گوشیش را بی توجه روی مبلی از خانه انداخت و از پله های خانه ی میکائیل با حرص تمام بالا رفت…
و این بار مصمم بود و همین طور که پله هارا بالا میرفت زیپ کنار لباس مجلسیش را باز کرد و حلقه های لباس را روی بازویش کشید!
میکائیل را میخواست و این بار باید هر طور شده به دستش میآورد.
چون برای بازی با رقیب قدر یار قدر هم نیاز بود.
یاری مثل میکائیل…
و جدا از این حرف ها همراز تازه فهمیده بود میکائیل برایش با همه فرق داشت…
او شاه نشین قلبش که نه اما تنها آدمی بود که دلش برایش می توانست بسوزد!
پس قطعا با دیگر آدم های دنیا برایش فرق داشت.
و شاید تنها کسی بود که میتوانست شاخ غول بیابانی مثل مسعود را بشکند.
لباسش را با دستش گرفته بود و اگر دستش را از بالا تنه ی لباس شبش بر میداشت کل لباس از تنش سر میخورد!
وارد اتاق میکائیل شد و میکائیل را جلوی آینه قدی دیوار اتاقش دید و درست پشت سرش ایستاد.
و نگاه میکائیل از توی آینه روی فرشته ی شیطانی نشست که لباسش را ول کرد، لباس شب مشکی رنگی که از تن همراز سر خورد و روی زمین افتاد!
و میکائیل نگاه نگرفت، نمیتوانست نگاه بگیرد داشت به زیبا ترین آرزوی نابود شده اش نگاه میکرد و همراز ساکت و صامت فقط ایستاده بود و میکائیل با نیشخندی لب زد:
– با من بازی نکن… بازی نکن همراز
من خیلی وقت به خودم اجازه نمیدم تو بازی از کسی ببازم
#پارت_302
همراز سمتش قدم برداشت درست کنار میکائیل ایستاد و از تو آینه خیره به میکائیل لب زد:
– من مشکلی با بردت ندارم وقتی خودم میخوام بازنده ی تو شم!
و از لوندی و دل فریب بودن باید از صد امتیاز…
امتیاز صد رو به همراز دو دستی تقدیم میکرد!
نگاه میکائیل روی لب های نیمه باز همراز نشست و به یک باره سمتش برگشت.
و در ثانیه ای لبش چفت لب های همراز شد.
تمام دلتنگی هایش را حرص هایش را سر لب های همراز خالی میکرد و محکم از پشت در آینه ی قدی کوباندش ولی همراز هیچ اعتراضی نداشت بلکه دست هایش لابه لای موهای میکائیل چنگ شد.
بی وقفه بدون مکث هم را میبوسیدند و حتی وقتی نفس کم آورده بودند هم راضی به جدا شدن از یک دیگر نبودند.
و انگار میکائیل تمام قول و قرار هایش را با خودش فراموش کرده بود و دیوانه شده بود، شاید هم همراز سحر و جادویش کرده بود!
بدون این که از همراز جدا شود روی تخت پرتش کرد و خودش رویش افتاد اما هنوز هم ول کن لب های همراز نشده بود…
یعنی دلتنگ طعم لب های همراز بود؟ نه! میکائیل فهمیده بود دیگر لب های همراز ناب نیستند، خوشطعم نیستند فقط وسوسه انگیز و دلفریبند.
پس این همه عطش برای چه بود؟!
نفس نفس زنان بالاخره لب هایش را از لب های همراز جدا کرد و نگاهش رو به نگاه همرازی داد که حرکات سینه اش و نفس هایش تند شده بود.
موهای کوتاهش را در دستش جمع کرد و کشید طوری که صورت همراز به عقب کشیده شد و میکائیل خمار لب زد:
– هی میبوسم میبوسم تا برسم به طعم قبلی لبات، همون طعمی که فکر میکردم ناب و خوش طعم اما هر چی میبوسم دیگه لبات اون طعم و نمیده… تلخ شده!
