رمان گلادیاتور پارت 266
ـ فعلاً که مشکل خاصی نمی بینم . جلال هم از ماشین پیاده شد و با دست به دو ماشینی که پشت سرشان توقف کرده بودند ، اشاره کرد و گفت : ـ چهار نفرتون تو خونه سمت راستی استقرار پیدا می کنید و چهار نفر دیگتون میرن خونه
ـ فعلاً که مشکل خاصی نمی بینم . جلال هم از ماشین پیاده شد و با دست به دو ماشینی که پشت سرشان توقف کرده بودند ، اشاره کرد و گفت : ـ چهار نفرتون تو خونه سمت راستی استقرار پیدا می کنید و چهار نفر دیگتون میرن خونه
گندم بی حرف نگاهش را از سیاوش گرفت و بدون آنکه تمایلی به جواب دادن داشته باشد ، نگاهش را سمت و سوی دیگری فرستاد . حتی برایش ذره ای اهمیت نداشت اگر مرد از این طرز برخورد و رفتار او ناراحت می شد و به کل از تعلیم دادنش پشیمان می گشت و بدون آنکه
پس پسری که یزدان برای حفاظت و مراقبت از او قرار داده بود این پسر بود …………… پسری که شاید در این چند ماهی که در این عمارت زندگی کرده بود ، تنها دو سه باری از دور دیده بودتش و هیچ وقت فرصتی پیش نیامده بود تا با او دو سه کلامی حرف بزند …………..
ـ نمی ذاری باهات بیام ، نمی ذاری لااقل یه زنگ کوچولو بهت بزنم . الانم که همینجوری به امان خدا ، بدون خداحافظی داری ولم می کنی بری ……………. هر کس و ناکسی می تونه بهت زنگ بزنه الا من ……….. منی که مثلاً تنها عضو خانوادتم . ـ گندم …………. من هرچی
یزدان چه توقعی از او داشت ؟؟؟ او زمانی که فهمیده بود یزدان بجای هفت هشت صبح ، الان ، آن هم بی خبر قصد سفر دارد ، نه لباس درست درمانی بر تن کرده بود و نه حتی چیزی بر سر کشیده بود و یا حتی ، محض رضای خدا چیزی در پایش نمونده
بی توجه به ضربان پر سرعت و محکم قلبی که انگار میان حلقش می کوبید و یا پاهای برهنه اش ، تنها پا بر زمین می کوبید و بی وقفه می دوید و پله ها را دو تا یکی پایین می رفت ……… تنها چیزی که الان و در این زمان برایش اهمیت داشت این بود
ـ وقتی برگردی ، مطمئن باش انقدر قدرتمند شدم که دیگه هیچ شانسی برای مقابله با من نداری ………… این آخرین باریه که این گندم ساده و نرم و نازک و رو به روت می بینی ……………. وقتی برگردی ………… دیگه خبری از این گندم نیست ……… حالا ………. حالا میشه بگی کی میری ؟؟؟
یزدان چانه اش را بر روی موهای گندم گذاشت و دست دیگرش را به دور کمر او حلقه نمود و او را بیشتر از ثانیه های قبل به خودش فشرد و گندم بی قرار تر از همیشه ، خودش را میان حصار بازوان او پنهان کرد و گرمای تن او را با عطش عجیبی به جان
یزدان با نگاهی عمیق انگار که بخواهد اعماق وجود گندم را با نگاه تیز و برنده اش بکاود به او نگاه کرد …………. نگفته ، درد این دختر را می فهمید و حسش می کرد . گندم هنوز هم در همان خاطرات تلخ و سیاه گذشته هایش باقی مانده بود و می ترسید ، دوباره تنها و
از این رفتن ها ، از این تنها شدن ها ، از این تنها ماندن ها خوشش نمی آمد ………… این چیزها برای او یادآور خاطره خوشی نبود . یزدان با حس سنگینی نگاه ماتم گرفته گندم ، نگاهش را از گوشه چشم سمت او کشید و تلفن ماهواره ای اش را در جاساز
یزدان نگاه دقیق و ریز بینانه اش را روی معین چرخاند ………….. معین مهره کلیدی اش در تمام برنامه ریزی ها و نقشه هایش به حساب می آمد ……………. اما نه زمانی که پای گندم و محافظت از او به میان می آمد . حاضر بود بخاطر گندم دست به هر عملی بزند …………
ـ به بچه ها بگو یه قالیچه سنتی دست بافت ساده ، حدوداً در ابعاد یک متر بخرن …………… بهشون گوش زد کن که حتماً دست بافت باشه و سنتی و ساده . ـ می تونم بپرسم برای چه کاری می خواین ؟ ـ قراره در ارتفاع یک
کفری تر شده نسبت به قبل ، تنش را تکانی داد : ـ آره ، آره تو راست میگی لعنتی ، من نمی تونم از خودم دفاع کنم ……….. حالا ولم کن . با این حرارت افتاده به جانش ، دیگر برایش حتی ذره ای اهمیت نداشت که دارد
اما یزدان همچون سنگ سر جای خودش ایستاده بود و حتی محض رضای خدا ، یک میلی متر هم به عقب نرفته بود . بدون آنکه عقب نشینی کند و یا نشان دهد کم آورده ، با همان ابروان درهم گره خورده ، دستانش را مشت کرد و با زور باقی مانده
گندم ابرو درهم کشیده ، در حالی که موهایش به شکل نامرتبی در صورتش ریخته بود ، با فوتی محکم آنها را تا جایی که می شد به عقب هدایت کرد و سعی نمود تنش را تکانی دهد و آزاد نماید . اما انگار هر چه بیشتر برای آزاد شدن تلاش می