رمان گلادیاتور پارت 289 - رمان دونی

 

 

 

 

آرام و محتاط پرسید :

 

 

 

ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟

 

 

 

یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت :

 

 

 

ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم .

 

 

 

نسرین نگاه گذرایی به گندمی که غذایش را خیلی بی میل می خورد انداخت ……………. یعنی رابطه اشان تا این حد نزدیک بود که یزدان حتی در ماموریت هایش هم طاقت دوری از گندم را نداشت و او را همراه خودش می برد ؟

 

 

 

ـ گندمم باهات ، می یاد ؟

 

 

 

ـ آره .

 

 

 

نسرین آب دهانش را نامحسوس پایین فرستاد و خودش را اندکی روی میزی به سمت یزدانی که هنوز هم نگاهش نمی کرد ،خم نمود و آرام گفت :

 

 

 

ـ خب ، منم می تونم باهات بیام ؟ چونکه خودت که بهتر می دونی ، من تو این عمارت هیچ کاری برای انجام دادن ندارم .

 

 

 

گندم با شنیدن این پیشنهاد از دهان نسرین نتوانست برای پوشاندن پوزخندی که می خواست بر روی لبانش خودی نشان دهد ، کاری انجام دهد ……………….. خوشحال بود که بالاخره یک برتری نسبت به این دختر پیدا کرده . برتری که باعث می شد او همراه با یزدان به این ماموریت برود و نسرین تنها در این عمارت بماند و شاید هم بپوسد .

 

 

 

گردنش را به سمت نسرین کشید و با همان پوزخند جا خوش کرده بر روی لبانش ، آرام گفت :

 

 

 

ـ یه ذره برای این همراهی دیر شده عزیزم .

 

#part727

#gladiator

 

 

 

نسرین نگاهش را سمت گندم کشید و با دیدن پوزخند بر روی لبانش و حرف تمسخر آمیزش ، ابرویی درهم فرو کرد و غرید :

 

 

 

ـ هر وقت ازت نظر پرسیدم نظریات گوهربارت و بده …………. پس بهتره تا اون موقع چاک دهنت و ببندی .

 

 

 

یزدان نگاه از بشقاب غذای تمام شده اش گرفت و بدون آنکه چرخشی حتی سانتی متری به گردنش دهد و یا سری سمت نسرین بچرخاند ، تنها به چرخاندش چشمانش به سمت او اکتفا کرد و هشدار آمیز صدایش نمود :

 

 

 

ـ نسرین !!!

 

 

 

نسرین با غیظ مشهودی نگاهش را از گندمی که دست به سینه و پوزخند بر لب نگاهش می کرد ، گرفت و به سمت یزدان چرخاند و با لحن توجیهی ، آرام گفت :

 

 

 

ـ از همون بچگیشم همش مثل قاشق نشسته می پرید وسط هر بحثی که بهش مربوط نمی شد .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و ظرف تمام شده غذایش را رو به عقب راند و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ گندم راست میگه . تو هیچ آمادگی برای اینکه با من تو این ماموریت همراه بشی نداری .

 

 

 

باز هم ابروان نسرین درهم فرو رفت و در حالی که با انگشت اشاره اش گندم پوزخند زنان را نشان می داد ، گفت :

 

 

 

ـ یعنی میگی این دختر آمادگی همراه شدن با تو رو داره ، من ندارم ؟ اونم با این قد و هیکل و سن و سالش ؟

 

 

 

یزدان بدون هر گونه نرمشی نگاهش را در چشمان نسرین فرو کرد :

 

 

 

ـ از گندم هم بار ها امتحانات مختلف گرفتم و تو شرایط سخت قرارش دادم . مطمئن باش اگه از یکی از اون امتحانا موفق بیرون نمی اومد ، الان اونم تو این عمارت موندگار شده بود ………….. همراه شدن با من الکی نیست . احتیاج به یک سری پیش زمینه خاص داره .

 

 

 

نسرین باز هم خودش را سمت یزدان دراز کرد و دستش را نوازش وار روی ساق دست او کشید :

 

 

 

ـ خب خب همون امتحانا رو از منم بگیر ……………. شاید خیلی بهتر از این دختر بتونم از پسش بر بیام .

 

#part728

#gladiator

 

 

 

یزدان تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش را چرخی روی سر و تن او داد . از او هم امتحان بگیرد ؟

 

 

 

نسرین در این مدت به خوبی نشان داده بود که تا چه حد خواستار بودن با اوست ………….. انگار هم برایش فرقی نداشت که این بودن در تخت باشد و یا بیرون از تخت …………… به او ثابت شده بود که نسرین حاضر است از هر طریقی خودش را در اختیار او بگذارد ، به شرطی که نتیجه انتهایی اش ، رسیدن به او باشد .

 

 

 

ـ متاسفانه من وقت اضافه برای گرفتن آزمون ازت ندارم .

 

 

 

گندم نگاه رضایتمندش را به یزدانی که نگاه جدی و بی انعطافش را در چشمان نسرین نشانده بود داد و با انرژی و حال بهتری شامش را خورد .

 

 

 

برای همراه شدن با یزدان کم زجر و بدبختی نکشیده بود …………… و همین مانده بود که بخواهد در تمام طول این سفر حضور نحس نسرین را هم تحمل کند .

 

 

 

اما انگار نسرین ول کن ماجرا نبود که باز خودش را بیشتر به سمت یزدان کشید و ساق دستش را فشرد …………… انگار قصد داشت هر طور که شده او هم در این سفر همراه آنها شود .

 

 

 

ـ تروخدا یزدان …………. فقط یه فرصت …………. یه فرصت کوچیک .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و نگاهش را به سمت گندمی که حالا با حال بهتری سالاد ماکارانی اش را دو لپی می خورد نگاه انداخت .

 

 

 

این مدل خوردن او ، هیچ شباهتی به آن اظهار نظر دقایق پیشش که می گفت آنچنان هم گرسنه نیست ، نداشت .

 

 

 

باز هم نگاهش را به سمت نسرین چرخاند :

 

 

 

ـ باشه …………. اگه بتونی از پس گندم بر بیای ، تو رو بجای اون با خودم می برم .

 

#part729

#gladiator

 

 

 

ثانیه ای از این حرف یزدان نگذشت که غذا در گلوی گندم پرید و با چشمانی گشاد شده از شوک ، به سرفه افتاد .

 

 

 

یزدان چه گفته بود ؟ نسرین را جای او ببرد ؟

 

 

 

در حالی که با مشت به سینه اش می کوبید بلکه بتواند راه تنفسش را باز کند ، با همان صدای خفه و بم از سرفه های پشت سر همش ، گفت :

 

 

 

ـ چی ؟ ………….. نسرین و …………. جای من ………. ببری ؟

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشیده لیوان آب مقابل خودش را برداشت و به سمت گندم گرفت :

 

 

 

ـ این آب و بخور نفست بالا بیاد .

 

 

 

گندم بی هیچ مخالفتی لیوان را از دست او گرفت و یک ضرب بالا رفت و باز به سینه اش مشتی کوبید .

 

 

 

ـ یه ذره آرومتر غذا بخوری ، غذا تو گلوت نمی پره .

 

 

 

گندم خواست اعتراض کند ……….. که بگوید شوک کلام تو داشت مرا بر باد می داد .

 

 

 

اما الان مسئله مهمتری پیش رویش بود …………… در این مدت انقدر بدبختی نکشیده بود که حالا نسرین از راه نرسیده جای او را بگیرد و هم سفر یزدان شود …………. و باز او بماند و چند ماه تنهایی در این عمارت ………….

 

 

 

ـ گفتی ………. گفتی نسرین و جای من ببری ؟

 

 

 

ـ اگه نسرین نشون بده که برای این سفر لایق از تو هستش ، چرا که نه .