#پارت_303
همراز چند بار پلک زد و لب هایش برای حرفی باز شد اما سخنی نگفت.
حرفی نداشت بزند و باورش نمیشد وسط عشق بازی آن هم بعد این همه سال میکائیل همچین حرفی زده!
فقط خیره در چشم های میکائیل ماند و میکائیل بدون حرفی لب هایش روی گردن همراز نشست و گاز های ریزی از گردنش گرفت اما همراز دیگر بی حس شده بود.
تمام حس و حالش پریده بود و برای لحظه ای یاد مسعود افتاد!
رفتار میکائیل هم که فرق زیادی با مسعود نداشت، داشت؟
میکائیل هم داشت با جسمش بازی میکرد و روحش را به سخره میگرفت دیگر!
البته که تقصیر خودش بود…
تقصیر خودش و خواسته های مادی زندگیش!
حالا پشیمان بود اما دیر شده بود.
پشیمانی برای همراز دیر شده بود و هر اشتباهی در این دنیا نیز تاوانی داشت.
به قدری درگیر افکارش بود که یادش رفت کجاست و در چه حالتی هست، باز جسمش روی تخت بود و فکرش درگیر چیز دیگری ولی با گاز محکمی که میکائیل از گردنش گرفت به خودش آمد و از درد آخی از میون لب هایش خارج شد.
سوزش گردنش لحظه ای زیاد شد و میکائیل با نیشخند تازیانه ای دیگر با زبانش زد:
– به خاطر شوهر با غیرتت این قدر دستمالیت کردن که تو تخت هیچی نمیفهمی دیگه!
شوهر؟! نه مرادی فقط در شناسنامه لقب شوهر را داشت.
همراز نیشخندی زد و با لب های لرزون این بار لب زد:
– پاشو از روم!
#پارت_304
میکائیل گیج و خمار خنده ای کرد و موهای همراز را ول کرد، با دستش نوازش وار صورت همراز را لمس کرد و گفت:
– من هی میگم مست نیستم اما مثل این که اشتباه میکنم… شنواییم مشکل پیدا کرد یهو
به سخره اش گرفته بود؟!
همراز بغض کرد و نالید:
– پاشو
و آخر سر همراز چی میخواست؟!
لحظه ای دست و پا میزد برای بدست آوردن رفیق قدیمیش
لحظه ای در دلش دعا می کرد میکائیل پسش برند تا به او دوباره آسیب نزند
لحظه ای هم یاری مثل میکائیل را نیاز داشت برای شکست مسعود
لحظه ای هم قلبش میشکست
چش شده بود؟
نکند داشت روانی میشد؟
نکند چند شخصیتی شده بود؟
به خاطر خواسته ها و آرزو هایش چه کرده بود با خودش؟!
میکائیل چند لحظه در چشم های همراز خیره شد و باز هم جدیش نگرفت:
– دیگه تو امثال تو که نباید ناز داشته باشن
همراز حس میکرد دارد خفه میشود…
حس هایش دیوانه اش کرده بودند و خودش را گم کرده بود!
خواسته و ناخواسته اش را تشخیص نمیداد و میکائیل را با دو دستش پس زد و صدای جیغ بلندش تو کل اتاق پیچید:
– پـــــــــاشــــــو…
#پارت_305
و میکائیل بود که درک نمیکرد و سرش هم به شدت داغ بود پس از جایش میلی متری تکان نخورد…
فقط فک همراز را میان انگشت های مردانه اش با تمام قدرت و حرص گرفت و فشرد!
تو صورتش خم خم شد جوری که پیشانیش به پیشانی همراز چسبید و از لایه دندون هایش فقط غرید:
– خفه شو خفه خـــفــــــــه… خفه خون بگیر کثافت هرزه، خفه خون بگیر تا خودم با این دوتا دستام خفت نکردم!
