رمان گریز از تو پارت 8
ارسلان با مکث چرخید. بغض و التماس میان چشم های یاسمین دو دو میزد. سرش را پایین تر برد و زل زد توی چشمهایش تا لب های دخترک میان جذبه ی نگاه نافذ او بهم بچسبد. هوا تاریک تر شد و باد سردی از لا به لای درختان سر به فلک کشیده وزید. موهای نسبتا کوتاه دخترک ریخت روی