 

 

 

ابروان گندم درهم فرو رفت و قاشق و چنگال میان پنجه هایش فشرده شد .

 

#part730

#gladiator

 

 

 

نسرین خوشنود از این فرصتی که یزدان به او داده بود ، لبخند دلنشینی بر روی لبانش نشاند و باز خودش را به سمت یزدان خم کرد ……………. اینگونه می توانست نمای بهتری از بالا تنه اش را در اختیار او قرار دهد ………….. هر چند یزدان حتی برای ثانیه ای چشمانش را از چشمان او نمی گرفت تا به سمت و سوی دیگری که هدف او بود بکشاند .

 

 

 

ـ حالا چطوری لیاقت خودم و نشون بدم …………

 

 

 

و لبخند منظور دار بر روی لبانش را وسعت بیشتری داد و آرام تر و مرموز تر از ثانیه های پیش ادامه داد :

 

 

 

ـ من کارای زیادی بلدم که انجام بدم .

 

 

 

پوزخند نشسته بر روی لبان یزدان چیزی نبود که نسرین نتواند معنایش را درک کند .

 

 

 

ـ من هر کاری ازت نمی خوام ………….. فقط می خوام از پس گندم بر بیای …………. اگه تونستی شونه این دختر و به خاک بمالونی ، مطمئن باش فردا تو جایگزینش میشی .

 

 

 

ابروان نسرین شوکه و متعجب از چیزی که می شنید بالا رفت …………. برای آنی به گوش هایش شک کرد :

 

 

 

ـ چی ؟

 

 

 

ـ یه مبارزه تن به تن …………… بین تو و گندم ……………. اگه تونستی گندم و در عرض چند دقیقه ناک اوت کنی ، مطمئن باش اونی که فردا با من همراه میشه تویی .

 

 

 

چشمان نسرین گرد تر از قبل شد …………. مبارزه تن به تن ؟؟؟

 

 

 

به هر چیزی فکر می کرد الا این چیزی که یزدان از او خواسته بود .

 

 

 

گندم نگاه خشمگین و حرص اش را سمت نسرینی که همانطور هاج و واج و شوکه به یزدان نگاه می کرد ، کشید .

 

 

 

این نگاه می گفت که نسرین حتی تا الان ده دقیقه هم یک دم و پیوسته ندویده ، دیگر چه رسد به تمرینات مبارزاتی و انجام ورزش های سخت .

 

#part731

#gladiator

 

 

 

 

با سر و صدا صندلی اش را عقب کشید و اینگونه نگاه نسرین را سمت خودش کشاند . با اینکه نسرین هم از خودش درشت اندام تر ، و هم قدش لااقل ده پانزده سانتی از او بلند تر بود ، اما آنقدر به خودش و تمریناتی که در این مدت انجام داده بود اطمینان داشت که بداند در همان ده ثانیه ابتدایی کار نسرین را یکسره خواهد کرد .

 

 

 

در حالی که نگاهش را حتی برای ثانیه ای از روی نسرین بلند نمی کرد ، همانطور با همان لبخند یک طرفه بر روی لبانش که بی شباهت به پوزخند نبود ، گفت :

 

 

 

ـ به نظرم احتیاجی نیست به باشگاه پایین بریم …………… می تونیم همینجا هم توانایی های خودمون و نشون بدیم .

 

 

 

یزدان هم سری به معنای تایید تکان داد و نگاهی به دور و اطرافشان انداخت و بعد از اطمینان از اینکه نگهبانی در دور و اطرافشان قرار ندارد ، گفت :

 

 

 

ـ به نظر منم اینجا خوبه ……….. می تونی تو هم بلند شی نسرین .

 

 

 

نسرین شوکه و آرام از جایش بلند شد و با دودلیِ تمام به آن سمت میز ، جایی که گندم ایستاده بود رفت و مقابلش در فاصله دو متری اش ایستاد .

 

 

 

یزدان انگار که مبارزه هیجانی تن به تنی را قرار باشد ببیند ، تنش را روی صندلی عقب کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد و دستانش را میان سینه در هم گره زد و با لبخندی یکطرفه و تا حدی هم مشتاق به آنها نگاه نمود .

 

 

 

گندم نگاهش را در چشمان نسرینی که مقابلش ایستاده بود فرو کرد ……………. نسرین با اینکه بلند قامت تر از او بود ، با اینکه درشت هیکل و درشت استخوان تر از او بود ، اما خوب می دانست که این دختر علناً هیچ گونه شانسی برای پیروزی ندارد .

 

 

 

در حالی که همان نگاه پر تمسخرش را در چشمان پر از خشم نسرین انداخته بود ، آرام گفت :

 

 

 

ـ اول تو شروع می کنی یا من شروع کنم ؟

 

#part732

#gladiator

 

 

 

نسرین نفسی گرفت و بدون آنکه قصد جواب دادن به او را داشته باشد ، به هوای اینکه مشت محکمی در صورت او بخواباند به سمتش حمله کرد ، اما نفهمید در عرض چند ثانیه چه اتفاقی افتاد که بدنش به یک آن کج شد و لحظه دیگر با تمام هیکل رو به شکم بر روی زمین پهن شد و درد بدی در کتفش پیچید که صدای فریاد از سر دردش را بلند کرد .

 

 

 

گندم در یک حرکت دو دست او را به پشت کمرش کشید و زانویش را رویشان گذاشت تا نتواند دستانش را حرکتی دهد .

 

 

 

فشار زانویش را بر روی کمرش زیاد تر کرد و سر او را انگار که بخواهد گردنش را بشکند میان دستانش گرفت و بالا آورد .

 

 

 

تنها یک حرکت و یک چرخش کافی بود تا به زندگی نحسش پایان دهد .

 

 

 

یزدان با دیدن این حرکت در صدم ثانیه گندم ، لبخند نامحسوسی بر روی لبانش نشست و به نسرینی که سرش در میان دستان گندم گیر افتاده بود ، نگاه انداخت ………….. راضی بود از تمام تعلیماتی که گندم در این چند ماه دیده بود .

 

 

 

ـ چی کار می کنی دیوونه …………. از روم بلند شو ، سرم و ول کن .

 

 

 

یزدان هم صندلی اش را عقب کشید و به سمت گندم رفت و دست به زیر بازوی او انداخت :

 

 

 

ـ بسه گندم ، بلند شو .

 

 

 

گندم حرصی فشار دیگری با سر زانویش به کمر و دستان او آورد که صدای جیغ از سر دردش را مجدداً درآورد .

 

 

 

ـ کمرم و شکوندی عوضی ………….. از روم بلند شو .

 

 

 

و تکانی به تنش داد که گندم سرش را رها کرد و زانویش را از روی کمرش بلند کرد و ایستاد ……………. آن هم بدون آنکه کوچکترین کمکی برای بلند شدن نسرینِ آش و لاش شده بدهد .

 

#part733

#gladiator

 

 

 

نسرین به هر سختی که بود ، دستی به زمین گرفت و با ابروانی درهم فرو رفته از دردی که در کتفش حس می نمود ، تنش را از روی زمین جمع کرد و بلند شد که یزدان گفت :

 

 

 

ـ حالا فهمیدی که منظورم از امتحان چیه ؟ فردا من و گندم راهی میشیم . تو هم می تونی برای این مدتی که من نیستم برای خودت برنامه بچینی ……………… ببینم کارت بانکی داری ؟

 

 

 

نسرین ابرو درهم کشیده ، با درد نالید :

 

 

 

ـ کارت بانکی برای چی ؟

 

 

 

ـ بهتره تو این مدتی که نیستم حسابت پر باشه که به مشکلی بر نخوری .

 

 

 

نسرین سری به معنای فهمیدن حرف او تکان داد و یزدان بعد از مکث کوتاهی از کنار میز گذشت و به سمت خروجی سالن قدم برداشت و گندم هم با قدم های بلند پشت سرش راه افتاد .