فکش را جوری فشار میداد که هر آن ممکن بود در دست های مردانه اش مانند لیوانی شیشه ای خورد شود اما از سر خشم اهمیتی نمیداد.
حالا همراز بود که تقلا میکرد تا از دست میکائیل خلاص شود و اشک هایش راه باز کرده بودند و با دست هایش دست میکائیل را فشار میدادند تا شاید فکش را ول کند اما…
اما میکائیل امشب دیگر کوتاه نمیآمد و دندان میسابید بهم و میغرید:
– آخی نازی گریه میکنی؟ چیه نکنه فکر کردی باز مثل چند سال پیش میای ده بار نارو میزنی و هر سری میکائیل هم با چهار تا اشک خر میشه؟!
نه همراز میکائیل مرد، میکائیلی که تو یکی میشناختی مرده مــــــــــــرده
فکش را با ضرب ول کرد و جای انگشت هایش روی صورتش هک شده بود و به صدای هق هق های همراز توجه ای نکرد.
از رویش کنار رفت و کنار تخت نشست و سرش را با دو دستش گرفت:
– دیگه اجازه نداری سمتم بیای و یهو ول کنی به امون خدا… میمونی کارتو میکنی بعد گورتو گم میکنی به هر ناکجا آبادی که میخوای
#پارت_306
همراز سریع در خودش جمع شد و روی تخت نشست و نالید:
– میکائیل با من این کارو نکن… تو یکی با من این کارو نکن میخوام برم پشیمون شدم
و میکائیل دوست داشت بگوید چرا روی من یک حساب جدا گانه از دیگران باز کردی که حالا میگویی تو با من این کارو نکن؟
یادت رفت که من هم روی تو حسابی جدا باز کرده بودم؟!
حسابی جدا از کل دنیا و آدمک هایش اما تو به خاطر خواسته هایت با من چه کردی؟!
من فقط برای تو یک وسیله پرتاب بودم تا به خواسته هایت برسی
اما تنها سکوت کرد و همراز ادامه داد:
– من نمدونم چمه! من خسته شدم
من خسته شدم من میخوام برگردم عقب دوباره از اول شروع کنم
هق میزد و میکائیل ساکت و صامت بود و همراز ادامه داد:
– من… فقط من!
گریش اوج گرفت و برای خودش تعریفی دیگر نداشت، دست هایش را روی صورتش گذاشت و به حال خودش گریه کرد.
میکائیل سرش را رها کرد و صاف نشست، هنوز هم قفسه ی سینه اش از خشم بالا پایین میشد و نگاهش را به همراز نمیداد.
مدتی بدون حرف و سخنی گذشت و فقط صدای گریه های همراز به گوشش میخورد و همین که سرش را سمتش برگرداند همراز در خودش بیشتر جمع شد و آن دختر دلفریب بدون خجالت پس کجا رفت؟!
فیلم بازی میکرد با واقعا چند شخصیتی شده بود؟!
نگاه میکائیل را که سمت خودش دید دوباره به حرف آمد:
– گفتی هنوز راضی نشدی به حرف روزگار آدم عوضی داستان شی پس بزار برم
منم خودمو گم کردم میکائیل خسته شدم از نقش بازی کردن خسته شدم
این قدر نقش بازی کردم که نمیدونم خودم، خود واقعیم کجای این تنه و بدنه!
#پارت_307
و میکائیل غلاف کرد.
عوضی روزگار نبود و نمیخواست باشد و تجاوز خط قرمزش بود!
پس از همراز به زور و ضرب نگاه کند و پا روی غرایز مردانه اش گذاشت.
حتی پا روی خشم، نفرت و تلافی های نکرده اش گذاشت.
ایستاد و سمت در رفت در حالی که در درونش جنگی بپا بود که بمان و نگذار باز بازنده ی همراز شوی…
جلوی در اتاق ایستاد و قبل از این که خارج شود لب زد:
– بزار من بهت بگم تو چی و انتخاب کردی و چی میخوای همراز!
