رمان نبض سرنوشت Archives - صفحه 3 از 4 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان نبض سرنوشت

رمان نبض سرنوشت پارت۲۳

شونه ای بالا میندازم . یکدفعه یادم میاد کجا دیدمش . با ذوق میگم : یادم اومد کجا دیدمت . تو مگه علی نیستی پسر عمو احمد؟ سری به تایید تکون میده و میگه : اما من شما رو به جا نیاوردم _من عسلم دختر رضا ، برادر زاده بی بی _ آها … بله تعریفتون رو شنیدم ولی تاحالا

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۲

“عسل ” _ببخشید خانم . سرش رو برگردوند طرفم و گفت : جانم ؟ _ یه ماشین میخواستم واسه آلاشت _ بله ، لطفا چند لحظه بشینید بدون تشکر نشستم . حالم اصلا خوب نبود. باورم نمیشد به همین راحتی تموم شه . ولی شد ، خیلی آسون . از آخرین باری که ماهان رو دیدم یه هفته میگذره شرکتم

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۱

امیر با دیدنم میگه : چیزی که نگفت نه ؟ درو بستم و گفتم : نه . میشه یه کمکی بهم بکنی؟ نگاهی با شاداب رد و بدل کرد و گفت : چه کمکی از دستم بر میاد ؟ _ آدرس خونه ماهان رو میخوام شاداب با تعجب میگه : تو از کجا میدونی؟ رو به شاداب گفتم : سینا

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۰

حسام دستشو رو شونم گذاشت و غمگین گفت : چقدر طول میکشه تا آروم شم؟ دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : بستگی به زخمت داره اینکه چقدر وخیمه وضعیتش. سخته فراموش کردن ، پس تلاش نکن ، ولی ازش درس بگیر .یاد بگیر قلبت رو دیگه ساده نبازی. چه ساده قلبمان را دو دستي چسبيده ايم… که مبادا کسي

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۹

گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش تو کیفم. آذین رو صدا زدم و بهش گفتم میرم یکم استراحت کنم رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و سعی کردم به اتفاقات این یه ماه فکر کنم . به ماهان فکر کنم به خانواده ای که از ته قلبم همشون رو دوست دارم هرچند مدت شناختمون کم بود. کمتر احساس تنهایی

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۸

خنده ای کرد و گفت : بابا آروم دختر تو که از من فضول تری ، بعدم مگه نگفتی خسته ای عیب نداره بعدا باهم حرف میزنیم برو فعلا استراحت کن . چپ چپ نگاش کردم که خندش شدت گرفت و گفت : خیلی بامزه میشی وقتی داری حرص میخوری. تا حالا کسی بهت گفته ؟ بی حواس میگم :

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۷

لبخند تلخی زد و گفت : کم نکشیدی ها نیش خندی زدم و زیر لب گفتم : الانم کم بدبختی ندارم . _ سوگل تک فرزنده؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : نه یه برادر داره، الان عسلويه اس . _تا چه حد راجب منو سوگل میدونی؟ _ خیلی کم تا حد اینکه چه جوری باهم آشنا شدید .

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۶

_ اون وقت از منم اجازه گرفتی منو آوردی اینجا؟ جوابمو نداد و به طرف آشپزخونه رفت . _ با تو بودما _ قهوه میخوری؟ وقتی سکوتمو دید برگشت سمتم و گفت : حالت بد بود خب کجا میبردمت؟ پوفی کشیدم و نشستم _ قهوه نمیخوام اگه مسکن داری برام بیار نگام کشید سمت جا سیگاری. سری به تاسف تکون

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۵

ماهان لیوان رو از پیمان میگیره و سر میکشه. طولی نمیکشه که ساناز و بردیا هم میشینن و مشغول حرف زدن میشن. تمام حواسم به ماهانه . حالش بده از قیافش معلومه ولی صدام انگار تو گلوم خفه شده که بیرون نمیاد. یک حرفایی می ماند بیخ گلوی آدم ، می ماند و فریاد هم نمی شود می ماند و

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۴

اخمی میکنه و میگه : نه خیر منو امیر سه ساله همدیگرو میشناسیم این مهمونی رو هم به اجبار من میاد که اون شوهرت تنها نباشه،  گند بزنه به خودش و هممون. ناخواسته نیشخندی میزنم . هنوز با کلمه شوهر کنار نیومدم…. “ماهان” دیدی که سخــت نیسـت تنها بدون مــن ؟ دیدی صبح میشود شبها بدون مـــن؟ این نبض زندگی

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۳

کرایه را حساب میکنم و پیاده میشوم. نگاهم به ساختمان شیک رورویم خیره میشود. ناخوداگاه باز خاطرات به سمتم هجوم میارن. * ماهان بسه دل درد گرفتم انقدر خندیدم _ خب،  خیلی بی شعوری من دارم جدی حرف میزنم. _ باش اگه تو تونستی شرکت بزنی من شام مهمونت میکنم _ نه من شام دوست ندارم عسل دوست دارم _ماهان

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت ۱۲

“عسل ” با استرس نگامو به در دوختم . منشی گیج گفت : حالتون خوبه؟ سری تکون دادم و گفتم : بله ، ببخشید گفتید جلسه هیئت مدیره کی تموم میشه؟ خندید و گفت : شما همین چند دقیقه پیش پرسیدید که،  انقدر نگران نباشید سری تکون دادم و مشغول کندن پوست لبم شدم .از یه طرف نگران این بودم

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۱

مریم و کنار زدم و سریع رفتم سمتشون. سوگل پوزخندی زد و گفت : ما باید از دیگران بشنویم باید پدربزرگت دعوتمون کنه زن عمو هم با همون لحن گفت : البته ایشالا خوشبخت شی صدایی از پشت سرم گفت : عسل ماهان دنبالت.. برگشتم طرف سینا که متعجب زل زده بود به سوگل. نگاهی به سوگل انداختم که اونم

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۱۰

لباس رو داد دستم و گفت : برو امتحانش کن. _ نمیخواد دیگه قشنگه تو هم که پسندیدی دستشو پشت کمرم گذاشت و هولم داد_ برو دیگه چقدر حرف میزنی به اجبار لباس رو پرو کردم و گفتم مریم بیاد ببینه لبخندی از سر رضایت زد و گفت : سلیقه منه دیگه قشنگه درش بیار بریم که ماهان الاناس برسه.

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۹

ولی فقط به نگاه کردن نبود .چند بار جلومو گرفت بیرون دانشگاه .ولی من رامو کج میکردم و بهش اهمیت نمیدادم. میدونستم انقدر جذاب نیستم که پسر محبوب دانشگاه دنبالم راه بی افته. به خاطر رعنا بود .همون دوستم که تو بیمارستان دیدی. رعنا دختر پر شور و شیطونی بود .دست به ضایع کردنش خوب بود .چند باری هم ماهان

ادامه مطلب ...