 

 

 

با خروج از سالن غذا خوری یزدان از گوشه چشم به گندمی که حالا شانه به شانه اش با قدم های بلند راه می آمد و لبخند یک طرفه مغرورانه ای هم بر روی لبانش جا خوش کرده بود ، نگاه انداخت  .

 

 

 

ـ چرا شامت و کامل نخوردی ؟ مگه بهت نگفتم شامت و کامل بخور .

 

 

 

گندم نگاهش را سمت او نچرخاند ………… این غرور و تکبر نشسته در چشمانش ، یزدان را به خنده می انداخت ………… انگار زیادی از این پیروزی کوچکی که به دست آورده بود ، خرسند و راضی بود .

 

 

 

ـ من کنار او عجوزه کوفتم نمی خورم ، دیگه چه برسه به شام ………… حاضرم از گشنگی تیکه تیکه بشم اما با اون تنها سر یه میز نشینم .

 

 

 

یزدان دیگر نتوانست بیش از این نگاه درخشان و پر از غرور گندم را نادیده بگیرد …………. سرش را کامل سمت اویی که باز هم نگاهش نمی کرد چرخاند و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و از پله ها بالا رفتند .

 

 

 

ـ تو که خوب دق و دلیت و سر اون دختر درآوردی …………. من بلندت نمی کردم گردنشم خورد کرده بودی ………….. صورتش از درد یکپارچه سرخ شده بود .

 

#part734

#gladiator

 

 

 

لبخند مغرورانه بر روی لبان گندم محسوسانه وسعت بیشتری پیدا کرد و چشمانش اندکی نازک و خمار گونه گشت .

 

 

 

نگاهش را با تامل به سمت یزدان چرخاند و آرام و مغرورانه با صدایی که زیادی نرم و مخملی به نظر می رسید ، گفت :

 

 

 

ـ دقیقاً مثل تو ؟ نه ؟

 

 

 

ابروان یزدان از این حاضر جوابی گندم و آن برقی که در چشمانش نشسته بود بالا رفت …………… قاعدتاً الان باید بجای این لبخندی که می خواست در مواجه با این حاضر جوابی گندم بر روی لبانش بنشیند ، اخم غلیظی می کرد ……….. اما مگر می توانست لبان کش آمده اش را جمع کند .

 

 

 

در حالی که نمی توانست بلایی بر سر آن لبخند نازک نشسته بر روی لبانش بیاورد ، ابروی تصنعی درهم کشید و دست به پشت گردن گندم برد و گردنش را از روی روسری گرفت و فشار خفیفی به آن آورد به صورتی که گردنش رو به پایین خم شد .

 

 

 

گندم که توقع چنین واکنشی از یزدان را داشت ، چشمانش به سرعت گرد گشت و به خنده افتاد ………. به طوری که موج خنده نشسته در لا به لای صدایش به خوبی به گوش یزدان رسید ‌.

 

 

 

ـ آی آی …………. گردنم . چی کار می کنی ؟

 

 

 

یزدان که به نزدیکی اطاقش رسیده بود ، کمر خم نمود و سرش را تا سر او پایین کشید و غرید :

 

 

 

ـ دارم زبون یه جوجه مرغ تازه سر از تخم درآورده رو می چینم .

 

 

 

گندم باز خندید …………. با اینکه یزدان گردنش را به گونه ای گرفته بود که به هیچ عنوان دردی در آن ناحیه حس نمی کرد ، اما کاری هم برای آزادی سازی گردن بدبختش هم  از دستش بر نمی آمد .

 

 

 

اصلاً اگر رهایی از چنگال یزدان تا این حد راحت بود که او دیگر یزدان خان نبود .

 

 

 

یزدان با نوک زبانش پشت دندان های پیشینش را لمس کرد و در حالی که با دست آزادش در اطاقش را با کارتش باز می نمود ، همانطور گردن گندم به دست ، وارد اطاق شد .

 

#part735

#gladiator

 

 

 

 

گندم دو دستش را بالا برد و برای آزاد کردن گردنش از میان پنجه های قدرتمند یزدان ، پنجه هایش را به روی مچ او گذاشت که یزدان در صدم ثانیه گردنش را رها کرد و مچ دو دست او را گرفت و پایین آورد و او را به سمت تختش هول داد و با رسیدن به نیم متری تخت ، با زانویش ضربه ای به پشت زانوی اویی که جلویش راه می رفت زد و گندم تعادل از دست داده و زانو خالی کرده ، با جیغی از سر ترس ، دمر روی تخت او افتاد یزدان هم با همان تن پر زور و قوی جثه و صد البته سنگین وزنش ، خودش را روی گندمی که هنوز هم دستانش را پشت کمرش قفل کرده بود ، انداخت و نفس او را از این سنگینی برید و بند آورد .

 

 

 

یزدان سرش را به سمت گوش او پایین برد و آرام در حالی که لبخند نصفه نیمه ای بر روی لب داشت ، غرید :

 

 

 

ـ چی شد ؟ یالا یه غلطی کن بلکه بتونی خودت و آزاد کنی .

 

 

 

گندم در حالی که نیم رخش بر روی تشک زیرش فشرده می شد و پیشانی اش از تحمل وزن تن سنگین یزدان سرخ و ملتهب به نظر می آمد ، خواست تکانی به خودش دهد . اما فهمید تکان دادن تنش ، آن هم وقتی که تمام بالا تنه اش را تن یزدان پوشانیده بود ، غیرممکن و یا حتی محال به نظر می رسید .

 

 

 

با حس آزاد بودن پاهایش را به سرعت بالا آورد و خواست همان تکنیکی که دفعه پیش بر رویش اجرا کرده بود را اجرا کند که یزدان زودتر از او دست به کار شد و با فهمیدن نقشه اش ، پاهایش را همچون مار زنگی به دور پاهای او حلقه کرد و اینبار او را کامل در بند خودش کشید .

 

 

 

یزدان باز هم سرش را پایین برد و لبانش را به نرمی گوش او چسباند و گندم از حس لبان مردانه او چشمانش را بست و پلک بر هم فشرد و شانه هایش بی هیچ اختیاری جمع گشتند .

 

 

 

او که می دانست به هیچ عنوان توان مقابله با یزدان و قدرت و زور بازویش را ندارد ، پس از همان اول هم نباید وارد این بازی مسخره می شد .

 

 

 

ـ چرا فکر کردی یزدان از یه سوراخ دوبار گزیده میشه ؟؟؟

 

#part736

#gladiator

 

 

 

 

گندم مستاصل پلک گشود و سر تکان داد تا تنها لبان یزدان از گوشش فاصله بگیرد .

 

 

 

ـ آزادم کن تا بهت نشون بدم چند مرده حلاجم .

 

 

 

یزدان نیشخند صدا داری زد و سنگینی بیشتری بر روی تن او آوار کرد …………. به صورتی که صدای خفه گندم را هم درآورد .

 

 

 

ـ آی خفم کردی لعنتی .

 

 

 

ـ خیلی زرنگی …………. خیلی ادعات میشه ، خودت دست بجنبون خودت و آزاد کن . نه اینکه من آزادت کنم ………….. اینکه به وسیله من رها بشی که دیگه هنر نیست .

 

 

 

گندم باز هم تلاشش را از سر گرفت ، بلکه بتواند تکانی به یکی از اندام هایش دهد …………… یک تلاش کاملاً بیهوده و عبث .

 

 

 

او در مقابل یزدان و وزن نسبتاً سنگین او ، هیچ شانسی برای رهایی نداشت .

 

 

 

ـ بهت میگم از روم بلند شو ……….. نفسم بالا نمیاد .

