رمان خان زاده Archives - صفحه 4 از 4 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان خان زاده

رمان خان زاده پارت 15

  ڪــلــیــد انــداخــتــمــ و وارد شــدمــ نــگــاهمــو دور تــا دور مــاتــمــ ڪــده چــرخــونــدمــ. بــا خــســتــگــیــ رویــ مــبــلــ نــشــســتــمــ و روزنــامــه‌ها رو رویــ مــیــز انــداخــتــمــ. نــگــاهیــ بــه آگهی هایی که خط خورده بود انداختم. از صبح به صد جا زنگ زده بودم اما هیچ کس به یه دختری که هنوز دیپلمشم نگرفته و هیچ سابقه ای نداره کار نمیدادن. تصمیم گرفته

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 14

  _کمتر آبغوره بگیر دیگه ریدی به اعصابم! با بغض گفتم _آخه نشنیدی دم رفتن چه حرفایی بارم کردن؟ _هر کی هر زری زد تو باید گند بزنی به اعصاب من؟دو ساعت تو جاده ایم فقط صدای فین فین تو میاد. تمومش کن دیگه! _خسته شدم اهورا… از اینکه همه طوری باهام رفتار میکنن انگار تو رو از چنگ مهتاب

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 13

قد بلندی کردم و برای خودم یه دونه سیب سبز از درخت باغ ارباب کندم و دوباره به راهم ادامه دادم. چه بهتر که برای ساعتی هم شده زدم بیرون. اهورا نبود زخم زبونای مادرش داشت دیوونم می‌کرد. دو شب بود که درست حسابی نخوابیده بودم. انگار زهر ریخته بودن روی زندگیم که انقدر تلخ شده بود.. زیر سایه ی

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 12

  صندلی کنارم و عقب کشید. نشست و دستم و توی دستش گرفت. با صدای لرزونی گفتم _منو میخوای ببری که چی؟کم شب عروسیت عذاب کشیدم؟حالا بیام جلوی زن دومت وایستم و از اینکه از شوهرم حامله ست بهش تبریک بگم؟ _تو میدونستی که… با عصبانیت وسط حرفش پریدم _آره می دونستم اما قبول نکرده بودم خب؟مجبور بودم.مجبورم کردین… چرا؟چون

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 11

ماشینش و یه جا نگه داشت و پیاده شد و درو محکم به هم کوبید و به سمت خونه مون رفت. از تک تک رفتاراش معلوم بود تا چه حد عصبیه! چمدونم و برداشتم و از غفلتش استفاده کردم و تند به سمت جاده رفتم. با چمدون دویدن سخت بود اما با نهایت سرعت می رفتم و هر از گاهی

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 10

  سری با تاسف تکون داد و گفت _همین مونده بود مست کنی واسه من. حالم به هم خورد و کم مونده بود بالا بیارم… به سختی گفتم _این چه زهرماری بود دیگه؟ دستش و روی چشماش گذاشت و گفت _اسمش و گفتی زهر ماری… بهتره بخوابی الان، خسته م سر و صدا نکن. سر تکون دادم و گفتم _یه

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 9

  یکی از دخترا دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت مبل کشوند و از شانس گندم درست کنار اهورا نشوندتم. خودشم کنارم نشست و گفت _غریبگی نکن آخ من یادم رفت مانتو تو ازت بگیرم، در بیار آویز کنم… تا خواستم جواب بدم پهلوم سوخت.. بشکنه دستت اهورا که پهلوم و سوراخ کردی. با صدای گرفته از درد

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 8

  لای پلکام و به سختی باز کردم و خودم و توی ماشین دیدم. با کرختی سر چرخوندم و با دیدن قیافه ی درهم رفته ی اهورا که پشت فرمون نشسته بود محو صورتش شدم. من توی ماشینش چیکار میکردم؟طول کشید تا کم کم یادم اومد،عروسی و، خان زاده،نوه ی ارباب، اتاق حجله! دستمال خونی… صدای ناله م که بلند

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 7

یک قدم که جلو رفتم سر برگردوند و با چشمای خمارش از سرتا پام و رصد کرد… چشم ازم بر نمی‌داشت. به سمتش رفتم و روی پاش نشستم،سرم و بردم جلو که آروم گفت _اول حسابی تشنه م کن. خدایا چه توقعاتی از من داشت؟ که مثل اون دخترای هرزه ی توی بغلش رفتار کنم؟ دستم و روی سینش گذاشتم

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 6

  با لحن بدی گفت _زر نزن بیخ گوشم.. انگار اون آدم قبل نبود. با نفرت گفتم _تا وقتی فکر میکردید دوست دخترتونم قربون صدقه م میرفتید اما حالا که فهمیدید زنتونم… عصبی وسط حرفم پرید _من حالم از آدمای دروغ گو بهم میخوره. همون شب که تو عالم مستی لخت شدی واسه من باید می گفتی زنمی نه اینکه

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 5

  سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت. سحر که پیاده شد،گفتم _من زیاد وقت ندارم… لبخند محوی زد و گفت _چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟ نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟ ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم _آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟ با

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 4

  میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت _من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 3

  با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا بازوم رو رها کنه. یک بسته از ماکارانی های مضحک و برداشتم و توی سبد انداختم و دستپاچه گفتم _من میرم. خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد. نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم پیچید _اینه رسمش؟ سکوت کردم.بازوم و گرفت و ادامه داد

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 2

  مغموم گفتم _من اصلا تهران و بلد نیستم.از اون گذشته هیچ وقت تنها نبودم میترسم.حالا که شما یه زن رو بند دار نمیخوای من برمیگردم روستا _که چی بشه؟ مگه اوضاع و نمیدونی؟ چیزی برای ترسیدن نیست این جا امن ترین منطقه ی تهرانه. درا ضد سرقته خونه هم نگهبان داره. با تلفن شماره ی تاکسی و بگیری هر

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده

رمان خان زاده پارت 1

#خان_زاده #پارت1 از هر طرف صدای پچ پچ میومد.از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود. قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من رو برای پسر شهریش در نظر گرفته. خسته از نگاه

ادامه مطلب ...