رمان گریز از تو پارت 8

4
(4)

 

ارسلان با مکث چرخید. بغض و التماس میان چشم های یاسمین دو دو میزد. سرش را پایین تر برد و زل زد توی چشمهایش تا لب های دخترک میان جذبه ی نگاه نافذ او بهم بچسبد. هوا تاریک تر شد و باد سردی از لا به لای درختان سر به فلک کشیده وزید. موهای نسبتا کوتاه دخترک ریخت روی صورتش و چشمهای ارسلان‌ زیر سایه ی شاخ و برگ درختان ترسناک تر شد.

_احمد باباته؟

پلک های دخترک پرید: چی؟

_فقط جوابمو بده.

یاسمین با ترس خواست عقب برود که او محکم تر بازویش را کشید. پیشانی دخترک بی هوا خورد توی سینه ی سفت ارسلان و صدای جیغ بلندش توی فضای پارک پیچید.

_جواب بده بچه…

یاسمین کف دستش را به پیشانی اش چسباند.

بغض کرده بود: چرا فکر کردی اون آشغال میتونه بابای من باشه؟ اصلا اگه بابام بود من ازش فرار میکردم؟

ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد. دستش که شل شد یاسمین عصبی خودش را کنار کشید. میان برزخ که نه، درست توی جهنم گیر افتاده بود. محکم گلویش را گرفت تا بغضش را فدای ترسش نکند. هر چه ضعیف تر میشد بدبختی طناب قطورتری میبافت تا خفه اش کند.

ارسلان مثل این چند روز فقط زل زده بود به حرکاتش. آنقدر ابهام میان رفتار و حرف های دخترک بود تا هر لحظه با شخصیت جدیدی از او مواجه شود.

_اگه نفس کشیدنت تموم شد راه بیفت…

یاسمین عصبی سمتش چرخید. نگاه او با تفریح بهش مانده بود.

_شیر شدی برام؟ چشماتو درشت می‌کنی؟

_لعنت بهت… توی من چی دیدی که دست از سرم برنمیداری؟ خوبه میبینی چقدر بدبختم.

_راه بیفت.

یاسمین نفسی گرفت و سعی کرد با نرمش او را قانع کند: ببین آقا ارسلان…

سر که بلند کرد با دیدن یک نفر پشت سر او با یک چاقو توی دستش چشم هایش گرد شد.

_مواظب باش…

جیغ بلندش باعث شد ارسلان به موقع برگردد. چاقو بالا رفت و او فقط توانست گردنش را عقب بکشد و تا بازویش را سپر کرد، دردی وحشتناک گوشت تنش را سوزاند. فریادش را توی گلو خفه کرد و دست سالمش را حفاظ دخترک کرد. لب بهم فشرد و وقتی حریفش با خنده ایی کریه چاقو را بیرون کشید نفسش میان سینه اش ماند. درد تا مغز استخوانش را می‌سوزاند…
حریفش هم انگار کار بلد بود که دستش را هدف قرار داد تا فلجش کند.

به سختی یاسمین را میان بازوی سالمش پیچید و منتظر حرکت بعدی او ماند و تا مرد خواست چاقو را توی پهلویش فرو کند، ارسلان پای مقابلش را بالا آورد و محکم توی شکمش کوبید. مرد با فریاد بلندی روی زمین افتاد اما چاقو هنوز توی مشتش بود‌.

یاسمین از ترس میلرزید و محکم بازوی ارسلان را چسبیده بود. پلک که باز کرد نگاهش به خون روی لباس او افتاد: وای…

ارسلان دندان هایش را از درد روی هم فشار داد و همانطور غرید: هر وقت گفتم بدو سریع دستمو میگیری و میدویی. فهمیدی؟

_زخمی شدی اخه… چطوری؟

_حداقل تو این موقعیت انقدر حرف نزن.

یاسمین ناچار سر تکان داد. محکم تر دست او را چسبید و منتظر دستورش ماند. باد سرد با شدت بیشتری میوزید و دیدشان کور تر شده بود.
مرد که دوباره مقابل او گارد گرفت اینبار صدای دویدن کسی هم از سمت مقابل آمد. مرد با دیدن رفیقش خندید و ابروهای ارسلان در هم رفت.

_دختره رو بده بیاد تا همینجا نفله ت نکردیم.

معلوم بود میان تاریکی نتوانسته اند چهره ارسلان را تشخیص دهد… او هم سعی میکرد در مقابل کُری خواندشان سکوت کند تا اوضاع بدتر نشود.

_آقا ارسلان…

فکش منقبض شد: ساکت باش… انقدر اسمم و نگو.

یاسمین از ترس به لکنت افتاد: خب… فقط تو رو خدا منو بهشون ندیا.

نگاه ارسلان با مکث برگشت سمت آن ها و یاسمین را به موازات قدم های خودش آرام عقب هل داد.