 

 

 

یزدان باز هم سر پایین کشید …………… او بر خلاف گندم از این بازی خوشش آمده بود . این استیصال نشسته در صدا و چشمان گندم برایش جالب بود .

 

 

 

ـ بگو غلط کردم تا ولت کنم .

 

 

 

گندم چشم بست و پلک بر هم فشرد ……………… این ضربان بالا رفته قلبش به هیچ عنوان به او اجازه تمرکز کردن نمی داد .

 

 

 

بی شک عقلش را از دست داده بود که در این وضعیتی که باید به دنبال راهی برای خلاص شدن از این شرایط می گشت ، به تفاوت جسم ظریف و نحیف خودش در مقابل جسم قدرتمند و درشت اندام یزدان فکر می کرد .

 

 

 

اینکه او در مقابل یزدان دقیقاً همچون مورچه ای بود در مقابل یک فیل عظیم الجثه .

 

#part737

#gladiator

 

 

 

لب زیرینش را به دهان کشید و گزید …………… این ضربان بالا رفته قلبش هم نفس کشیدنش را دچار مشکل کرده بود …………. آنچنان که حس می کرد از سانت به سانت تنش حرارت و گرما متصاعد می شد ………….. حرارتی که حتی شاید یزدان هم حسش می کرد .

 

 

 

یزدان اینبار لبانش را به سمت گیج گاه او هدایت کرد و آرام پرسید :

 

 

 

ـ چی شد ؟

 

 

 

گندم ابرو درهم کشید ……………. حاضر نبود به این راحتی ها در مقابل او سر تسلیم فرود بیاورد .

 

 

 

ـ عمراً بگم .

 

 

 

یزدان اینبار تمام وزنش را بر روی گندمِ سرکش انداخت که دوباره صدای اعتراض او بلند شد .

 

 

 

ـ از روم بلند شو گندبک ………… فکر کردی لاغری یا ظریفی که خودت و روی من انداختی ؟ نفسم برید .

 

 

 

ـ بگو غلط کردم تا ولت کنم .

 

 

 

گندم نفس بریده لب بر هم فشرد ………………. یعنی تمام دخترانی که به طریقی پایشان به تخت او باز می شد ، وزن سنگین او را اینچنین تحمل می کردند ؟؟؟

 

 

 

یزدان که برای او زیادی سنگین وزن و تنومند به نظر می رسید .

 

 

 

مستاصل تر از قبل سری تکان داد تا این افکار مالیخولیایی از ذهنش بیرون رود ………….. چه خوب بود که یزدان راهی برای ورود به ذهنش پیدا نمی کرد تا این افکار بی شرمانه را ببیند و بخواند .

 

 

 

ـ غلط کردم ……….. حالا بلندشو .

 

 

 

یزدان ابروانش را مغرورانه بالا انداخت و سرش را بار دیگر پایین فرستاد ………….. باید یک جایی دم این جوجه تازه سر از تخم درآورده را می چید ………….. و چه زمانی بهتر از الان .

 

#part738

#gladiator

 

 

 

 

راضی نبود که فقط با یک غلط کردم رهایش کند .

 

 

 

ـ بگو گو*ه خوردم یزدان خان .

 

 

 

گندم حرصی و خشمگین از شرایطی که در آن قرار گرفته بود ، سرش را محکم بالا برد و به سینه یزدانی که در 10 سانتی اش قرار داشت کوبید .

 

 

 

جیغ و فریادش بلند شد  :

 

 

 

ـ بلند شو از روم لعنتی .

 

 

 

یزدان با همان لبخند یک طرفه باز سر پایین کشید و لبش را به لاله گوش او نزدیک نمود و با آرامشی که خون گندم را بیش از پیش به جوش می آورد ، مجدداً تکرار کرد :

 

 

 

ـ فقط کافیه چیزی که خواستم و تکرار کنی تا همین الان ولت کنم .

 

 

 

گندم در حالی که حس می کرد دلش می خواهد ذره ذره تن یزدان را زیر ناخن هایش تکه تکه و ریش ریش کند ، با جیغ هایی از سر خشم ، گفت :

 

 

 

ـ گو*ه خوردم یزدان خانِ لعنتی ………….. بلندشو از روم .

 

 

 

یزدان لبخند یک طرفه اش پهن تر شد و رنگ و بویی از غرور گرفت و آرام آرام تنش را از روی تن له و لورده شده گندم جمع نمود و دست و پایش را آزاد کرد .

 

 

 

به نظر درس خوبی به این جوجه مرغ داده بود .

 

 

 

گندم با حس آزاد شدن دست و پایش ، پلک هایش روی هم افتاد و نفس عمیق و لرزانی کشید ………….. دستانش را روی تخت گذاشت و خودش را چرخی داد و اینبار رو به کمر روی این تخت منحوس دراز به دراز افتاد و تنها توانست با اندک رمق باقی مانده در تنش ، دستش را بالا بیاورد و بر روی قلب پر تپشش بگذارد .

 

 

 

ـ داشتی خفم می کردی لعنتی .

 

 

 

یزدان که کنارش لبه تخت نشسته بود و چشمان بسته او را نگاه می کرد ، سری قاطع تکان داد :

 

 

 

ـ لازم بود تا به یه دختر خیره سرِ زبون دراز حالی کنم که اگر دفعه پیش تونسته یزدان و آچمز کنه ، فقط یه شانس بوده که اون لحظه بهش رو آورده و دیگه قرار نیست یزدان بهش از این شانسا بده .

 

#part739

#gladiator

 

 

 

 

گندم تن بی حس شده اش را چرخاند و به پهلو چرخید و از روی تخت بلند شد …………. دیگر غلط می کرد که بخواهد با یزدان چنین شوخی های مسخره ای بکند ……………… دیگر غلط می کرد که بخواهد پا روی دم این گرگ باران خورده بگذارد ………

 

 

 

یزدان هم از لبه تخت بلند شد و به سمت اطاق لباسش رفت و ثانیه ای بعد کوله مشکی به دست از اطاق بیرون آمد و کوله را از همان فاصله به سمت گندمی که هنوز بی رمق روی تخت نشسته بود پرت کرد .

 

 

 

کوله خوبی به نظر می رسید و نه خیلی کوچک و بی مصرف و نه خیلی بزرگ و جا گیر …………… با دو بندی که بر روی شانه ها می نشست . یک کوله مشکی مستطیلی شکل که او را به یاد کوله های کوه نوردی می انداخت .

 

 

 

ـ تمام لباسایی که احتیاج دادی و تو این ساک بچین …………. دنبال خودتم بار اضافه راه ننداز که نمی تونیم ببریم .

 

 

 

گندم به ساک درون دستانش نگاه کرد و سری تکان داد .

 

 

 

ـ حوله و شامپو و لیف و این جور چیزا بردارم ؟

 

 

 

ـ فقط یه حوله کوچیک بردار که داخل ساکت جا بشه ……………. بقیه چیزای حمام و میشه از همونجا هم خریداریشون کرد . بجز دو دست مانتو اسپرت راحت که نه تنگ باشه و نه خیلی گشاد که بخواد دست و پا گیرت بشه ، با دو تا شلوار بیرون و 2 دست لباس راحتی هم برای داخل خونه ، چیز دیگه ای برندار  .

 

 

 

گندم هم از تخت پایین آمد :

 

 

 

ـ قراره برای چه مدتی اونجا بمونیم ؟

 

 

 

ـ دقیق مشخص نیست . شاید یکی دو هفته ، شاید هم یکی دو ماه . هر وقت که کارم تموم بشه ، برمی گردیم .

 

#part740

#gladiator

 

 

 

گندم سری تکان داد و در حالی که هنوز هم حس می کرد حالش جا نیامده ساک به دست به سمت در راه افتاد که یزدان باز ادامه داد :

 

 

 

ـ همین امشب قبل از خوابت ساکت و آماده کن و به همراه کیف اسلحت بیار بذار اینجا . فردا ساعت چهار و نیم حرکت داریم .

