دسته‌بندی: رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 312

        یزدان پلک بست ……………. دلهره و التهاب در صدای گندم چیزی نبود که گوش های تیز و حساس او قادر به تشخیصش نباشد .       ـ تو کنارم باشی تمام دردام یه ذره یه ذره آروم می گیره . حالا به چیزی فکر نکن و فقط بخواب ………… صبح که بیدارشی ، من همینجوری

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 311

        آرام و زمزمه مانند گفت :       ـ پات شکسته و به من میگی وضع پات خوبه ؟؟؟ اونم تو چنین شرایطی ؟؟؟       معین یک قدم به سمت یزدان جلو رفت که درد در پایش نشست و چهره اش بی اختیار درهم کشیده شد :       ـ یزدان خان

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 310

        یزدان بدون آنکه نگاهش کند ، جوابش را داد :       ـ تو همینجا تو خونه می مونی .       گندم ابرو درهم کشیده ، خودش را بیشتر به سمت یزدان کشید . خانه می ماند ؟       ـ یعنی ………… نیام ؟؟؟       یزدان هنوز هم نگاهش

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 309

        یزدان تمام آن شب را در خوابی عمیق فرو رفت . تنها گاهی پلک های عرق کرده اش را باز میکرد و به گندمی که نگران بالا سرش نشسته بود ، نگاه کوتاهی می انداخت و باز پلک هایش روی هم می افتاد و درون خواب عمیقش فرو می رفت .       آنقدر آن

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 308

        اما الان ……………. با به خطر افتادن جان یزدانش ، حس می کرد الان با تمام وجود طالب همان حسی بود که او را به هول و ولا می انداخت .       صورتش را روی سینه او جا به جا کرد و سر بالا کشید و بار دیگر چشمان بسته او را نگاهی انداخت

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 307

      گندم لبانش را روی هم فشرد که باز هم قطره اشکی روی گونه اش رد انداخت و آرام به زیر چانه اش رفت .       ـ انجام ……….. انجامش میدم .       یزدان خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و با ابرو به حوله لوله شده کنارش اشاره کرد .      

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 306

          با توقف ماشین جلوی در خانه اشان ، یزدان با نفس هایی عمیق و دردی که انگار به حد اَعلای خودش رسیده بود ، سر به متکای صندلی اش تکیه داد و لباس را روی زخمش فشرد و پلک بست ………….. ضعف اندک اندک چیره میشد و قدرتش را تحلیل می برد .    

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 305

        تمام جان گندم از خشم می لرزید …………. خشمی که هرگز در گذشته همانندش را در وجود حس نکرده بود .       پشت سر مرد در فاصله چهار متری اش ایستاد و سر اسلحه اش را بالا آورد و سمت چپ سینه اش را نشانه گرفت و بدون کوچک ترین اتلاف وقتی انگشتش را

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 304

          یزدان دست چپش را آرام به سمت درز پشت شلوارش رساند که نوید به سرعت کلت درون دستش را رو به او بالا گرفت :       ـ دستت و بنداز یزدان خان .       و نزدیک آمد و در حالی که حتی برای ثانیه ای نگاهش را از روی یزدان بلند

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 303

        چند خانه را دور زد و سعی کرد اینبار از پشت سرشان در بیاید ………….. اینجا را برای همین خانه های کاهگلی با فاصله از همش دوست داشت ……….. جایی که فضای مناسبی برای مانور و غافل گیری فراهم می کرد .       پشت دیواری سنگر گرفت که کاملاً پشت سر آنها قرار می

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 302

        ـ همش و قربان ؟       یزدان دو دستش را در جیب شلوارش کرد و در حالی که نگاه رضایت بخشش دوری در سالن بزرگ کارخانه میزد ، سری برای او تکان داد .       ـ آره .       زمان زیادی نگذشت که با شنیدن صدای کوبنده قدم هایی از

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 301

          گندم پلک زد و سرش به یک سمت کج شد که موهای رها بر روی شانه اش روی هوا تابی برداشت .       ـ بعد همه این جا به جایی هات ………… موفقیت آمیز بود ؟       یزدان باز هم با همان نقاب خونسرد و بی تفاوت نشانده بر روی صورتش

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 300

        در حالی که نگاهش را از او می گرفت و به سینی بزرگ درون دستش می داد ، آب دهانش را پایین فرستاد و گوشه زبانش را گزید .       این ضربان قلب بالا رفته ………….. این نفس های به لرز افتاده ………… این دمای سر به فلک کشیده …………. این نگاه گریزان شده

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 299

        دوش سر سری چند دقیقه ای گرفت و با حس و حال بهتری از حمام خارج شد و با ورودش به خانه ، چشمانش بلافاصله روی گندمی که با چشمان پف کرده و خواب آلود بر روی دشک نشسته بود و دستانش را با سرش برده و عضلات تنش را کش می داد ، نشست .

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 298

        یزدان ابرو درهم کشیده پفی کرد و پلک هایش را گشود :       ـ بلندشو بیا اینجا بخواب …………… اصلاً مگه خودت چقدر هیکل داری که به بیشتر از این فضا جا برای خواب احتیاج داشته باشی ؟ بیا ببینم .       گندم سمت کاناپه رفت و لبه اش نشست و نگاهش

ادامه مطلب ...