تو دقیقا پول و قدرت و جلب توجه و قصر و باغ و خانوم خونه بودن رو میخواستی بهشم رسیدی…
ولی میدونی؟ الان فقط آرامش نداشتتو میخوای
آرامشی که باید چشم بازارو کور کنی تا بفهمی تو چی بدستش میاری
همراز ساکت شد، گریه اش بند آمد و میکائیل ادامه داد:
– که من یکی فکر نمیکنم، دنیا آرامششو به تویی که برای آسایش دست به هر کاری زدی نشون بده
حرفش را زد و از اتاق خارج شد و در دلش ادامه داد
و میدونی؟! اون من بودم که به آرزوهای کوچیک زندگیم که توش سراسر آرامش بود نرسیدم.
حالا هر دومون این جا تو همین نقطه داریم تقاص پس میدیم.
تو تقاص داشته هاتو… و آرزو های بدست آوردتو
من تقاص نداشته هامو و آرزوهای کوچیک بدست نیاوردمو.
میبینی زیاد فرقی نداریم هر کدوممون سر آرامش نداشته زجر میکشیم اما هر کس به یک نحوی!
سمت حال خانه رفت تا از همرازی که عریان بودن تنش بد وسوسه اش میکرد دور شود و دستانش مشت شده بود.
چرا باید همیشه بازنده ی همراز میشد؟
سرش به خاطر مشروب کمی گیج میرفت ولی هشیار بود.
روی مبلی نشست و نگاهش به تاریکی خانه بود اما به یک باره نور کوچکی به همراه صدای ویبره آن هم درست روی مبل روبه رویش توجه اش را جلب کرد!
گوشی همراز بود؟
#پارت_308
از جایش بلند شد و گوشی را برداشت.
به صفحه گوشی که خیره شد انگار ده بار پشت سر هم کیش و مات شده بود.
انگار یک بازی را پشت سر هم باخته بود.
چون پیام روی صفحه ی گوشی واضح بود!
(مسعود زنگ زد بهم ولی امشبو پیچوندمت
تو بمون با خیال راحت کارتو بکن
میکائیل دم زیادی درآورده باید دمش قیچی بشه به وقتش…)
پیام از طرف مرادی بود یا همون همسر عزیزی که همراز سیوش کرده بود.
همه چیز زیادی واضح بود، مرادی از همراز برای رسیدن به خواسته هایش یا گرفتن آتو از رقبایش استفاده میکرد.
اون رو زن یا ناموسش نمیدید بلکه همراز زن نمایشی دور همی های شبانه بود اما در اصل همراز فقط پرستوی کار های مرادی بود.
و انگار که مرادی قول همراز را برای امشب به مسعود نامی داده بود اما میکائیل امشب طعمهی چرب و چیلی تری بود.
گوشی را روی مبل پرت کرد و با نیشخند تلخی سر جایش نشست و چند بار دستش را روی صورت و سرش کشید و زیر لب با خودش حرف زد:
– چقدر احمقی آخه تو چقدر احمقی
همان موقع صدای پای همراز که لباس شبش را دوباره پوشیده بود و از پله ها پایین میآمد به گوشش خورد اما تکان نخورد.
همراز پله ها با حالی زار پایین آمده و همین که روبه روی میکائیل در همان تاریکی خانه قرار گرفت میکائیل سرش را بالا گرفت و به حرف آمد:
– بودی حالا
همراز هیچی نگفت دست دراز کرد سمت موبایلش و فقط میخواست برود اما میکائیل داستان های دیگری داشت و ادامه داد:
– میدونستی گرگا چطوری سگای گلرو شکار میکنن؟!