_هرکاری میگم انجام بده. خب؟

دخترک با ترس پلک زد. چشمان او در یک وجبی اش بود… دست و پایش لرزید:‌ خب…

ارسلان با دقت حرکات آن ها را پایید. کافی بود غفلت کند تا ضربه ی بعدیشان کامل از پا بیندازدش. یاسمین همراهش بود و نمیتوانست ریسک درگیر شدن با آن ها را به جان بخرد. وگرنه تنهایی حریف ده نفر هم میشد.

_تا سه می‌شمرم بعد با همه ی قدرتت جیغ بکش.

_خب بعدش…

_اگر دیدی کسی نیومد و فایده ایی نداشت با یه حرکت دستمو ول می‌کنی و میری.

یاسمین مات شد: یعنی چی؟ تو رو تنها بذارم؟

ارسلان با حرص دندان هایش را بهم سایید: همینجا خونتو میریزما. برام فرقی نمیکنه.

_باشه.

آنقدر مظلومانه و آرام گفت که نگاه ارسلان بی اراده رویش طولانی شد‌. میان بغض و درد و ترس معصومیت مثل تک ستاره ایی توی جنگل چشمهایش میدرخشید. لب بهم فشرد و یاسمین یک لحظه هجوم آن ها را دید تا بی اختیار دهان باز کند و از ته دل جیغ بکشد.

یک لحظه نفهمید چه شد که بازوی او از بند انگشتانش رها شد. با ترس پلک زد و ارسلان با فشار محکمی روی سینه اش عقب پرتش کرد.
یاسمین دوباره هر چه در توان داشت توی گلویش ریخت و جیغ کشید. صدای واق واق سگ با فریاد مرد ها در هم پیچیده بود. ارسلان یک تنه مقابل ان ها ایستاده بود تا دستشان به دخترک نرسد.

_برو دختر…

صدای او را نشنید فقط دست روی گوش هایش گذاشته بود و از ته دل جیغ میکشید. سرمای استخوان سوز هوا باعث شده بود همه ی بدنش خشک شود.

_برو یاسمین… برو.

با سوزش شدید گلویش صدایش خود به خود قطع شد. سر که بلند کرد دید چند نفر سمتشان میدوند و با دیدن متین میان جمعشان قلبش آرام گرفت.
ارسلان دست زخمی اش را چنگ زد و آخرین ضربه را با زانو نثار یکی از آن ها کرد. متین و آدم هایش که رسیدند سریع عقب کشید و دست دخترک را گرفت.

_بیا بریم…

کم مانده بود زانوهای او تا شود و روی زمین بیفتد که ارسلان تنش را توی آغوشش گرفت و وادارش کرد تا باهم از لابه لای بوته ها سمت قسمت غربی پارک بدوند…

ترسش با صدای هو هوی باد و برخورد قطرات باران و تگرگ به شیشه ی ماشین هر لحظه بیشتر میشد. محکم چسبیده بود به صندلی ماشین و هر از گاهی جرات میکرد تا سر بچرخاند و زل بزند به نیمرخ آشفته او. یک بار هم نگاه ترسناک ارسلان مچش را گرفت تا آرام بنشیند سر جایش و به جاده بارانی و سیاه مقابلش خیره شود‌.
سرعت ماشین که بیشتر شد لرز دوباره به جانش افتاد و تا سرش را به عقب چرخاند فریاد ارسلان بلند شد.

_این چندمین باره بهت میگم عقب و نگاه نکن؟ چندمین باره؟

یاسمین با ترس چسبید به صندلی: وای دارن تعقیبمون میکنن.

_بنظرت من کورم؟

_بخدا انقدر سرعت میری که هر لحظه ممکنه سکته کنم. من کی قاطی این پلیس بازیا بودم اخه؟

ارسلان کلافه نگاهش کرد. قطره های خون همینطور میچکید روی لباسش و او هربار دردش را میان بهم فشردن دندان هایش خفه میکرد. مجبور بود سرعت بالای ماشین را با یک دست کنترل کند تا منحرف نشود.‌

یاسمین از ترس و سرما جمع شده بود توی خودش و بی صدا اشک میریخت. دندان هایش بهم میخورد و درد دستش هم شده بود قوز بالا قوز…
نگاه ارسلان با صدای بوق های ممتد ماشین پشت سرش چسبید به آینه و شدت نور توی چشمانش کافی بود تا حواسش پرت شود و آن ها ضربه ی محکمی به ماشین بزنند.

یاسمین وحشت زده جیغ کشید و سرش را میان دستانش گرفت‌. ارسلان با قدرت فرمان را چرخاند تا به حاشیه جاده کشیده نشوند. غفلت میکرد جفتشان میان دره پرت میشدند.
یاسمین جرات نمیکرد حرفی بزند‌. ارسلان با دیدن لب های لرزان و چشمان خیسش با همان خط و خش باقی مانده توی گلویش گفت: محکم بچسب به صندلی و نترس. ممکنه شلیک کنن پس سرتو بنداز پایین.
نگاه دخترک با درماندگی چسبید به بازوی خونی او و
خطوط دردی هر لحظه توی چهره اش بیشتر میشد.