 

 

 

گندم همانطور سر به زیر انداخته در حالی که انگار به ساک درون دستش نگاه می کرد ، سری تکان داد :

 

 

 

ـ باشه .

 

 

 

و از اطاق با قدم هایی که دیگر آنقدرها هم به استحکام و استواری اش اعتمادی نداشت راه افتاد و از اطاق خارج شد و خودش را به اطاق خودش رساند .

 

 

 

با ورود به اطاق و بستن شدن در ، همان جا جلوی در ساک در دستش را انداخت و تن بی جان شده اش را در حالی که حس می کرد به هر پایش وزنه ای بیست کیلویی بسته اند ، خودش را به سمت تخت کشاند و تنش را صلیب وار و رو به کمر روی آن انداخت و پلک هایش را بست .

 

 

 

با اینکه یزدان دیگر در کنار حضور نداشت ، اما نمی دانست چرا هنوز هم هُرم نفس های گرمش را روی گوش و گونه و گردنش حس می کند ……….. چرا هنوز گرمای تن او را روی سانت به سانت کمرش حس می نماید !!!

 

 

 

حس می کرد دارد دیوانه می شود …………. شاید هم دارد عقلش را از دست می دهد .

 

 

 

نمی دانست چه بلایی دارد به سرش نازل می شود ………… تنها چیزی که به خوبی می دانست این است که سانت به سانت تنش دارد به یزدان و حضورِ لحظه به لحظه در زندگی اش واکنش نشان می دهد ……….. و این …………….. مطمئناً چیز خوبی به نظر نمی رسید .

 

 

 

نمی دانست چه مدت زمان همانطور پلک بسته و صلیب وار روی تخت دراز به دراز افتاده بود و اجازه داده بود ذهن خسته و متشوشش ، به هر سمت و سویی که دلش می خواهد و دوست دارد بچرخد و سرک بکشد که با خوردن ضربه ای به در اطاقش ، انگار که به آنی به زمان حال برگشته باشد ، پلک های ترسیده و وحشت زده اش در صدم ثانیه باز شد و روی تخت نشست و نگاهش به سمت ساعت دیواری در اطاقش چرخید و قلبش فرو ریخت …………… کی چهل و پنج دقیقه گذشته بود که او نفهمیده بود .

 

#part741

#gladiator

 

 

 

تمام این مدت را همچون آدمان مست لایعقل روی تخت دراز کشیده بود و حتی متوجه گذشت این دقایق هم نشده بود .

 

 

 

نگاه وحشت زده اش به سمت ساک خالی افتاده گوشه اطاق که قرار بود لباس هایش را در آن بچیند و همراه با ساک اسلحه اش به اطاق یزدان ببرد افتاد و ضربان قلبش بیش از پیش اوج گرفت …………….. در را باز نکرده هم می دانست آدم پشت در کسی نیست جز ………… یزدان .

 

 

 

با ضربه دیگری که به در خورد دستی به سینه اش گرفت و قلبش را لمس کرد .

 

 

 

شک نداشت که فرد پشت در یزدان است …………. اما کوچکترین تکانی به تنش نداد تا یزدان متوجه بیدار بودنش نشود ………….. می توانست جوری وانمود کند که خواب است و فردا هم بهانه بیاورد که بعد از چیدن لباس ها درون ساکش ، نفهمیده که چه زمانی خوابش برده .

 

 

 

با شنیدن صدای تیک آرام باز شدن قفل در اطاق که مطمئناً یزدان توانسته بود توسط کارت شخصی اش بازش کند ، چشمانش از وحشت گشاد شد و نفسش برید …………… تنها کاری که توانست در همان مدت زمان چند ثانیه انجام دهد آن بود که خودش را روی تخت بی اندازد و پلک هایش را ببندد و خودش را به خواب بزند ……………

 

 

 

زمانی برای جمع کردن دست و پای ولو شده بر روی تخت را نداشت ، آن هم زمانی که صدای باز شدن در اطاقش و ثانیه ای بعد بسته شدن در و شنیدن صدای قدم های آرام و مردانه او که هر لحظه به تختش نزدیک تر می شد ، در گوشش می پیچید .

 

 

 

پلک هایش بسته بود ، اما گوش هایش همچون یک خفاش عمل می کرد و قلبش آنچنان خودش را به در و دیوار سینه اش می کوبید که می ترسید یزدان متوجه بالا و پایین شدن نا هماهنگ و نا میزون سینه اش و در آخر هم بیدار بودنش شود .

 

#part742

#gladiator

 

 

 

با پایین رفتن گوشه سمت راست تخت ، آن هم دقیقاً در فاصله سی چهل سانتی از صورتش ، حس کرد پشت پلکش از استرس شروع به پریدن کرد .

 

 

 

یزدان به روی تختش آمده بود و حالا به رویش خم شده بود و از فاصله نزدیک ، صورتش را نگاه می کرد ………….. این را از نزدیک شدن عطر تنش و پخش شدن نفس های گرمش بر روی پوست صورتش می فهمید .

 

 

 

ـ گندم ………… گندم جان ؟

 

 

 

تمام تار و پود جانش داشت از این هیجانی که به سختی تحمل می کرد ، از هم دریده می شد ………… بی شک یزدان قصد جانش را کرده بود  . یزدان قصد جانش را داشت .

 

 

 

با تمام جانی که در تنش باقی مانده بود ، به سختی سعی نمود خودش را همانطور بی حرکت باقی بگذارد و پلک بسته ، خودش را به خواب بزند .

 

 

 

چند ثانیه ای بیشتر زمان نبرد که یزدان با فکر اینکه او خواب است از لبه تخت بلند شد و به سمت در خروجی راه افتاد و ثانیه ای بعد صدای بسته شدن در اطاقش بهترین صدایی بود که در گوشش نشست .

 

 

 

با شنیدن صدای بسته شدن در اطاق پلک هایش را باز کرد و نفس حبس شده میان سینه اش را پر فشار و صدا دار بیرون فرستاد و دست لرز گرفته اش را بالا برد و بر روی سینه پر تپشش گذاشت ………….. قلبش آنچنان می کوبید که انگار بجای یک قلب ، یک بمب ساعتی در سینه اش کار گذاشته بودند .

 

 

 

ـ وای خدایا ، چیزی نمونده بود سکته رو بزنم .

 

 

 

دست و پای ولو شده بر روی تختش را جمع کرد و و به هر ضرب و زوری که بود تن لمس و بی حس شده اش را بلند کرد و بر روی تخت نشست .

 

 

 

اما لحظه ای نگذشته بود که با دیدن یزدان ، تکیه زده به دیوار کنار در و دست در سینه گره زده و پاهایش را ضربدری در کنار هم قرار داده ، قلبش منفجر شد و اینبار به معنای واقعی کلمه ، سکته اش را زد .

 

#gladiator

#part743

 

 

 

مگر صدای بسته شدن در را نشنید ؟؟؟ مگر یزدان از اطاقش خارج نشد ؟؟؟

 

 

 

ـ حالا برای من فیلم بازی می کنی ؟ حالا برای من خودت و به خواب می زنی ؟ توی جوجه مرغ می خوای سر یزدان و شیره بمالی ؟ آره ؟

 

 

 

گندم مضحک ترین لبخند دراَندشت عمرش را به نمایش گذاشت ………… آن هم فقط برای اینکه اوضاع نابسامانی که در آن گیر افتاده بود را سر و سامانی دهد .

 

 

 

ـ اِ تو اینجایی یزدان جون ؟

 

 

 

یزدان بدون آنکه نگاهش را برای ثانیه ای از چشمان جمع شده او بگیرد ، گره دستانش را باز کرد و تکیه اش را از دیوار گرفت و با قدم هایی مستحکم و استوار ، گام به گام به تخت گندم نزدیک و نزدیک تر شد و قلب او را به تلاطم بیشتری کشاند .

