حاضر بود ساعت ها بی خوابی و کم خوابی را به جان بخرد اما اجازه ندهد تا پای یکی از نگهبانانش به ماشینش باز شود تا چشمش به گندم که فارق از عالم و آدم ، بی خیال روی صندلیِ دراز شده اش پهن می شد…
آرام و محتاط پرسید : ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟ یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت : ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم . …
یزدان که صدای قدم های نسرین که او هم حالا وارد اطاق گندم شده بود را از پشت سرش می شنید ، بدون آنکه به عقب سر بچرخاند ، چشم غره ای اساسی ای به گندم رفت و خم شد و زیر تخت را…
گندم شوکه شده از چیزی که شنیده بود ، با تعجب و بهت به عقب سرچرخاند و یزدانِ پشت سرش را نگاه کرد ………………. باورش نمی شد با آن چیزهایی که یزدان دقایق قبل درباره نسرین گفته بود ، حالا با حضور او در اطاقش موافقت…
بی اختیار پوزخند حرصی و پر خشمی بر لبش نشست …………… با آمدن به پشت در اطاق یزدان ، آن هم در این ساعت از شب و با این شکل و شمایل ، می توانست به راحتی هدف نشسته در سر او را بفهمد .…
یزدان نگاهش را از مقابلش گرفت و به سمت چشمان او پایین کشید . ثانیه ای بیشتر طول نکشید که از دیدن نگاه گرم و شهد عسل دارِ گندم ، سرش پایین تر رفت و لبانش بر روی پیشانی او نشست و بوسه…
مشت های گندم بی اختیار متوقف شد و نگاهش به سمت چشمان باز یزدان رفت و سرش برای شنیدن حرف یزدان به جلو کشیده شد ………… آنچنان که حالا نگاه عسلی رنگش دقیقاً در فاصله ای بسیار کم در چشمان یزدان نشسته بود : …
و بدون آنکه بخواهد منتظر شنیدن حرف اضافه تری بماند ، موبایلش را پایین آورد و تماس را قطع کرد . گندم که با شنیدن اسم نسرین اضطراب ناشناخته و بدی در تنش نشسته بود ، خودش را از روی میز به سمت…
با رسیدن به ورودی دریاچه خلیج فارس ، در حالی که یزدان در حال پارک کردن ماشین در کنار پیاده رو بود ، گندم از داخل ماشین نگاهی به فضای سرسبز و درختان توپی شکل نچندان بلندی که در ردیفی منظم در محوطه پیش رویش امتداد…
در حالی که متاثر از این نمایش قدرت یزدان ، ضربان قلبش بالا رفته بود ، با آخرین شلیک او ، دست او را که به دور شانه اش پیچیده شده بود را کنار زد و از سینه اش جدا شد و برای جمع کردن…
دست در پشت پیراهن در تنش کرد و کلت مشکی رنگ کلاسیکش را بیرون کشید و مقابل گندم گرفت . گندم نگاهش را به کلت در دستان او داد …………. این کلت را یک بار دیگر هم دیده بود . زمانی که در عمارت فرهاد در باستی هیلز…
یزدان نگاهش را سمت آسمان تاریک بالا سرش کشید : ـ فکر کنم تو سالن بریم بهتر باشه. دختر سری تکان داد ………… نگاهش به یزدان به گونه ای بود که انگار را از سالیان قبل و بسیار دور او را می شناسد و با او سلام…
و نگاهش را روی یزدان انداخت و با مکثی پرسید : ـ جاییتون ضرب دیده یزدان خان ؟ یزدان نفسش را صدا دار بیرون فرستاد : ـ نه حمیرا من خوبم ………….. نه جاییم ضربه دیده و نه کوفته شده . ـ پس به چیزی…
باید به هر روشی که می شد و امکان داشت یزدان را زمین گیر می کرد ، قبل از اینکه توسط او زمین گیر می شد . سرش را تا سر حد سر او پایین کشید و با دستش را نوازش وار روی کمر او کشید و آرام…
دوباره نزدیکش شد و پنجه های مردانه اش را لا به لای تار و پود های ابریشمی و نرم موهای او فرستاد و در همان حال آرام با همان صدای مردانه اش گفت : ـ خوبه که تو فقط مال منی …………. هر چند بازم معتقدم اگه می…