Hamta Shahani, Author at رمان دونی - صفحه 6 از 13

نویسنده: Hamta Shahani

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۶

  _ اینقده غذای بیرون خوردم که حالم از هر چی رستوران و بیرون بر و آشپزخونه ست بهم میخوره….     با صداش از فکر و خیال بیرون میام….     _ همیشه اینقده سحرخیزی…     ساعت دوازده و نیمه ظهره و میدونم که طعنه میزنه…البته به شوخی…     سرم بالا میاد و بهش نگاه میکنم….  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۵

      _ من…من تو رو مثل اونا نمیبینم…ولی خب…خب راستش یه چیزایی رو هم هیچوقت نمیتونم فراموش کنم…   سرم بالا میاد و خیره میشم تو چشمهای ناراحتش….جز واقعیت چیزی رو به زبون نیاوردم…     مگه میشه یادم بره چطور به زور کشوندم رو تخت و با دسته های بسته بهم تجاوز کرد….حالا هر چقدر هم که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۴

      با یادآوری موبایل و وسایل خودم میچرخم طرفش و میگم: میدونی وسایل من کجاست؟…       با یه نیم نگاه میگه: کدوم وسایل….   _ موبایلم….کوله م…   _ حتما خونست دیگه…الان میریم مطمعن میشیم….     به یاد خونش و بلاهایی که تو اون خونه سرم اومد با ناراحتی میگم: من دیگه پامو نمیذارم خونت….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۳

    انگار که خواب باشم و این حرف ها رو هم تو خواب بشنوم…..     بهم گفت عزیزدلم!….   اونم بارمان!…   به خودم میام و با گذاشتن دستهام رو سینش عقب میکشم…..     حالم رو نمیفهمم اصلا….   هم ناراحتم، هم از حرفایی که تو بیداری ازش شنیدم ذوق زده….دلیلش رو هم اصلا نمیفهمم….عقلم بهم میگه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۲

    _ خب…خدا رو شکر شکستگی بینی تو عکس نمیبینم…   _ ولی آخه خیلی درد داره….   همزمان که سمت میزش میره میگه: ضربه دیده دیگه…     _ آخه نمیتونمم خوب نفس بکشم….     برگه ای که به احتمال زیاد داروهام هست رو طرفم میگیره و میگه: به مرور زمان بهتر میشی….     میخوام بگیرم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۱

    صدای زنگ موبایلم بلند میشه….   بارمان لعنتی…..لعنت به خودت و خونت…       نفسای حال بهم زنش کنار گوشم و فشاری که با دستش به شکمم میاره باعث میشه محتویات معدم به سمت دهنم هجوم بیاره…   میخوام نفسم بکشم ولی دستی که رو دهنمه بهم این اجازه رو نمیده و با یه عق هر چی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۰

      نگاه سعید بهم میفته و با لبخند مزخرفی سمتم میاد….   کوله م رو محکم تو بغلم میگیرم و میخوام عقب برم ولی دیوار سفت پشت سرم بهم میگه جایی برا عقب رفتن ندارم….   یه نگاه به پسری که ازم دفاع کرده و حالا میدونم یاشار اسمشه میندازم و میخوام ازش کمک بخوام که نمیدونم کی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۹

      با دیدن دونه های برف راهی که به سمت سرویس کشیده میشد رو به طرف پنجره کج کردم….       نگاهم به زمین سفید و یه دست میفته و هینی از خوشحالی میکشم و غرق میشم تو عالم بچگی هام…..وقتی تو حیاط آدم برفی درست میکردم و چند ساعتی تو برف میموندم و فقط بازی می‌کردم….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۸

    صدای زنگ ایفون مانع از حرف زدنش میشه….     پوف کلافه ای میکشه و از جاش بلند میشه….       استرس اینکه باز یکی از رستایی ها باشه و بخواد آوار شه رو سرم باعث میشه با دلهره و نگرانی از رو مبل پاشم….       با نگاهم دنبالش میکنم که ایفون رو میزنه و

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۷

      چندین بار شمارش رو میگیره و وقتی میبینه جواب نمیده برمیگرده و رو به روم میشینه…     با اخم های در هم شروع میکنه به تایپ کردن….     از ته دلم خوش حال میشم ولی برا اینکه خیلی بهش رو ندم میگم: چیکار میکنی؟…   بدون جواب دادن بهم به کارش ادامه میده…   _

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۶

      با چنان خشم و تعجبی بهم خیره ست که تو دلم هزار بار خودمو لعنت میفرستم برا اینجا اومدن و موندنم…..     وارد میشه و درو پشت سرش محکم میبنده….     از صدای بلندش تو جام میپرم و به بارمانی نگاه میکنم که با شنیدن بسته شدن در میچرخه و با دیدن حاج اقا اونم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۵

        این مدت بیشتر از اینکه زیر سقف خونه باشم در به در و آواره ی خیابونا و پارک ها بودم…     تا چند وقت پیش میشد یه جوری تحمل کرد ولی الان واقعا سخته…..هوا بیش از حد سرد شده و بیرون موندن و خوابیدن تو هوای ازاد واقعا غیرممکنه….       با دیدن گربه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۴

      من هیچوقت دنبال پول نبودم…فقط و فقط دنبال خانواده م بودم….خانواده ای که دوسشون داشته باشم و دوسم داشته باشن….ولی وقتی  که پیداشون کردم هیچی نصیبم نشد…برا همین هم میخواستم حق خودمو و مادرم رو با هم ازشون بگیرم….دیگه خبر نداشتم اصن حقی وجود نداره که اینهمه دنبالش بودم….       هر چی میگردم به هیچی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۳

    فاصله ای بینمون نیست و به‌ شدت معذب میشم و جمع و جورتر میشینم…   همیشه از بخاری و بویی که ازش تو اتاق ماشین میپیچه متنفرم…..   الانم حالت تهوع میاد سراغم و کم مونده همین کیک و آبمیوه ای هم که خوردم رو بالا میارم….     نفس عمیقی میکشم و اروم میگم: ببخشین میشه بخاری

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۲

        میخوام از این فرصت استفاده کنم و تا حواسشون به من نیست بیصدا بزنم بیرون که پدرش با همون خشم و عصبانیت میچرخه طرفم…..       دایی….   رابطه ی من و این آقا الان به هر چیزی شباهت داره جز دایی و خواهر زاده….     سمتم میاد…آب دهنمو قورت میدم و به بارمان

ادامه مطلب ...