 

 

 

ـ از مادر زاده نشده کسی که بتونه یزدان و بازی بده .

 

 

 

گندم با همان لبخند مضحک بر روی لبانش ، نگاهش را چرخی در صورت او داد و قلبش بیش از پیش فرو ریخت ………… خوب می دانست که باز هم خودش را در بد دردسری انداخته است .

 

 

 

آن هم با وجود گفتن غلط کردن هایی که هنوز یک ساعت هم از آنها نگذشته بود .

 

 

 

ـ بازی چیه یزدان …………. تو که می دونی خواب من خرگوشیه .

 

#gladiator

#part744

 

 

 

یزدان به تخت رسید و سایه اش را روی او انداخت و رویش خم شد و به چشمان دو دو زده و باریک شده از آن لبخند مسخره ای که بر صورتش نشانده بود ، نگاه کرد و دلش ضعف رفت .

 

 

 

اما به هیچ عنوان اجازه نداد این دل ضعفه نمودی در چهره جدی شده اش پیدا کند و ابهتش را خدشه دار کند .

 

 

 

ـ تویی که عین یه خرس می افتی می خوابی، خوابت سبکه ؟

 

 

 

گندم سری تکان داد و لبخند مضحک بر روی لبانش را وسیع تر کرد . به گونه ای که انگار قصد به رخ کشیدن دندان های سفید و یک دستش را داشت .

 

 

 

چرا فکر می کرد می تواند خیلی راحت یزدان را به بازی بگیرد و دروغ مسخره اش را به خوردش دهد و او را خام کند  ………………. بزرگ تر از او هم از پس این مرد بر نیامده بود .

 

 

 

ـ آره جدیداً این مدل شدم .

 

 

 

یزدان بیشتر رویش خیمه زد و دست به سمت گوش راست او برد و گوشش را گرفت و به سمت بالا کشید که گندم با سری کج شده رو به بالا ، چشم گرد کرد و به آنی آن لبخند مضحک بر روی لبانش پر کشید و رفت .

 

 

 

ـ آی آی ……….. چی کار داری می کنی ؟ گوشم و کندی .

 

 

 

یزدان سر تا صورت او پایین کشید و بی توجه به آی آی گفتن او ، گوشش را رها نکرد ……………. خیلی دلش می خواست پیچی هم به گوش این دختره خیره سر مقابلش بدهد . اما ترس از نشستن درد در گوش او ، اجازه این کار را به او نمی داد …………….. او آدم درد داد و زخم زدن به این دختر نبود .

 

#gladiator

#part745

 

 

 

 

یزدان بارها ثابت کرده بود که اگر برای هر کسی بر روی این کره خاکی فرشته مرگ و کابوس شب هایش محسوب میشد ، برای این دختر اَمن ترین مأمن بود .

 

 

 

ـ قصد دارم یه دختره خیره سر و ادب کنم ………… ساک جمع شده لباسات کو ؟

 

 

 

گندم که نگاه خیره و جدی یزدان را از آن فاصله کم دید ، چشمانش را بلافاصله مظلوم کرد و با ابروانی پایین افتاده ، آهسته نالید :

 

 

 

ـ ببخشید …………… یادم رفت جمعشون کنم .

 

 

 

یزدان اینبار ابرو درهم کشید …………… گاهی جدیت نشان دادن باعث می شد طرف مقابل به خودش زودتر بجنبد و موقعیتی که درونش قرار داشت و با حواس جمعی بهتری بسنجد .

 

 

 

ـ دقیقاً نزدیک به یک ساعته که از اطاق من زدی بیرون که مثلاً ساک لباسات و جمع کنی بیاری اطاق من …………. میشه بگی این همه مدت داشتی چه غلطی می کردی ؟

 

 

 

انگار جدیت در نگاهش کار خودش را کرد که گندم به سرعت گفت :

 

 

 

ـ ببخشید الان سریع جمعشون می کنم .

 

 

 

یزدان با همان اخم و جدیت نشانده در صورتش کمر صاف نمود و گوشش را رها کرد و توپید :

 

 

 

ـ تند باش بجنب .

 

#gladiator

#part746

 

 

 

گندم در حالی که زیر زیرکی به اویی که خیره خیره با اخم نگاهش می کرد ، نگاه می کرد ، گوشش را مالشی داد و از تخت پایین رفت و به سمت ساک ولو شده گوشه اطاقش رفت و ساک را برداشت و مقابل کمدش قرار داد و باز از گوشه چشم نگاهی نامحسوس به اویی که دست به سینه با سینه ای جلو داده و کمری صاف و شق و رق ، لبه تخت نشسته بود و با ابروانی درهم ، بِر و بِر نگاهش می کرد ، نگاه کوتاهی انداخت و دو دست از مانتوهای اسپرتی که قدشان تا اواسط رانش می رسید را به همراه دو شلوار بگ ارتشی سبز کرم بیرون آورد و درون ساک قرار داد .

 

 

 

ـ دو دست شلوار راحتی و بلیز راحتی و یه حوله کوچیک هم بردار .

 

 

 

گندم رویش را به سمت او کرد :

 

 

 

ـ حوله کوچیک ندارم . حولم بزرگه .

 

 

 

یزدان بدون آنکه بخواهد تغییری در فرم نشستنش دهد و یا گره ابروانش را باز کند و نرمشی در صدایش نشان دهد ،  سری برای او تکان داد :

 

 

 

ـ من دارم ، برای تو هم بر می دارم .

 

 

 

با نشستن فکری در ذهن گندم ، او هم بلافاصله ابرو درهم کشید و رویش را سمت او کرد و بهانه جویانه گفت :

 

 

 

ـ مال دوست دخترای قبلیت که نبوده ؟ اونا که به تن و بدنشون نزدن ؟ اگه مال اونا بوده باشه من به بدنم نمی زنما .

 

#gladiator

#part747

 

 

 

یزدان بیشتر از ثانیه های قبل ابرو درهم کشید :

 

 

 

ـ مال خودمه .

 

 

 

گندم با مکث سری به معنای خوبه برای او تکان داد و باز سر درون کشوهای کمدش فرو کرد و دو تیشرت خانگی به همراه دو شلوار راحتی گشاد هم برداشت و درون ساک کوله ایش قرار داد و سراغ کشو لباس زیرش رفت و مجدداً از گوشه چشم نگاه نامحسوسی به یزدانی که همچون عقاب با همان نگاه تیز و برنده ، او را بِر و بِر نگاه می کرد ، نگاهی انداخت و در کشو را باز کرد و سه دست لباس زیر برای بالا و پایین هم برداشت و در حالی که درهم می پیچدشان که مشخص نشوند چه چیزی برداشته ، لا به لای لباسی هایش فرو کرد .

 

 

 

نگاهی به ساک انداخت . آنقدر لب به لب پر از لباس شده بود که حتی دیگر گنجایش یک لباس اضافه تر هم نداشت .

 

 

 

یزدان از لبه تخت بلند شد و چفت دستانش را از هم باز کرد و به سمتش راه افتاد .

 

 

 

ـ در ساکت و ببند بده به من ……………. کیف اسلحت کو ؟

 

 

 

گندم در کشو اَش را بست و در کمد کناری اش را باز کرد .

 

 

 

ـ اینجاست .

 

 

 

و کیف بزرگ اسلحه اش را هم درآورد و کنار ساکش قرار داد .

 

 

 

فرهان با یک دست هم کوله او را بلند کرد و هم کیف اسلحه اش را ………………… و با دست آزادش ، مچ او را گرفت و به سمت در کشید :

 

 

– بریم

 

#gladiator

#part748

 

 

 

گندم ابروانش بالا رفت :

 

 

 

ـ بریم ؟ کجا ؟ مگه نگفتی حرکتمون ساعت 4 صبحه …………….. الان که تازه نزدیک ده شبه .

