رمان طلوع پارت ۱۱۶
_ اینقده غذای بیرون خوردم که حالم از هر چی رستوران و بیرون بر و آشپزخونه ست بهم میخوره…. با صداش از فکر و خیال بیرون میام…. _ همیشه اینقده سحرخیزی… ساعت دوازده و نیمه ظهره و میدونم که طعنه میزنه…البته به شوخی… سرم بالا میاد و بهش نگاه میکنم….