رمان گریز از تو پارت 10
سنگ فرش ها را یکی یکی زیر پا گذاشت و نگاهش ماند به بوته های کوتاه و بلند باغ و گل هایی از شدت خشکی جان داده بودند. افسردگی و غم از سر و روی این باغ بی آب میبارید. یک نفر هم نبود به دادش برسد؟! قدم هایش که سست شد ارسلان سر چرخاند و با اخمی غلیظی