 

 

 

یزدان در حالی که او را کشان کشان به سمت در میبرد ، چراغ را خاموش کرد و در را باز نمود و در همان حال جوابش را داد :

 

 

 

ـ امشب جناب عالی تو اطاق بنده می خوابی …………. سابقت پیش من خرابه . من فردا وقت ندارم دنبال جناب عالی بی افتم تا بیدار بشی و حاضر و آماده بیای پایین ……………….. کنار خودم باشی خیالم راحت تره . فوقش ببینم داری نافرمانی می کنی یه پس گردنی مهمونم میشی .

 

 

 

گندم نوک پنجه های پایش را روی زمین فشرد و دست آزادش را روی پنجه های دست او که به دور مچش پیچیده شده بود ، گذاشت و عجولانه گفت :

 

 

 

ـ صبر کن صبر کن لااقل لباسای فردام و بردارم بیارم .

 

 

 

هنوز کامل از اطاق خارج نشده بودند که یزدان نچی کرد و لبانش را روی هم فشرد و به سمت او چرخید و مچش را آزاد کرد :

 

 

 

ـ بجنب گندم …………… پشیمونم نکن که این ماموریت اول و آخرم باشه که دارم تو رو با خودم همراه می کنم .

 

#gladiator

#part749

 

 

 

 

گندم در حالی که نگاهش می کرد عجولانه سر تکان داد …………….. کم برای این همراهی بدبختی نکشیده بود ………….. کم فلاکت و زجر نکشیده بود .

 

 

 

ـ نه نه قول میدم هرچی بگی و بی چون و چرا گوش کنم .

 

 

 

یزدان همانطور ابرو درهم کشیده به او نگاه کرد و دست آزادش را درون جیب شلوارش فرو برد :

 

 

 

ـ قشنگ معلومه .

 

 

 

گندم خنده تقسی کرد و به سرعت به داخل اطاق چرخید و بعد از روشن کردن چراغ به سمت چوب لباسی داخل کمدش رفت و مانتو شلورا مشکی رنگش را به همراه روسری ساتن مشکیوای برداشت و مجدداً چراغ را خاموش کرد و از اطاق بیرون زد .

 

 

 

ـ بریم بریم .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و پنجه در پنجه او فرستاد و در حالی که او را به دنبال خودش کشید و به سمت اطاقش قدم برداشت .

 

 

 

با رسیدن به اطاقش کارت میان شیار قفل کشید و در را باز کرد و کنار ایستاد تا گندم جلوتر از او وارد شود و بعد خودش داخل گردد .

 

 

 

گندم به دو ساک بزرگ و بسته گوشه اطاق و یک ساک کوله ای کنار آن دو ساک نگاهی انداخت :

 

 

 

ـ خودت این همه لباس و بار و بندیل برداشتی ……………. به من که میرسه میگی حق ندارم دو دست لباس بیشتر با خودم بیارم ؟

 

#gladiator

#part750

 

 

 

یزدان ساک و کوله گندم را کنار ساک های خودش قرار داد و در حالی که به سمت تخت می رفت ، جوابش را داد :

 

 

 

ـ اون دو تا ساک ، لباس نیستن ……………… فقط اون ساک کوله ای که شبه ساک کوله ای خودته ، لباسای منه …………….. حالا چراغا رو خاموش کن بیا بگیر بخواب .

 

 

 

گندم لباس های بیرونش را که برای فردا برداشته بود ، لبه دسته مبل قرار داد و سمت پریز رفت و کلید را به سمت پایین فشرد که اطاق در تاریکی مطلق فرو رفت .

 

 

 

نمی دانست این چه وضع خوابی است که یزدان دارد ……………. که حتماً باید اطاق در سکوت و تاریکی مطلق فرو برود که بتواند بخوابد .

 

 

 

با تاریک شدن اطاق همانطور یک لنگ در هوا کنار پریز برق ماند .

 

 

 

ـ یزدان .

 

 

 

ـ هوم .

 

 

 

نگاهش را بیهوده برای دیدن یزدان در آن تاریکی چرخاند .

 

 

 

ـ من جایی رو نمی بینم .

 

 

 

صدای تکان خوردن یزدان را بر روی تخت شنید و ثانیه ای بعد نور موبایلش اندکی از فضای اطرافش را روشن نمود .

 

 

 

ـ حالا بیا .

 

#gladiator

#part751

 

 

 

 

گندم لبخندی بر لب نشاند و باقدم هایی بلند و شتاب دار به سمت تخت به راه افتاد …………….. به همین نور اندک هم راضی بود .

 

 

 

خودش را روی تخت انداخت که با خاموش شدن صفحه موبایل یزدان ، اطاق بار دیگر در تاریکی مطلق فرو رفت .

 

 

 

کورمال کورمال دستش را برای پیدا کردن لبه پتو روی تخت کشید .

 

 

 

ـ تاریکه من هیچی نمی بینم .

 

 

 

ثانیه ای نکشید که دست یزدان روی بازویش نشست و او را بی هوا به سمت خودش کشید و گندم با ضرب به سینه او برخورد کرد و سرش روی بازویش افتاد .

 

 

 

ـ آی …………. دو بار دیگه من و این مدلی بکشی باید کتلتم و از رو تختت جمع کنی .

 

 

 

آنقدر اطاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود که او نه یزدان را می توانست ببیند و نه اجسام درون اطاق را ………….. تنها گوش هایش می توانست صدای نفس های آرام و منظم او را از ده بیست سانت بالاتر از سرش بشنود .

 

 

 

ـ بخواب .

 

 

 

گندم در آن تاریکی نگاهش را به سمت جایی که صدای نفس های او از آنجا می آمد ، کشید .

 

 

 

ـ من باید پتو روم باشه تا خوابم ببره ………. نمی تونم لبه پتو رو پیدا کنم .

 

#gladiator

#part752

 

 

 

 

یزدان لبه پتو را که زیر تن او گیر کرده بود را بیرون کشید و آزادش کرد و در حالی که پتو را روی تنش می کشید و تنش را میان دست و پایش زندانی می کرد ، گفت :

 

 

 

ـ بیا اینم پتو …………. حالا بگیر بخواب .

 

 

 

با کشیده شدن پتو بر رویش ، با حس و حال بهتری پیشانی به سینه او تکیه داد و پلک بست ……………… و چه لذتی داشت خوابیدن در آغوش گرم و اَمن او .

 

 

 

اگر رویش می شد و جسارتش را داشت ، به یزدان پیشنهاد می داد تا اجازه دهد شب ها در اطاق او بخوابد و شبش را صبح کند .

 

 

 

اما هنوز یادش نرفته بود که یزدان چگونه مقابل نسرینی که او هم چنین پیشنهادی به او داده بود ایستاد و خواسته اش را چگونه رد کرد .

 

 

 

نمی خواست آخر و عاقبتش بشود همچون نسرین . نمی خواست کاری کند تا یزدان در مقابلش جبهه بگیرد و فاصله ای میانش بی افتد .

 

 

 

نمی دانست چند ساعت خوابیده بود که با تکان های آرامی که تنش داده می شد ، ناله ای کرد و بدون آنکه میان پلک هایش را باز کند ، غلتی زد و پشتش را به کسی که تکانش داده بود ، کرد .

 

 

 

ـ گندم …………. گندم بلند شو . باید آماده شیم .

 

#gladiator

#part753

 

 

 

 

گندم تکانی به دست و پای آزاد شده اش داد و میان پلک های خواب آلود و پف کرده اش را نصفه و نیمه باز کرد و به یزدانی که تیشرت جذب مشکی آستین کوتاهی به همراه شلوار کتان مشکی رنگی به تن کرده بود ، نگاه انداخت .

