رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 87 5 (3)

9 دیدگاه
  _خیلی مونده برسیم؟ _چون باید بریم داخل روستا یه نیم ساعتی طول می‌کشه. یاسمین سر تکان داد: پس نگه دار یه چیزی بخوریم. من خیلی گشنمه! _چیزی نمونده یاسمین یکم تحمل کن. _من چند ساعته هیچی نخوردم سرم داره گیج می‌ره. تازه ماهرخ گفت نذار آقا گرسنه بمونه اخه…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 86 3.7 (3)

11 دیدگاه
  _خودتو اذیت نکنی ها ماهی. ارسلان حتما پیداش می‌کنه… ماهرخ خوراکی هایی که برایشان آماده کرده بود را داخل ساک بزرگی گذاشت و دست دخترک داد. _اینارو تو ماشین بخورین. آقا معده اش خیلی حساسه نذار گرسنه بمونه… یاسمین لبخند کمرنگی زد: چشم… _اذیتشم نکن. اونجا رفتی هر چی…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 85 5 (3)

29 دیدگاه
  روی پله ی یکی مانده به آخر ایستاده و گوش هایش را تیز کرده بود تا حرف های ارسلان درست بشنود اما جز صدای گریه های ریز ریز ماهرخ چیزی به گوشش نمی‌رسید. چند روز غیبت متین در عمارت و حالا این مکالمه ی عجیب نگرانش کرده بود. آنقدر…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 84 5 (2)

7 دیدگاه
  با تعجب به ساعت نگاه کرد و بعد یاسمینی که انگار هنوز خواب پادشاه هفتم را میدید… با تردید قدمی جلو رفت و موبایلش را توی دستش جا به جا کرد… _یاسمین؟ دخترک پتو را تا گردن بالا کشیده بود و کوچکترین تکانی نمیخورد. ارسلان پلک جمع کرد و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 83 3.7 (3)

5 دیدگاه
  اخم هایش درهم بود و مشتش بسته… انگار عزمش را جزم کرده بود تا طلبکار و متوقع جلو برود که جلوی او خودش را نبازد. کمی این پا و آن پا کرد و با تردید تقه ی آرامی به در کوبید… تا اخر که نمی‌توانست میان دست و پا…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 82 5 (2)

3 دیدگاه
  یاسمین آرام در را باز کرد اما قبل از اینکه پایش را بیرون ساختمان بگذارد کسی محکم عقب هلش داد و به داخل پرت شد. با ترس و تعجب سر بلند کرد و با دیدن چهره ی عصبی متین، صدایش بالا رفت… _مگه مرض داری روانی؟ _این وقت شب…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 81 5 (1)

بدون دیدگاه
  _تو به من گفتی مادرت و میارم پیشت. دو روز نشده حرفت و عوض کردی؟ مرد نیستی؟ مشت ارسلان جمع شد روی زانویش: مواظب حرف زدنت باش یاسمین. به چه حقی سرت و انداختی پایین و اومدی تو اتاقم؟ یاسمین دستش را در هوا تکان داد: تو به چه…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 80 5 (1)

2 دیدگاه
  یاسمین با ناباوری دست روی سینه ی او گذاشت و خودش را عقب کشید: چی؟ ارسلان کلافه شد‌. زبانش به گفتن چیزی باز شده بود که برای عمل کردن بهش باید هزار پیچ و خم را دور میزد. چشم های یاسمین میان اشک برق میزد: میتونی؟ ارسلان رهایش نمیکرد.…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 79 5 (1)

5 دیدگاه
  داخل آشپزخانه که رفت چشم های ماهرخ با دیدنش از خوشحالی برق زد. دهان باز کرد تا قربان صدقه اش برود که یاسمین بی حس و حال سر تکان داد و میان حرفش پرید… _ارسلان نیست؟ لب های زن نیمه باز ماند و نگاهش توی صورت ورم کرده و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 78 5 (2)

3 دیدگاه
  متین زیر بازویش را گرفت و بزور بلندش کرد. چند ساعت بود نه حرف زده و نه حتی جرعه ایی آب خورده بود. حتی میان داد و هوار ارسلان هم فقط نگاهش کرد و بعد با چشمهایی پر از نفرت چپید توی اتاقش… _میشه لجبازی نکنی یاسمین؟ صدای یاسمین…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 77 4.5 (2)

4 دیدگاه
  اسلحه اش را از کمر شلوارش بیرون کشید و دست دیگرش را محکم دور تن یاسمین جمع کرد و باز هم نامش را صدا زد تا او لب باز کند… _یه چیزی بگو بفهمم خوبی دختر! یاسمین مشتش را به سینه ی او فشرد و گردن عقب کشید و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 76 5 (1)

2 دیدگاه
  چشمهای یاسمین میان بُهت و حیرت مانده بود به جمعیت توی باغ و نگاه هایی که یک دم از رویش کنار نمیرفت. انگار هر کس سعی داشت با کنکاو تن و بدنش به هویت مجهولش پی ببرد… هویتی که شاید اگر برملا میشد دیگر رنگ آسایش را نمی‌دید. محافظ…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 75 5 (1)

11 دیدگاه
  تنش داغ شد و پشت پلک هایش سوخت. کلافه دستی به پیشانی اش کشید… یاسمین لب برچید و خواهش توی چشمهای نیمه بازش دست و پای ارسلان را سست کرد. انگار ابر ها میان چشمان سبزش قایم باشک بازی میکردند… صاعقه میزد و باران برای رهایی از چنگ ابرها…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 74 5 (1)

4 دیدگاه
  _یعنی زنتم از خونه بیرون میکنی؟ _زن من غلط میکنه انقدر ترسو باشه. یاسمین لبخند تلخی زد: باشه پس بیرونم کن. چشم های ملتهب ارسلان بعد از مکثی طولانی بهش چسبید و دخترک بغضش را زیر همان لبخند تلخ و عاریه ایی پنهان کرد. چیزی نمانده بود اشک هایش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 73 5 (1)

4 دیدگاه
  _کشتیش متین؟ متین با خنده لاشه ی سوسک را میان دستمال کاغذی مچاله کرد. _اره دیوونه… بیا. این بدبخت مردنی ترس داشت اخه؟ یاسمین با احتیاط داخل اتاق رفت و با دیدن دستمال کاغذی در دست متین نفس عمیقی کشید. _وای خداروشکر… متین با تاسف سرش را تکان داد:…