گندم با تمام حرص نشسته در وجودش به حمیرا نگاه می کرد ……… از اینکه حمیرا یزدان را با این تعاریفش تا حد یک پسر بی صفت پایین آورده بود ، از اینکه انقدر سعی داشت او را مدام ارشاد کند و به قول معروف به راه بیاورد عصبی و خشمگین بود .
نمی دانست چرا ، اما دلش می خواست نشان دهد رابطه او با یزدان ، فرا از تمام روابط گذشته ای است که یزدان با ماباقی دوست دخترهای احتمالی اش داشته .
گردن بالا کشیده و جدی در چشمان حمیرا نگاه کرد و سعی نمود حرص خفته در تنش ، به هیچ عنوان روی مدل نفس کشیدن هایش تاثیر نگذارد …….. می خواست نشان دهد که عادی است ، می خواست نشان دهد ، نه ذره ای حرف های حمیرا رویش تاثیر گذاشته و نه ذره ای به آن اهمیت می دهد ………. او سالیان سال با یزدان زندگی کرده بود ، او را بهتر از هر کسی می شناخت ………. درست که یزدان در این سال ها کم سختی نکشیده بود ، درست که در این سال ها یزدان کم درد و رنجی که باعث تغییر خلق و خویش شده بود را تحمل نکرده بود ، اما ذات چیزیست که تغییرش به این راحتی ها امکان پذیر نیست ………. او ذات یزدان را دیده بود ، ذات او را خوب می شناخت .
ـ می خوام برم اطاق یزدان استراحت کنم .
حمیرا نگاهش را به چشمان گندم داد .
ـ اینجا هیچ کسی آقا رو اینجوری صدا نمی زنه ………… یا بهش می گن یزدان خان ، یا می گن آقا یا حالا …….. قربان .
گندم ابرو درهم کشید ………. زمانی که یزدان هنوز اسم و رسمی نداشت و هنوز یزدان خان نشده بود ، یزدان برایش یزدان جون بود ………… چه برسد به حالا که خود یزدان از او خواسته بود او را یزدان خالی صدا کند .
ـ یزدان همیشه برای من یزدانِ .
حمیرا نزدیک ترش شد و در فاصله نیم متری اش قرار گرفت ………….. صدایش را پایین آورد تا تنها به گوش گندم برسد .
ـ داری راه و اشتباه میری دختر ………… من این مرد و از همون روز اولی که پا تو این عمارت گذاشت تا به همین امروز می شناسم ………… این مرد خود شیطانه . درگیر آدمی نشو که نه تنها برای تو نیست ، بلکه هیچ دختر دیگه ای هم توان به دست آوردن دل و قلبش و نداره .
ـ شاید خیلی وقت باشه که یزدان و بشناسید ………… اما مطمئناً اینبار این شمایید که دارید اشتباه می کنید …………. من با تمام دخترای زندگی یزدان فرق دارم ، فرق می کنم .
نگاه تاسف برانگیز حمیرا تاسف برانگیز تر شد ………. به نظرش گندم از آن دست دخترهایی بود که نه قصد عاقل شدن داشت و نه قصد هدایت شدن و رها کرد این قصر حبابی .
ـ کسی بدون اجازه آقا نمی تونه وارد اطاقش بشه .
گندم ابرو بالا انداخت ……….. کاغذی که یزدان به او داده بود ، هنوز در دستش قرار داشت …….. کاغذ را اندکی بالا آورد و در هوا تکانش داد :
ـ یزدان جانم شمارش و همین چند دقیقه پیش بهم داد ……….. می تونم بهش زنگ بزنم و اجازه بگیرم .
حمیرا پفی کرد و به سمت در اطاق راه افتاد و گندم هم به دنبالش رفت ………. می دانست این زن به سمت تلفنِ در نشیمن طبقه دوم می رود .
حمیرا که شماره یزدان را از بر بود ، شماره اش را گرفت و منتظر جواب شد .
ـ بله ؟
ـ سلام آقا . ببخشید مزاحم شدم .
ـ سلام . موردی نداره . کارت و بگو .
ـ آقا این دختره می خواد بره اطاق شما استراحت کنه ……… در اطاقتون و براش باز کنم یا ببرمش یه اطاق دیگه ؟
ـ اگه می خواد اجازه بده بره ، هر چیزی هم که احتیاج داشت در اختیارش قرار بده .
ـ بله آقا .
ـ حرف دیگه ای نیست ؟
ـ نه آقا عرضی نیست . فقط زنگ زدم کسب تکلیف کنم . با اجازتون . خداحافظ .
گندم با همان لبخند یک طرفه گوشه لبش نگاهی به حمیرا انداخت و حمیرا لب بر هم فشرد و نفسش را صدا دار بیرون فرستاد و به سمت اطاق یزدان به راه افتاد و در اطاق او را با کارتی که از جیب لباسش در آورد ، باز کرد و اجازه داد گندم داخل شود .
گندم با حسی از پیروزی و لبخند زنان داخل شد و سمت تخت رفت و لبه اش نشست و حمیرا هم بعد از ورودش به اطاق مستقیما سمت دری رفت که دقایق قبل یزدان در آن رفته بود و لباس هایش را تعویض نموده بود .
ـ اینجا اطاق لباس آقاست ………… هرچند دوست دخترهاش هم اینجا یه کمد لباس داشتن …….. لباس ها اکثراً نو هستن چون دخترای قبلی ، دوست داشتن خودشون برن و لباس انتخاب کنن و بخرن ………. هرچند چند دستی هم استفاده شده داخلشون هست ………….. قراره همه این لباسش ها به اطاقت منتقل بشه ………… مشکلی که با دست دوم بودن بعضی از لباس ها نداری ؟
حمیرا چه گیری داده یزدان بفهمه لهش میکنه😐
گندم باید بگه چرا دارم لباس نو میخوام