رمان ناسپاس پارت 41

0
(0)

 

انگشتمو دو سه بار خیلی آروم روی دکمه ی زنگ گذاشتم و فشار دادم و یکبار دیگه آدرسی که برام پیامک کرده بود چک کردم.
همه چیز درست بود اما تاخیرش برای جواب دادن ،درست بودن آدرس زیر سوال میبرد.
این موردها باهم همخونی نداشتن اصلا واسه همین
کم کم داشتم راهمو کج میکردم که بالاخره جواب داد:

-به به! ببین کی اینجاست! بیاتو…بیاتو خوشگله …بیا که مشتاق دیدار بودیم!

همزمان با باز شدن در، صدای گذاشته شدن گوشی آیفون به گوشم رسید.درو با سرانگشتام کنار زدم و رفتم داخل.بزرگی حیاط و عظمت خونه لبخند رضایت بخشی روی صورتم نشوند.
من مسیرو اشتباه نیومدم.این پسر میتونست از اونایی باشه که دست کم برای چندروز زندگی رو برای من بر وفق مراد بچرخونه نه بر وفق جعفر!
رو سنگفرشها با اون کفشهای پاشنه بلندی که تق تق صدا میدادن، قدم برمیداشتم و از گوشه ی چشم حیاطی رو دید میزدم که میشد توش سه تا عروسی راه انداخت.ماشینی که اونجا پارک بود رو میشناختم.
دوسه باری باهمین ماشین اومده بود رستوران و من باهاش بیگانه نبودم.
درحال تماشای اطراف بودم که در اصلی خونه باز شد و اون درحالی کنار رفت که یه حوله سفید تنش بود و مشخص بود دلیل اینکه دیر درو باز کرد این بود که احتمالا حمام تشریف داشت. خوب!
یه مرد تمیز پولدار از هر گزینه ی دیگه ی بهتره.
لبخند لوندی زدم و با ناز به سمتش رفتم.
تمام این حرکات رفتارهایی بودن که بهشون عاوت داشتم و جزیی از شخصیتم شده بود.
لبخند زد و کلاه حوله رو داد عقب و گفت:

-اووووف جووون بابا جوووون داف!

فاصله ای بینمون باقی نموند.تقریبا تو یه قدمی هم ایستاده بودیم.لبخند زدم تا سرخی لبها و سفیدی دندونهام رو به رخشم بکشم.
رو نوک کفشهام بلند شدم و بعدخیلی آروم سرم رو نزدیک صورتش بردم.
فکر کرد میخوام لبهاش رو ببوسم چون جمعشون کرد اما من خیلی آروم تغییر مسیر دادم. لبهامو به گوشهاش نازک کردم تا هم عطرم به مشامش برسه هم تحریکش کنم و بعد گفتم:

-سلام…

آب دهنش رو قورت داد و نگاهش همه جای صورت و بالاتنه ام به گردش دراومد.از اون دیوثای زود شل کن بود که میشد فهمید الان زیر حوله اش چه خبراییه….
دستپاچه لبخندی زد و بعد کنار رفت و گفت:

-بفرما داخل بانو…بفرما!

دستپاچه لبخندی زد و بعد کنار رفت و گفت:

-بفرما داخل بانو…بفرما!

با ناز از کنارش رد شدم و رفتم داخل.نگاه نکردن به فضاهای اون خونه ی وسیع و وسایل گرونقیمتش واقعا کار مشکلی بود و من از پسش برنمیومدم.
من با ناز جلوتر از اون قدم برمیداشتم و اون واسه دید زدن باسنم پشت سرم راه میومد.
رو جای جای خونه گاهی وسایل عتیقه و گرونقیمتی به چشمم میخورد که با قاپیدن یه کدومشون میشد کلی از دردسرارو کم کرد.
دستاش از پشت روی تنم نشست.
چرخیدم سمتش و لبخند زدم
لباشو غنچه کرد و گفت:

-جوووون…الهی من قربون این لبخندهات برم!…

رفتم سمت مبل چرمی که ترکیبی بود از رنگ قرمز و مشکی.نشستم روش و کیفم رو گذاشتم کنار.
بالبخند براندارم کرد و گفت:

-از خودت پذیرایی کن تا من بیام جیگرطلا! به هر حال یه خانم محترم خوشگل اومده اینجا باید یه لباس خوشگل تنم کنم….

