یزدان خیلی عادی در چشمان فرهاد نگاه کرد : ـ درسته آسون نیست ، اما غیر ممکن هم نیست . فرهاد ابرویی بالا انداخت …………. همیشه به هوش و ذکاوت یزدان غبطه خورده بود . ـ…
با ورودشان به تراس ، گندم هم تازه توانست فرهاد را به همراه کریستیانو که کنارش روی مبل تکی نشسته بود را ببیند و از یادآوری حرف های دیروزش عرق سردی بر تنش بنشیند . علاوه بر این دو نفر یک دختر ریز نقش جوان هم…
برخلاف آنچه که گفته بود ، آماده شدنش زیاد طول نکشید . همراه با آرایش زیبا و اندکی هم غلیظ تر از آرایش دیروزش به سمت ساکش رفت تا لباس محبوبش را به تن کند . از گوشه چشم نگاهی به یزدان که…
یزدان نگاهش به سمت موهای درهم گره خورده گندم کشیده شد . با موهای خیس و نمدار خوابیدن هم این چیزها را داشت . ـ کیا پایین اومدن ؟ نگاه یزدان روی گندم می چرخید ، اما نسرین می دانست…
یزدان بدون آنکه سر بالا بکشد ، از بالای طاق چشمانش به او نگاه کرد و جرعه دیگری از نسکافه اش را بالا رفت . در زندگی هیچ کدامشان هیچ خبری از پدر مادر و یا یک بزرگتری نبود . حتی شاید وضع…
با همان قیافه شوکه شده از دیدن نسرین از روی تخت بلند شد و نشست . با هدایت شدن نگاه های نسرین به سمت موهایش ، بی اختیار دستش به سمت سرش کشیده شد و سعی کرد با پنجه هایش اندکی به آن…
آب زدن دست وصورتش دو سه دقیقه ای بیشتر زمان نبرد . وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد و وارد حال اطاق شد ، میزی هوس انگیز و رنگارنگ انتظارش را می کشید …………. انگار همین آب کافی بود تا هوش و حواسش سر جایش بیاید…
ـ سوء استفاده موقوف گندم خانم ………… بگیر بخواب . و یک دست بالا آورد و پشت سر گندم قرار داد و سرش را به سمت سینه خودش هدایت کرد و چسباند …………. اگر به خود گندم بود حالا حالا ها قصد پایان دادن…
گندم ابرویی بالا انداخت و با چندبار جنباندن دهانش ، توانست محتویات دهانش را پایین بفرستد . ـ با اینکه از این مرتیکه فرهاد اصلاً خوشم نمی یاد ، اما دستش درد نکنه عجب چلو گوشتی بود . بدجوری بهم چسبید ………… خدایی…
ـ من کاری به خوابت ندارم ……….. اون لنگ و پاچه جناب عالیه که شب و نصف شب ناغافل ، می یاد تو دل و روده بنده . گندم که تازه منظور یزدان را دریافته بود ، محتویات دهانش را پایین فرستاد و…
دو ساعت از آموزش دادن های یزدان گذشته بود و یزدان آنقدر در آن دوساعت ، پی در پی از او کار کشیده بود که گندم حس می کرد دیگر حتی ذره ای جان در تن خسته اش باقی نمانده است …………… مانده بود یزدان این…
ـ فکر کن مربیم زن بوده ، الان این چه کمکی به یادگیری تو می کنه ؟ گندم با دیدن نگاه چپ چپ یزدان ، آرام نگاهش را از او گرفت و سمت و سوی دیگری فرستاد . شاید این سوالش…
ـ چه من باشم چه نباشم قاعدش یکیه . و نزدیکش رفت و کمکش کرد تا از روی آب بلند شود و به ایستد . ادامه داد : ـ به نظرم قاعده کلی به پشت روی آب خوابیدن و یاد…
یزدان به سرعت بازوی گندم را گرفت و او را بالا کشید . ـ چی کار می کنی با خودت ؟ گندم ترسیده تر از ثانیه های قبل ، دستانش را به دور گردن او حلقه نمود و خودش…
یزدان نیشخندی تصنعی بر لب آورد و نگاه تیره و ظلمانی اش را در چشمان گندم فرو کرد و تک ابرویی برای او بالا انداخت : ـ اگه زبونت و تو دهنت غلاف کنی شاید باعث شدی از تصمیمم صرف نظر کنم .…