 

 

 

از موهای برق افتاده و نم دارش می شد فهمید که احتمالاً یزدان بلافاصله بعد از بیدار شدن به حمام رفته و دوشی گرفته .

 

 

 

با همان صدای بم و خواب آلودش ، آرام پرسید :

 

 

 

ـ ساعت چنده ؟

 

 

 

یزدان به سمت اطاق لباس هایش رفت و از همانجا بلند جوابش را داد :

 

 

 

ـ سه و ربع ………… بلند شو . دستشویی می خوای بری ، کاری می خوای انجام بدی ، سریع انجام بده که اگه دیر کنی من رفتم و تو باز باید تو این عمارت بمونی .

 

 

 

گندم روی تخت نشست و چنگی به موهای روی سرش کشید و با نوک پنجه به موهایش که مطمئناً در هوا رفته بودند ، دستی کشید و از تخت پایین رفت و قدم هایش را به سمت سرویس بهداشتی کج کرد و داخل رفت .

 

 

 

در حالی که صورتش را با حوله شخصی یزدان خشک می کرد ، از سرویس بهداشتی خارج شد و به یزدانی که ساک هایشان را از اطاق خارج می کرد و بیرون می برد نگاه انداخت .

 

 

 

ـ زود باش گندم …………… تا بچه ها ساکا رو پایین میبرن و تو ماشین جاساز می کنن حاضر شو بیا پایین .

 

#gladiator

#part754

 

 

 

 

گندم سری تکان داد و یزدان از اطاق خارج شد و در را بست .

 

 

 

در سریع ترین زمان ممکن آماده شد و از پله ها پایین رفت …………….. داشت به سمت در اصلی قدم بر می داشت که در یک تصمیم آنی قدم هایش را به سمت آشپزخانه کج کرد و به آن سمت دوید .

 

 

 

ساعت چهار صبح بود و باید برای راهشان چیزی برمی داشت .

 

 

 

با ورود به آشپزخانه با قدم هایی بلند و عجولانه به سمت یخچال رفت و کیسه ای کدر بزرگی از درز میان کابینت و یخچال بیرون کشید و هر چی به دستش می رسید را درون آن ریخت .

 

 

 

می دانست دیر کرده و هیچ زمان دیگری برای وقت تلف کردن ندارد .

 

 

 

نگاهی به کیسه پر شده از خوراکی هایش انداخت و در حالی که کجکی کجکی به خاطر سنگینی کیسه راه می رفت ، به سمت در خروجی دوید .

 

 

 

بلافاصله با خروجش از عمارت ، نگاهش روی نگاه به خشم افتاده یزدان نشست و در حالی که توانی برای جدا کردن نگاهش از نگاه خشمگین او نداشت ، گوشه لبش را گزید و همانطور کجکی کجکی به سمت او قدم برداشت .

 

#gladiator

#part755

 

 

 

 

یزدان در حالی که بخاطر دیر کردن او ، همچون شیرهای آماده به حمله خرناس می کشید ، نگاهی به کیسه بزرگ و سنگینی که او دو دستی حملش می کرد ، انداخت و با قدم های بلند به سمتش راه افتاد تا کیسه را از دستش بگیرد .

 

 

 

یک گروه بخاطر دیر کرد او علاف شده بودند .

 

 

 

نزدیکش شد و آرام غرید :

 

 

 

ـ نگفتم زود بیا پایین ؟؟؟ …….. یک گروه و معطل خودت کردی .

 

 

 

گندم نگاهش رنگی از پوزش به خود گرفت و از کنار شانه یزدان به ردیف ماشین های بسیاری که پشت سر هم ایستاده بودند ، انداخت و باز گوشه لبش را با شرمندگی گزید .

 

 

 

ـ ببخشید ، بریم .

 

 

 

یزدان نفس کلافه شده اش را پف مانند بیرون فرستاد و خم شد و کیسه را از دستش گرفت …………….. آنقدر حرصی و عصبی بود که گندم اگر یک دقیقه دیرتر می آمد ، او هم راهش را می کشید و می رفت .

 

 

 

ـ این چیه که دنبال خودت راه انداختی ؟

 

 

 

گندم که از نگاه سنگین نگهبانان بر روی خودش معذب شده بود ، لبش را روی هم فشرد و شانه هایش را بی اختیار اندکی جمع کرد . آرام گفت :

 

 

 

ـ میشه وقتی تو ماشین نشستیم بگم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .

 

#gladiator

#part756

 

 

 

یزدان پفی کشید و قدم هایش را بلند تر کرد و گندم را پشت سر خودش گذاشت و در همان حال ، به صورتی که صدایش را تنها گندم بشنود ، غرید :

 

 

 

ـ امیدوارم از اینکه تو رو دارم با خودم می برم پشیمون نشم .

 

 

 

جلال که ابروان درهم یزدان را دید ، با قدم هایی بلند خودش را به او رساند :

 

 

 

ـ قربان می خواین من پشت فرمون بشینم ؟

 

 

 

یزدان با همان ابروان درهم فرو رفته ، بدون آنکه نگاهی به جلال بی اندازد ، در شاگرد را باز کرد و کیسه گندم را کف ماشین مقابل صندلی کمک راننده قرار داد و ماشین را بای نشستن پشت فرمان دور زد .

 

 

 

ـ احتیاجی نیست . خودم می شینم .

 

 

 

گندم با او بود و او نمی توانست حضور نفر سومی را در ماشین تحمل کند .

 

 

 

ـ بشین گندم .

 

 

 

گندم درون ماشین نشست و یزدان هم در را بست و از میان کنسول بین دو صندلی بیسیم مشکی رنگی را برداشت و مقابل دهانش قرار داد .

 

 

 

ـ جلال به معین بگو حرکت کنه .

 

 

 

گندم به ماشین پژو پارس رو به رویش که جلو تر از آنها قرار داشت ، نگاه انداخت . از آن فاصله هم می توانست معینِ نشسته پشت فرمان را تشخیص دهد .‌

 

#gladiator

#part757

 

 

 

ثانیه ای از حرف یزدان نگذشته بود که ماشین اولی که معین و جلال در آن بودند به حرکت درآمد و دور کوتاهی در مقابل عمارت زد و چرخید و از کنار ماشینشان به سمت دروازه اصلی عمارت به راه افتاد و یزدان هم پشت سرش با نیش گازی ماشین را به راه انداخت و پشت سر معین به سمت دروازه رفت .

 

 

 

گندم از پشت شیشه به آسمان تاریک بالا سرش نگاهی انداخت و بعد از داخل آینه کناری ماشین به شش ماشین پشت سرش که به ترتیب و پشت سرهم در حال دور زدن در حیاط عمارت بودند نگاه انداخت و به صندلی اش تکیه داد .

 

 

 

هنوز از تهران خارج نشده بودند که خمیازه های بلند بالای گندم شروع شد . یزدان برای ثانیه ای نگاه کوتاهش را به سمت او کشید و ثانیه ای بعد باز چشمانش را به سمت خیابان پیش رویش چرخاند :

 

 

 

ـ اگه خوابت می یاد صندلیت و بخوابون بخواب .

 

 

 

گندم نگاهش کرد :

 

 

 

ـ من بخوابم تو خوابت نمی گیره ؟ می خوای به یکی از این افرادت بگی بیاد جات رانندگی کنه ؟ ها ؟ که تو هم بتونی یه چرتی بزنی .

 

 

 

یزدان به اویی کفش های در پایش را درآورده و پاهایش را روی صندلی گذاشته و در حال خواباندن صندلی اش بود نگاه کوتاه دیگری انداخت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

لطفا پارت بعدی رو اینقد دیر نذارین ممنون

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x