با ضربه ی دیگری که پشت ماشین کوبیده شد یاسمین سریع سر خم کرد و ارسلان اینبار مجبور شد از دست زخمی اش کمک بگیرد. چهره اش از درد کبود شد.
یاسمین انگار میان دو دنیا معلق شده بود. مردی که قصد جانش را داشت و حالا شده بود ناجی اش و از ان طرف آدمی که قرار بود برای پیدا کردنش دنیا را بهم بریزد تا آبرو و حرمتش را به یک ارزن بفروشد.

صدایش از ته چاه بیرون آمد: اقا ارسلان…

ارسلان سخت نفس میکشید. ماشین باز هم تکان خورد و با شدت ضربه انگار کسی یک نیزه را درست توی دستش فرو کرد. نتوانست جلوی فریادش را بگیرد. یاسمین با نگرانی خواست سر بلند کند که یک لحظه شیشه ی عقب با صدای وحشتناکی سوراخ شد و خرده شیشه ها ریخت داخل…

ارسلان سر او را با فشار دست پایین فرستاد و فریادش تنش را لرزاند: بنداز پایین سرت و…

بغض و ترس نفس هایش را نصفه نیمه کرد و گوش چپش محکم سوت کشید.

_سرتو بلند کنی مغزتو میپوکونن. همون پایین بمون…

ماشین جا برای سرعت بیشتر نداشت. تقریبا داشتند پرواز میکردند که نگاه ارسلان با دیدن یک فرعی تیز شد و… تنها راهش همین بود. سرعتش را که کم کرد آن ها بهش رسیدند و پیچیدند مقابلشان تا او در یک حرکت جاده را ۱۸۰ درجه دور زد و داخل فرعی پیچید. ماشین آن ها ازش جا ماند و دوباره سرعتش زیاد شد. پس از چند دقیقه به یک دو راهی رسید و میان دست و پا زدن های عقلش یک راه را انتخاب کرد. تقریبا مطمئن بود آن ها گمش کرده اند.

_زنده ایی؟

دل و روده ی دخترک در هم پیچیده بود. میان فرمان چرخاندن های او چند بار سرش به داشبورد خورد و حالا انگار منگ بود. کف دستش را چسباند به دهانش و با اکراه سرش را بالا آورد.

اشاره زد که “نگه دار” و ارسلان خندید: مگه خاله بازیه؟ وسط بر و بیابون نگه دارم.

_حالم… داره بهم میخوره. نگه دار.

ارسلان نچی کرد و با لحنی خشک گفت: نمیشه.

یاسمین پلک بست و سعی کرد با نفس های عمیق حرکات معده اش را کنترل کند. قطره های اشک از میان پلک های بسته اش سر میخورد.
ارسلان با دقت اطراف را پایید و با سوزش شدیدی که توی دستش پیچید بی اراده مجبور شد ترمز کند. چهره اش از درد جمع شد و سر به صندلی چسباند.

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: چیشد؟!

ارسلان دندان بهم فشرد و دست زخمی اش لرزید. جای چاقو گز گز میکرد و خونی که بند نمی آمد تا بی جان تر شود.

_آقا ارسلان؟!

با احتیاط خودش را جلو کشید تا دستش را ببیند. پلک های او که باز شد سریع خودش را عقب کشید.

_میخوای برات ببندمش؟

چشم هایش میان خون غوطه ور بود‌. قفسه ی سینه اش در اوج و فرود درد بود و عصبانیت. نگاهش مانده بود به دخترک و چشمانی که معصومیت را فریاد میزد.

یاسمین سر تکان داد: میخوای تا صبح همینجوری نگام کنی؟ من مثل تو بیرحم نیستم انسانیت حالیمه. بذار دستتو…

_داری میری رو مخم.

چشمان او با حیرت بالا رفت: مگه من چیکارت کردم؟ خوبی هم بهت نیومده؟

ابروهای ارسلان با مکث بهم پیچید. دست یاسمین سست شد و کمرش چسبید به صندلی: دیگه چقدر باید به عمق بدبختیم پی ببری تا بفهمی من جاسوس نیستم؟

ارسلان پوزخند زد. دخترک با حرص گفت: واسه یه کلمه حرف زدنم آدم و جون به سر میکنی. هر بلایی خواستی سرم آوردی باز یه جور رفتار میکنی که انگار یه جانی ام.

با بسته شدن پلک های او و نفس های عمیقش دست هایش مشت شد. عصبی سرش را چرخاند و زل زد به سیاهی شب و هیاهوی باران…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

زیباست

Elina
Elina
1 سال قبل

ارسلان عاشق شد رفت

نیلو
نیلو
1 سال قبل

این رمان منو جیلی مجذوب خودش کرده یعنی واقعا نویسندش کاشته گلستان خیلی قشنگه دستش الماس ولی هر روز پارت گذاری کنید لطفا خیلی عالیه💋😍♥

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x