رمان مانلی پارت 91
چشمهایش گرد شد و بهسمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقهاش را از پشت کشید. _ولش کن بچه دستشه. باربد شاکی گفت: ببین بهم چی میگه! حالا اگه من این حرف رو میزدم پوستم رو میکندی که بچه نشسته رعایت کن! داریوش با همان چشمهای براق بهآرامی گوشش را پیچاند. _فریا