رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 80
-باید حرف بزنیم…! رستا یه خود آمد و اخم کرد. -فعلا کار دارم…! امیر یل نگاهی به پسر کرد و خیلی دقیق و موشکافانه او و رفتارش را زیر نظر داشت… پسر خودش را جلو انداخت. -آقا ولش کن داری اذیتش می کنی…! امیر خیلی جدی گفت: تو دخالت نکن…!