روی میز کلی میوه و مشروب و آبمیوه بود و آجیلیهای که ما از پس خرید یه دونه اش هم برنمیومدیم چه برسه به اینهمه…
انگشتامو به ترتیب تکون دادم و دوروبر رو دید زدم.
کش رفتن یکی از این عتیقه ها برابر با یک هفته یا شاید یک ماه استراحت مطلق بود!
خم شدم و یه لیوان آب پرتقال برداشتم که چشمم رفت پی یه مجسمه ی طلایی رنگ…
وسط اونهمه اسباب و وسیله حسابی خودنمایی ودلبری میکرد .پیدا بود قیمت گزافی داره و مایه تیله ی زیادی بالاش دادن.

یه جورایی می درخشید اون وسط از خوشگلی و جذابیت زیاد.شال روی سرم رو درآوردم و گذاشتم کنارودرحالی که نگاهم همچنان خیره رو اون مجسمه بود،لیوان توی دستمو آهسته گذاشتم روی میز و به سمتش رفتم
یه جورایی آدمو میکشوند سمت خودش….
جذاب بود و خواستنی.رو به روش ایستادم و محو تماشاش شدم.یه حسی بهم میگفت این لعنتی از جنس طلاست….
تو بحرش بودم که دوتا دست روی شونه ام نشست…
از پشت بهم نزدیک شد و لبهاش رو چسبوند به گوشم و گفت:

-خوشت اومده ازش!؟

کنج لبمو دادم بالا و جواب دادم :

-آره خیلی…خوشگل

دستهاش رو آهسته دور کمرم حلقه کردو کنار گوشم یه نفس عمیق از سر هوس کشید و گفت:

-ولی تو خوشگلتری!

بلند بلند خندیدم و گفتم:

-اووووم….چقدر خوب تعریف میکنی!

زبونشو رو گردنم کشید و دستاش رو آورد بالا و گفت:

-کجاشو دیدی عروسک!
یه هفته اس باهاش کات کردم.میخوام جوری راضیم بکنی دیگه فکرم نره دنبالش…

پس دوست دخترش ولش کرده و این چند روز به اونجاش حسابی سخت گذشته.ولی من نمیذاشتم امشب هوش و حواسش بره پی اون دختره….
عمرا اگه میذاشتم.دلم میخواست جوری راضیش کنم و باعث بشه بهش خوش بگذره که هر رقمی

گفتم نه به میون نیاره…

چندتا ضربه به پشتم زد و گفت:

-اووومم….معلوم کارتو خوووب بلدی….

چندتا ضربه به پشتم زد و گفت:

-اووومم….معلوم کارتو خوووب بلدی….

-معلوم که بلدم….

جووون کشداری گفت و گفت:

-واای لعنتی…چقدر هر شب به یادت بودم!

همچین مواقعی محال مردها بتونن خودشون رو کنترل بکنن.یه لبخند لوند به پرستیژی که مجبور بودم برای همه ی اونهایی که شب رو مهمان اتاق خوابشون بودم بگیرم اضافه کردم و به سمتش برگشتم.
اینیار من دستهامو روی شونه هاش گذاشتم و بعد گفتم:

-من کارمو برای همه اونایی که بلدن فلوس بدن خوب میتونم انجام بدم

دکمه های مانتوی تنم رو از پایین باز کرد و گفت:

-نگران نباش یه جوری راضیت بکنم از این به بعد هی خودت بیای سراغم…

سرمو کج کردم و با ناز پرسیدم:

-واقعا !؟ بلدی خوب راضی کنی….

-معلوم‌که بلدم…چنان راضیت کنم که بگی همه ی تنم نوش جونت اشکان جون

چون اینو گفت دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و شروع کردم بوسیدن و مکیدن لبهاش…
وقتی چشمها تحریک میشن عقلها از کار میفتن و من اینو با تمام مردهایی که تا الان باهاشون خوابیده بودم تجربه کردم.
به محض دیدن و لمس بدنم همه چیز یادشون می رفت.
یادشون می رفت چی ان و کی ان…
حتی اگه زن و بچه داشته باشن هم یادشون می رفت صاحب خانواده ان و یه جورایی دست به هرکاری میزدن آخه مردها همه از دم فقط خالی شدن کمر لامصبشون براشون اهمیت داشت.
وقتی لبهاشو میخوردم و با دستم بدنش رو به بازی میگرفتم عنان از کف داد و تو هوا بلندم کرد و انداختم روی دوشش و بردم سمت اتاق خوابش…
درو باز کرد و انداختم رو تخت و با چشمایی که خمار و سرخ شده بودن به سمتم اومد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادا
ادا
1 سال قبل

ای بابا باید تا فردا تو خماریش بمونم🥲🤧

parya
parya
1 سال قبل

میشه پارت هات طولانی باشه یا روزی دو پارت بزاری

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x