از نظر همراز سوال سوالی بی ربط بود پس بیتوجه گوشیش را برداشت و سمت در خروجی حرکت کرد و درست همان لحظه میکائیل از جایش بلند شد و ادامه داد:
– داری میری مسعودو اغفال کنی و تختش و گرم کنی؟!
#پارت_309
همراز مات زده ایستاد، قصه ی مسعود را میکائیل از کجا میدانست؟!
میدانست مسعود کیست؟!
سمت میکائیل آرام چرخید و با لکنت لب زد:
– ت.. تو میدونی؟
میکائیل پر اخم از جایش بلند شد:
– چیو؟!
این که زن مرادی نیستی هرزه ی کارای مرادی؟
این که به خاطر پول خودتو به تاراج میزاریو هی خودتو میخریو میفروشی جوری که دیگه خودتم حالت داره از خودت بهم میخوره؟
و میکائیل چند قدم دیگر سمتش قدم برداشت و کوتاه نیامد:
– خودتو تو آینه میبینی حالت تهوع نمیگیری؟!
همراز سرش درد میکرد.
به قدری که حوصله نداشت بماند و بفهمد میکائیل مسعود را از کجا میشناسد.
سمت در برگشت برود اما میکائیل مانع شد، کتف همراز را گرفت و با ضرب به عقب کشاندش و حالا صورت به صورت هم شده بودند.
خیره یک دیگر بودند، یکی با ترس خیره بود و دیگری با خشم!
فک همراز دوباره در دست های میکائیل گیر افتاد و میکائیل همراز را سمت مبل هول داد،
طوری که همراز با ضرب روی مبل افتاد و صدای آخش بلند شد و میکائیل داد زد:
– من قرار نیست بازی بخورم همراز فهمیدی؟ قرار نیست دیگه از تو یکی دوباره بازی بخورم!
#پارت_310
همراز دهن باز کرد حرفی بزند اما صدای هوار میکائیل و صدای شکسته شدن چیزی لالش کرد:
– خفه خون بگیر خفه شو
ساکت ماند و از نظر خودش هم هر چه میشنید حقش بود.
و میکائیل بود که مثل دیوانه ها از این ورخانه به آن ور خانه میرفت و همراز با تمام ترسش آرام طوری که خودش هم به زور شنید لب زد:
– تروخدا جون خودت بزار برم… بعدا قول میدم همه چیزو بهت بگم
و صدایش این قدر آرام بود که میکائیل نشنید و با دو دستش چنگی بین موهایش زد و سمت همراز برگشت:
– لعنتی من دوست داشتم بعد تو…
چشمانش اشکی شد و در همان تاریکی خانه برق اشکش دیده میشد و همراز لبش را گاز گرفت تا صدای هق هقش بلند نشود و میکائیل با دلی پر ادامه داد:
– میدونی گرگا برای این که سگای نر گلرو شکار کنن بازیش میدن!
این طوری که گرگای ماده میرن جلو و بازی بازی سگای نرو به بهونه ی جفت گیری میکشن سمت خودشون، یعنی گرگای ماده سگای نرو اغفال میکنن ولی… آخر سر میدونی چی میشه؟!
آخر سر گرگای نرن که اون سگای احمقو تیکه پاره میکنن و میدرن!
سمت همراز رفت روی صورت خم شد و با نفرت ادامه داد:
– پس اگه ازت پرسیدم میدونی گرگا چطوری سگای گلرو شکار میکنن به خاطر این بود که بگم من بازیای گرگارو خوب حفظم
اومدی سمتم که اغفالم کنی برای نرای گلتون؟!
هه
ببین من خودم یپا گرگم نه اون سگی که تو و اون مرادی تخم حروم فکر میکنی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 81
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا سایت مزخرفی هستین چرا اینقدر بی نظم ؟!!
کاش پارت ها رو قسمت بندی کنین روزانه یا یه روز درمیون بزارین چون من واقعا یادم نمیاد پارت دو هفته قبل یا قبلترش چیبود