26 فروردین 1403 - رمان دونی

روز: 26 فروردین 1403 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان مانلی

رمان مانلی پارت 91

      چشم‌هایش گرد شد و به‌سمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقه‌اش را از پشت کشید. _ولش کن بچه دستشه.   باربد شاکی گفت: ببین بهم چی می‌گه! حالا اگه من این حرف رو می‌زدم پوستم رو می‌کندی که بچه نشسته رعایت کن!   داریوش با همان چشم‌های براق به‌آرامی گوشش را پیچاند. _فریا

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲

  به قلم رها باقری *** خانوم‌جان، جلوی اُرُسی‌های ( پنجره‌ی مشـبکی) رنگی شاه‌نشین، به مخده‌اش لم داده بود و با اخم و سکوت پر‌حرفی، خیره به حیاط مصفا بود.   به روی موهای فر و بافته شده‌اش چشم چرخاندم و نگران پلکی زدم.   یک ساعت میشد که لب از لب باز نکرده بود. هر آن منتظر بودم بلوایی

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 38

        گوشیش را بی توجه روی مبلی از خانه انداخت و از پله های خانه ی میکائیل با حرص تمام بالا رفت… و این بار مصمم بود و همین طور که پله هارا بالا می‌رفت زیپ کنار لباس مجلسیش را باز کرد و حلقه های لباس را روی بازویش کشید!   میکائیل را می‌خواست و این بار

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 42

            بی بی آسیه زیر گوش نریمان زمزمه کرد:   – پسرم، خانم ارباب یکم ناخوش احوال بودن نمیتونه بره گلین‌و بیاره، خودم برم؟   نریمان ابرو بالا انداخت می‌دانست حال مادرش خوب است و فقط لج کرده او مادرش را بهتر از هرکس می‌شناخت.   – خودت برو بی بی… حق مادری به گردنم

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 289

        آرام و محتاط پرسید :       ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟       یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت :       ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم .       نسرین نگاه گذرایی به گندمی که غذایش را

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 143

        -خوش اومدی مادر…!!!   مهگل لبخندی حواله ماه منیر کرد… -ازتون ممنونم خاله… خیلی بهتون زحمت دادم…!!!     ماه منیر چشم غره ای بهش رفت… -اصلا ابن حرف و نزن… تو و خواهرت برای من رحمتین…!!! اصلا با اومدنت دل من که هیچ، دل خواهرتم پر از نور شده…!!!     مهگل نگاهم کرد و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 137

        انگار صاعقه خورده بود، انگار زیر پایش به یکباره خالی شده و با مخ زمین خورده بود.   در عرض کسری از ثانیه خشکش زد و حتی چشمانش هم دیگر برای اشک ریختن تلاشی نمیکردند.   یعنی چه که دختر راغب نبود؟ چشم که باز کرد او را دید، نه مادری، نه دوستی، نه فامیلی… هیچکس،

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 90

          باربد کمی سرش را جلوتر آورد. _من گفتم نخود تو دهن عمه خیس نمی‌خوره‌ها…   پوفی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. _فرشته بچه‌م رو کجا برده یه ساعته سر به نیست کرده؟   نیشخندی زد و عقب کشید. _به بهونه چرخوندن فرهاد رفت تو باغ نریمان هم پشت سرش رفت.   چشمی چرخاندم.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 214

            به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، اخم در هم داشت: _ تو شهر زندگی میکردیم، خیلی ازم میخواست بیارمش اینجا…هربار که میاوردمش ولش میکردم و برمیگشتم شهر، بهش توجه نمیکردم، گاهی حتی…   دستانش را در هم پیچید و خیره‌ی انگشتانش شد: _ تحقیرش میکردم، اما وقتی پشیمون شدم که خیلی دیر بود،

ادامه مطلب ...