سرش را برای شمردن تعداد بچه ها چرخی داد که با دیدن هوشنگ آن هم چسبیده به گندم و در حال پچ پچ کردن در گوش گندمی که با اخم و ترس نگاهش می کرد ، بلند صدایش نمود : – هوشنگ . هوشنگ با شنیدن صدای یزدان ،…
– مگه نخوردی گندم ؟ – نه . – چرا ؟ – لقمم و هوشنگ به زور از دستم گرفت خورد . یزدان اخم کرده سر جایش توقف کرد و به عقب چرخید و نگاهش را بین هفت هشت بچه ای که دنبالش می آمدند چرخاند و بالاخره توانست…
خلاصه : گندم از چهار سالگی تا نوجوانی زیر سایه حمایت های یزدان قد می کشه …… زمانی که یزدان به سن بیست و دو سالگی می رسه ، رازی درباره فوت پدرش می فهمه که اون و مجبور می کنه تا تمام گذشتش و کنار بگذاره و خونه…