه، اما باید این قائله‌ها ختم به خیر میکرد، نمیتوانست پنهانی با مردی باشد که به زودی زن‌دار…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 10 4 (4)

7 دیدگاه
    پشت در که ایستاد، با انگشت آزادش در زد، صدای خان را که شنید سر به زیر در را گشود و داخل شد. بی حرف سینی را مقابلشان روی میز قرار داد، چرخید که بیرون برود اما خان مانع شد:   _ وایسا دخترجان…   ایستاد و با…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 9 3.8 (5)

12 دیدگاه
          غذا را با هر تحملی که بود، خورد. نگاه‌های خیره‌ی افسانه و خانواده‌اش، آزاردهنده بود. سعی میکرد با فکر به اینکه یک روز همه‌ی این‌ها میگذرد و به گلینش می‌رسد تحمل کند.   غذا که تمام شد، برای جمع کردن ظرف‌ها گلین نیامد! هم خوشحال…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 8 4 (4)

10 دیدگاه
      لبخندی نمادین زد و در دل با خود گفت:«کاش میشد پهن زمین شم و بمیرم اما اینکارو نکنم!»   مهمانی بود، دعوت خانواده‌ی نو عروس، نو عروس نامش بود اما هنور جلسه‌ی دوم خواستگاری بود. چند شب پیش، که نریمان و خانواده‌اش برای خواستگاری به روستای پدر…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 7 4.2 (5)

4 دیدگاه
      گلین سری به تاییدی فرمالیته تکان داد: _ بفرمایید خانزاده…   خشک حرف زدنش ازاردهنده بود، جلو رفت، نزدیکش، آنقدر که بتواند بازدم گرمش را حس کند: _ منو ببین یاقوت.   چشم بسته قدمی به عقب برداشت اما کمرش اسیر دستان قوی نریمان شد، از شوک…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 6 4.2 (5)

15 دیدگاه
    گلین با مکث ایستاد: _ شما خانزاده‌اید، به زودی خان روستا هم میشید، ما کی باشیم از شما توضیح بخوایم ارباب؟ چیزی هم بوده باشه بزرگ شمایی، تصمیمش هم با شماست، فکر نکنم نیازی به ادامه‌ باشه، با اجازه‌تون…   گذشت و رفت، ماند نریمان شکسته و شوکه،…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 5 4 (5)

6 دیدگاه
        برای لحظه‌ای زمان ایستاد، قلبش نزد، نفس نکشید، رنگ سرخ همیشگی لب‌هایش کمرنگ شد، ذهنش جملات فیروزه‌بانو را هلاجی میکرد و امان که هلاجی نمیشد!   چند لحظه گذشت، حاجیه سلطان کمی به جلو خم شد: _ خوبی دخترجان؟   نگاهش با چندبار پلک زدن از…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 4 5 (6)

8 دیدگاه
        حلقه‌ی دستانش به دور کمرش تنگتر شد: _ کی میخواد خلاف من کاری کنه تاج سر نریمان؟ هوم؟ من به تو نگفتم وقتی پیش منی نگو ارباب؟ انقد زود یادت رفت؟   لب به دندان کشید و گونه‌های گاگونش سرخ‌تر شد از خجالت:   _ ول…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 3 3.2 (6)

6 دیدگاه
      از جا برخاست و عصبی پیراهنش را صاف کرد: _ نمیتونی منو به کاری مجبور کنی باباخان، نمیتونی منو سر سفره‌ای بذاری که قراره زنی جز گلین کنارم بشینه!   پشت کرد تا از آنجا بیرون برود اما ضربه‌ی مهلک کلام خان، همانند گرز رستم بر سرش…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 2 3.2 (5)

8 دیدگاه
      وانِ آب داغ را آماده کرده بود. دیگر توانِ راه رفتن از این پله هارا نداشت. هِن هِن کنان، پله هارا بالا رفت و به درِ اتاقِ نریمان رسید.   با چند تَقه اذنِ ورود خواست.   – آقا، دور سرتون بگردم، آسیه ام! حمام امادست. تشریف…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 1 3 (5)

15 دیدگاه
    دستش به زور به  توتِ قرمز رسید. با لبخندِ دلنشین آن را چید و در دهانش گذاشت. مزه‌ی ترش و شیرین‌اش، دلش را مالش داد و سرشار از حس خوب شد.   توتِ قرمزی نوکِ شاخه‌ی درخت بود، دست دراز کرد برای چیدنش…. اما همان لحظه دستی دورِ…