fershteh mohmadi, Author at رمان دونی - صفحه 5 از 8

نویسنده: fershteh mohmadi

” پنج پر” پارت 6

    اه این دیگه صدای چیه؟! سرمو کردم زیر بالش دیدم هی سرو صدا داره بیشتر میشه دیدم یه نفر بالا سرمه بله سوگند خانومه که کفگیر و ماهیتابه دستشه   سوگند:  پاشو ببینم نگاه ساعت ما چهارتا صبحونه خوردیم هر چی صدات کردیم پا نشدی پاشو ببینم ببین با چی بیدارت کردم   +  برو یه ربع ساعت

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 38

    خاله خزان: خوب بزار بگم چیشد ما دوتا خواهر جدا شدیم هر کدوم از ما نخواستیم که جدا بشیم ولی مجبور شدیم… قرار بود تو بیای پیش ما بمونی خان عمارت راشد خان یعنی پدربزرگت با ازدواج من و مادرت مخالف بود دوست نذاشت که عروس خاندان دشمن خونیش بشیم دشمنی که بین دو تا طایفه بود کلی

ادامه مطلب ...

“پنج پر” پارت 5

    با گفتن شماره سه پرچما تکون خورد و مسابقه شروع شد هر دو شروع کردیم به گاز دادن   دست فرمونش خوب بود اینو انکار نمیکنم   دور آخر مسابقه بود که ماشینشو بهم چسبوند هر بار که جلو میرفتم بهم میچسبوند؛ دیگه داشت شورشو در میورد اگه ترمز بگیرم عقب میوفتم باید چیکار کنم؟!   میگن بهترین

ادامه مطلب ...

” خدمتکار عمارت درد” پارت 37

  وقتی فرهاد اومد توو حس میکردم دلخوره… ولی به روی خودش نمیورد   کنار فرهاد یه آقایی که فکر کنم باباش بود   منم به رسم ادب بلند شدم سلام   + سلام آقای هخامنش بابای فرهاد یه جور دیگه نگاه می‌کرد انگار منو می‌شناخت خاله خزانم اومد جلو و منو معرفی کرد   خاله خزان: محمد شناختی؟! یاد

ادامه مطلب ...

“پنج پر” پارت 4

    آماده رفتن به پیست شدم؛ساعت یک نصفه شب بود،یه احساس خیلی بدی داشتم نفهمیدم اصن چجوری به پیست رسیدم   اصن به این شریفی اعتماد ندارم ولی مجبورم باهاش بسازم خیلی جاها بدردم میخوره   شریفی:  سلام بر بانوی قهرمان   +  برو سر اصل مطلب؛ این طرف کیه میخوام باهاش مسابقه بدم   شریفی:  چی بگم ازش؛

ادامه مطلب ...

” پنج پر” پارت 3

    آسا:خوب چیشده؟!گفتی بمونیم تا بیای   +وایسین بگم بهتون پسر این مرده همکلاسی و هم رشته ای منه   فاطی: دورغ نگو بگو چرا پشت گوشی نمیتونستی بگی… وای خدای من چقد خبر مهمیه باید گوسفند قربونی کنم نمیشه اینطوری   +تو داری منو مسخره میکنی نیم وجبی   فاطمه:نه جان تو این خوشحالی منه   +نوشته تو

ادامه مطلب ...

خدمتکار عمارت درد” پارت 36

    تا شب خودمو جمع جور کردم قرصا خوردم رفتم پایین پیش بقیه یکم احساس شرمندگی میکردم و از فرهاد خجالت میکشیدم چجوری سرش داد زدم   مامان فرهاد تا منو دید دستمو گرفت منو برد نشوند رو مبل   مامان فرهاد: خوبی دخترم؟! حالت خوبه؟!   + من خوبم منو ببخشید بابت رفتار امروزم اصن دست خودم نبود

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 35

    با یه سنگینی بیدار شدم انگار یه وزن 200 تنی روم گذاشتن من چرا باز بیهوش شدم هیچ وقت اینطوری نمیشدم   یه صداهایی میومد انگار داشت صداشو کنترل می‌کرد بالا نبره   بلند شدم ببینم این صدای چیه؟! دیدم فرهاد پشت به من داره با تلفن حرف میزنه…   فرهاد: رزا چرا زودتر بهم نگفتی؟! کوروش حالش

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 34

    حس کردم دست و پام بی حسه یه بوی الکل رو حس میکردم چشمام خیره میدید کم کم دیدمو بدست اوردم حس کردم یه چیزی تو دستمه سرُم تو دستم بود یکم خودمو بالا کشیدم فرهاد تا منو دید اومد طرفم   فرهاد: مارال خوبی؟! میتونی صدامو بشنویی؟! با چشمات دستمو دنبال کن آفرین حالا میتونی بگی کجا

ادامه مطلب ...

” پنچ پر” پارت 2

  +خوب چقد دیر کلاساتون تموم شد بیاین بریم من دیگه حوصله دانشگاه رو ندارم   سوگند:چته بابا الان اومدیم بزار بریم بوفه یه چیزی بخوریم   +سوگند میدونی دیشب درست نخوابیدم سرم خیلی درد میکنه توام هی روش راهپیمایی نکن   آسا:نگاه هی داریم حرمت حالتو نگه میداریم ماشینم که خراب کردی چیزی بهت نگفتیم پس مث آدم بشین

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد”پارت 33

    “مارال”   بعد اینکه رسیدیم فرهاد رفت چمدونارو تحویل بگیره منم منتظرش موندم   دوربرمو از هر طرف نگاه میکردم از هر نوع آدم بود برام جالب بود انگار همه دور هم بودیم از هر جای دنیا بعد چند دقیقه فرهاد چمدون بدست اومد   فرهاد: به شهر من خوش اومدی   + مرسی   دیگه داشتیم از

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 32

  برای بار دوم گریه کردم من شکست خوردم منِ بی عرضه هیچ کاری نتونستم انجام بدم مارال دیگه رفته بود من الان باید چیکار می‌کردم تنها کاری که میکردم  داد میزدم و صدای مارال گفتنم توی کل عمارت میپیچید   بلند شدم که چشمم خورد به آینه حالم از خودم بهم می‌خورد صندلی بر داشتم پرتم کردم سمت آینه

ادامه مطلب ...

“پنج پر” پارت 1

ای دوست درماندگی عشق را چه بنامم که در آغوش من است و در خیال دیگری   خلاصه:داستان در مورد دختریه که یه اتفاق باعث شد مسیر زندگیشو عوض کنه و تمام زندگیشو صرف انتقام بزاره ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰   نباید این اتفاق تو دوازده سالگی ام میفتاد ؛نباید هیچ وقت مامان و بابام

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 31

  “کوروش” بعد از اینکه مارال وارد اتاق شد جا خورد فکر نمیکرد من سیگار بکشم ولی نمیدونست باعث سیگاری شدنم خودش بوده دیگه طاق نیوردم سمت این کوفتی رفتم منی که میگفتم اینا چین که میخوام خودمو باهاشون آروم کنم   فکر کنم فهمید دارم تو چشماش که خیره نگاه میکنم میخواستم واسه آخرین بار همه چیز یادم بمونه

ادامه مطلب ...