رمان سال بد پارت 105
صدایش ضعیف بود . فرسنگ ها فاصله داشت با آن شهابِ ورزشکار و قوی که عاشقش بودم … اما من هنوز هم او را می پرستیدم ! هنوز جانم به جانش بسته بود ! پیش رفتم تا نزدیک تختخوابش … و بعد روی لبه ی تخت نشستم . نگاهش لحظه ای از من جدا نمی
صدایش ضعیف بود . فرسنگ ها فاصله داشت با آن شهابِ ورزشکار و قوی که عاشقش بودم … اما من هنوز هم او را می پرستیدم ! هنوز جانم به جانش بسته بود ! پیش رفتم تا نزدیک تختخوابش … و بعد روی لبه ی تخت نشستم . نگاهش لحظه ای از من جدا نمی
سایه ابرو بالا انداخت. – عه تو که از امیر خوشت نمیومد…؟! رستا خودش هم نمی فهمید چه مرگش شده که داشت فرار می کرد وگرنه او عاشق امیریل بود… -راه رو اشتباه رفتم سایه…! سایه متوجه نشد. -میشه یه جوری حرف بزنی منم بفهمم…! رستا نگاه پر اشکش را به سایه
مرد در را با کلید باز کرده و کنار ایستاد. _ بفرمایین خانم! سراب نگاه چپکی و ریز شده اش را به صورت برافروخته ی مرد دوخت. حالا خانم شده بود؟! _ کارتو یادم نمیره، حواست به خودت باشه! از درون در حال مرگ بود و تمام اعضای تنش به رعشه
_ منم دلم برا تو… چپ چپ نگاهش کردم، دلم نمیخواست جلوی بچههای کلاس که همگی طوری زیرچشمی نگاه میکردند که انگار من نمیفهمم بمانیم. انگار او هم از نگاهم به اطراف فهمید، که درب ماشین را برایم گشود، کیفم را هم گرفت و عقب گذاشت. بعد از حرکت کردنش، دیدم
****** « احتضار » پشت کیسههای بزرگی که بُرزان و هژار عقب نیسان وانت بار زدهاند مخفی شدهام و دارم از سرما و ترس میلرزم. ساعت دوازده و نیم شب است و عماد فکر میکند در اتاق خوابیدهام. چند بالش را شکل فرم بدن زیر لحافم جاسازی کرده و پشت پرده پنهان شده بودم که عماد خیلی آرام در
با قطع شدن تماس هاج و واج به هم زل زدیم که با جیغ بنفش تمنا من هم جیغ هول زده ای کشیدم. تمنا همچون دیوانگان جیغ میزد و دور خود میچرخید. _ داره میاد، وای! الان لو میریم، داره میاد! دستپاچگی اش به من هم سرایت کرد و نشسته سرجایم مدام وول میخوردم.
ریحانه& بیشعورِ که نمیفهمه چی میگه چرا اینطوری ان بابا؟؟ عکس بابا که از حاج خانوم گرفته بودم دستم بود چون خودمون نداشتیم از صدقه سر منوچهر همه رو پاره کرده بود از اون موقع اون حرفا زد دارم با بابا حرف میزنم بهش غر میزنم میدونم تقصیر اون نیست من دلم
خلاصه رمان: دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق
بلند شدم امشب نمیخواستم ببینمش تا هم خودم آرومتر بشم هم میدونم مامان نمیتونه طلاق و داشتن بچه رو یه جا هضم کنه سخت بود برام ولی نه سختتر از اینکه آبروم و به عنوان یه مرد بردن _من یه بچه دارم……یه پسرِ تقریبا دوساله…… نگاه بابا با افسوس روم بود مامان با اضطراب از آشپزخونه اومد سمتم _چی
شب شده و بوی کباب در هوا پیچیده که صدایم میزند. _لیلا بیا شام کاش میشد بیرون نروم. ولی ضایع است. باید خودم را به کوچهی علی چپ بزنم، طوری که انگار متوجه نگاهش نشدهام. چند سیخ کباب کوبیده و گوجه و فلفل را وسط لواش روی میز گذاشته. انگار او هم سعی دارد آنچه گذشت را به رویش
حاج یوسف ابرویی بالا انداخت. -پس یه کاری کردی…؟! امیر اخم هایش بیشتر درهم شد. -حاجی بین من و خودشه…!!! دخترتون یکم که نه زیادی لوس و نازنازیه…!!! دخترتون رو چنان با کنایه گفت که حاج یوسف خندید. -یعنی فقط ما لوسش کردیم یعنی خودت هیچ تقصیری نداری…؟! امیر جدی
خلاصه رمان: با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و
_ ماشین من نزدیک کافیشاپه، اجازه بدید برسونمتون. _ نه، ممنونم، یهکم پیادهروی میکنم. دست خودم نبود که دلم فرهاد را میخواست. سریع برگشتم. _ ببخشید، آقای عمران؟ _ بله؟ _ شما میرید دفتر فرهاد؟ _ بله. _ پس من با شما میام. کمی تعجب کرد ولی با سر
****** «هر چه تنگتر، امنتر» ساعت نه و نیم صبح است و مشغول جمع کردن ساکم و وسایل مورد نیازم هستم که آیفون به صدا درمیآید. تصویر عماد را روی مانیتور میبینم و گوشی را برداشته میگویم _سلام آقای شاکریان. زود اومدین من هنوز حاضر نیستم _اشکال نداره منتظر میشم _پس بیایید بالا، طبقه پنجم دستپاچه دستی
نوازش ها و نجواهای آرامش بخش تمنا التهاب و بی قراری ام را کاهش داد. اما هنوز هم آن حس مرگ را داشتم و تا عامر نمی آمد، تمام نمیشد. _ بهتری؟ جوابش را با یک هوم تو گلو دادم که نفس عمیقی کشید. _ پس پاشو بریم دکتر، بعدش بیایم ببینم چه