رمان سال بد پارت 38
فضای خانه نیمه تاریک و گرفته بود . هوا بوی سنگینی داشت … مخلوطی از عطر شیرینِ زنانه و دود سیگار و بوی عرق تن و شهوت ! زن و مردی لخت و عور روی تخت درهم پیچیده بودند … وقتی مجتبی وحشیانه در را باز کرد و همه ریختند داخل … .
فضای خانه نیمه تاریک و گرفته بود . هوا بوی سنگینی داشت … مخلوطی از عطر شیرینِ زنانه و دود سیگار و بوی عرق تن و شهوت ! زن و مردی لخت و عور روی تخت درهم پیچیده بودند … وقتی مجتبی وحشیانه در را باز کرد و همه ریختند داخل … .
لحنش صادقانه بود … لبخند زدم . – اینطور به نظر نمیاد … ولی بهر حال مرسی ! – حقوقش هم خوبه ! هووم ؟! – بسته به ساعتِ اضافه کاری … پنج تا هفت میلیون ! – عالیه ! – حالا تو از کجا فهمیدی که کار پیدا کردم ؟!
*** – خانم رسیدیم ! … همین جاست ؟! با صدای راننده تاکسی از افکارم خارج شدم و نگاه گیج و ویجی به کوچه انداختم . بعد به سرعت گفتم : – بله همین جاست ! نگه دارید لطفاً ! در تمام مسیر آنقدر در افکارم غرق بودم که متوجه گذشت زمان نشده
*** ساعت یازده صبح … دیر کرده بودم ! این هم از اولین بد بیاری آن روزم ! نفس عمیقی کشیدم و دامنم را مرتب کردم و با قدم هایی آرام و با وقار پیش رفتم . حالا که دیر رسیده بودم نمی خواستم با چهره ی آشفته و نفس نفس زنانم پرتره ی جذابِ
– چرا باور نکنی ؟ … اون هم یک آدمه ! همه ی آدما نقطه ضعفی دارن ! شهاب هوومی گفت و کمی از نوشیدنی اش را خورد … البته حق با مجتبی بود ! – اونا کی بودن ؟ – کیا ؟ – همونایی که سر رئیس کلاه گذاشتن و به زانوش
*** خیلی وقت بود که در انتظار برگشت شهاب به خانه ، پشت درِ شیشه ای اتاقم کمین گرفته بودم ! دیگر داشت حوصله ام سر می رفت که بلاخره صدای باز شدن در حیاط را شنیدم … قلبم به تپش افتاد ! خودش بود ! مجله ی مُد ترکی را کف زمین انداختم و از روی تختخوابم بلند شدم
هووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم . ساعت تقریبا یازده صبح بود و من گرسنه شده بودم . بابا اکبرم خانه نبود و من مطابق تمام روزهایی که تنها بودم ، حوصله ام نمی کشید برای فقط خودم آشپزی کنم . به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم … هیچ چیزی برای
شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد : – نه ! معلومه که نه ! با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … . – گفتم اگه می خوایش …
سوال مزخرفش را کاملا نشنیده گرفتم : – فقط … همین بود شهاب ؟ – میشه چیزی به دیگران نگی ؟ – چرا ؟! – من بد جوری بینیم به خاک مالیده شده ! بابام هی گفت به جای تربیت بدنی برم یک رشته ی مهندسی چیزی … بلکه به یه لقمه نون برسم
جوابش را ندادم که نفس بلند و کلافه ای کشید … بعد مقابلم کف زمین نشست و دست هایم را گرفت . خواستم دست هایم را عقب بکشم ، ولی اجازه نداد . – از کی تا حالا بدت میاد که من لمست کنم ؟! – ول کن شهاب … حوصله ندارم ! –
فرهود از پشت خودش را به من کوبیده بود … . تکان سختی خوردم و نزدیک بود پارچ دوغ از دستم رها شود … ولی به سختی تعادلم را حفظ کردم . تا قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم … شهاب خودش را به من رساند . دستش را دور کمرم حلقه کرد و من
هانی می خواست جوابش را بدهد که در باز شد و عمه آشا از حیاط آمد توی سالن … با دیدن صورت های خندان ما گفت : – همیشه به شادی باشید دخترا ! کارای پذیرایی رو شماها باید می کردین ، نه من ! و رد شد و رفت توی آشپزخانه . همیشه همینطور بود
بابا کف دستش را کلافه روی صورتش کشید و به من گفت : – آیدا جان … زودتر چاییت رو بخور تا رفع زحمت کنیم ! – چایی نمی خورم بابا ! بریم ! عمو رضا گفت : – اکبر ! کجا می خواید برید ؟ … تازه اومدین ! بابا هنوز جوابی
با اینکه لحنم محکم و قاطع بود ،ولی عمو رضا مصرانه تلاش کرد تغییر عقیده بدهم : – اینجا قراره کسی استقلال شما رو زیر سوال ببره ؟! کسی قراره کاری به کارتون داشته باشه ؟! عصبی کف دستم را روی پیشانی ام کشیدم : – عمو جان ، لطفا … – ما الان
و سرم را خم کردم روی گوشی ام . بابا چند ثانیه ای بر و بر نگاهم کرد . – کارت خیلی واجبه ؟ – بله ! – نمی شه بعدا انجامش بدی ؟ – نه ! – زشته وقتی خودش زنگ زده و دعوت کرده ، تو نیای ! این دفعه