رمان طلوع پارت ۱۰۵

3.5
(2)

 

 

 

 

این مدت بیشتر از اینکه زیر سقف خونه باشم در به در و آواره ی خیابونا و پارک ها بودم…

 

 

تا چند وقت پیش میشد یه جوری تحمل کرد ولی الان واقعا سخته…..هوا بیش از حد سرد شده و بیرون موندن و خوابیدن تو هوای ازاد واقعا غیرممکنه….

 

 

 

با دیدن گربه ی کنار خیابون نظرم جلب میشه و سمتش میرم….

 

 

 

مثل برف سفیده و تو این تاریکی شب هم کاملا مشخصه….

 

 

 

ذوق زده طرفش میرم که از نزدیک ببینمش…..

 

 

چند قدم مونده بهش به سرعت بدنش رو کش میده و طرفم میپره و چنان صدایی از خودش در میاره که جیغ خفه ای میکشم و فورا ازش دور میشم…..

 

 

 

دستمو رو قلبم میذارم و نفس زنون بهش نگاه میکنم…..

 

_ گربه ی چموش وحشی…..

 

 

میخوام از کنارش بگذرم که برق چند چشمی که سمت چپش قرار دارن نظرم رو جلب میکنه….

 

 

اینبار آروم آروم طرفش میرم و با دیدن چند بچه گربه ذوق زده دستامو جلو دهنم میگیرم…..

 

 

 

_ خدای من…اینجارو….وااای چه ناز خوشگلن….پس برا همین بود که وحشی شدی..میخواستی از بچه هات محافظت کنی…چه مامان مهربونی….

 

 

 

میترسم از اینکه بخوام باز بیشتر از این بهشون نزدیک شم و دوباره چنگول بندازه و اینبار جایی از بدنم رو زخمی کنه….

 

 

 

با صدای زنگ موبایلم ازشون فاصله میگیرم….

 

 

با دیدن شماره ی بارمان فورا جواب میدم…

 

 

_ الو…

 

_ کجایی؟….

 

_ سلام یادت رفت که…

 

_ طلوع حوصله ندارم…میخوام بدونم کجایی؟…

 

_ فکر نکنم بهت مربوط بشه…

 

_ بهم مربوط نبود این وقت شب جلوی خونم نبودی…

 

 

با این حرفش هول زده گوشی رو از گوشم فاصله میدم و به اطراف نگاه میکنم….

 

 

 

با دیدن ماشین بارمان اونم دقیقا پشت سرم آه از نهادم بلند میشه….

 

چطور متوجه نشدم‌…

 

 

 

عجب سوتی دادم….

 

 

میبینمش که ماشین رو خاموش میکنه و سمتم میاد….

 

 

_ خیلی خب حالا سرخ نشو….پیش میاد دیگه…

 

 

خجالت زده و با حرص تماس رو قطع میکنم و خیره میشم به بارمانی که خنده ی مزخرفش از این فاصله هم مشخصه….

 

 

 

یه قدمیم وایمیسه و بهم نگاه میکنه…

 

 

دلم میخواد زمین دهن باز کنه و توش فرو برم…

 

_ برا چی بهم زنگ نزدی؟….

 

 

سعی میکنم خونسردی خودم رو حفظ کنم…بنابراین نفس عمیقی میکشم و میگم: میخواستم باهات حرف بزنم برا همینم اومدم اینجا، بعدش هم گفتم دیر وقته نخواستم مزاحم باشم…در ضمن جلوی خونه ت هم نیستم که میگی……

 

 

ابروهاش بالا میپره و به خنده میگه: باوشه….حالا چرا پشیمون شدی؟….

 

 

_ گفتم که دیروقته…

 

اینبار جدی میشه و میگه: مگه دیشب بهت نگفتم تا هر وقت دوست داری خونه ی من بمون….چرا ظهر جواب ندادی هر چی زنگ‌ زدم؟……

 

 

 

میخوام جوابش رو بدم که موبایلم باز زنگ میخوره….

 

 

اینبار محمد حسینه….

 

از گوشه ی چشم به بارمان نگاه میکنم که با دیدن صحفه ی روشنش و اسم محمد حسین اخماش به صورت واضحی تو هم میره….

 

 

بدون جواب دادن هلش میدم تو جیبم….

 

 

_ برا چی جواب ندادی؟….

 

سوالش رو بی پاسخ میذارم و رو بهش میگم: میخوام باهات حرف بزنم….

 

 

دستشو سمت ماشینش میکشه و میگه: بریم خونه حرف بزنیم…خیلی سرده‌..‌..

 

 

 

کاملا درست میگه و بدون حرف دیگه ای پشت سرش سمت ماشینش میرم….

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

 

لیوان نسکافه ای که الان به شدت بهش نیاز دارم رو جلوم میذاره و میگه: صبح کجا رفته بودی؟…

 

 

شروع میکنم همونجور داغ داغ خوردن….از صبح جز همون کیک و ابمیوه هیچی نخورده بودم….

 

 

 

_ شام خوردی؟…

 

 

چه حرف خوبی….

 

دهنم بنده و ابروهام رو به معنی نه بالا میدم…..

 

 

میخنده و میگه: پیتزا میخوری سفارش بدم؟….

 

 

حتی حرفش هم سرحالم میاره‌….خیلی وقت بود که نخورده بودم….

 

 

اب دهنی که از شنیدن حرفش راه افتاده بود رو قورت میدم و میگم: آره میخورم……

 

 

 

 

سمت موبایلش میره و من به این فکر میکنم اگه راجع به امروز و پیشنهاد محمد حسین باهاش حرف بزنم چه واکنشی نشون میده…

 

 

 

 

سفارش میده و طرف آشپزخونه میره….

 

_ بیا اینجا….

 

 

بلند میشم و دنبالش میرم….

 

_ پیتزا بدون سالاد نمیچسبه….اونم سالاد هایی که من درست میکنم….

 

 

 

وارد آشپزخونه میشم و پشت میز میشینم….

بهش نگاه میکنم که تند تند همه چی رو‌ رو میز میچینه…..

 

 

از کاراش خندم میگیره و با همون خنده هم میگم: به نظرم نمایشگاه رو ول کن و آشپزخونه بزن…..خیلی بهت میاد…

 

 

زیرچشمی بهم نگاه میکنه و میگه:دختره ی ورپریده منو مسخره میکنی؟…عوض کمک کردنته….

 

_ نه بابا…. مسخره چیه؟…آشپزباشی بهت میاد…در ضمن مهمون دعوت میکنی انتظار داری کارم بکنه…

 

 

 

همه چیز رو که رو میز میچینه خودشم میشینه و شروع میکنه به خرد کردن….

 

 

منم ظرف کاهو رو جلوی خودم میذارم و شروع میکنم به خوردن….

 

 

 

 

 

اینقد گشنمه که فقط به فکر خوردنم….

 

نمیدونم چند دقیقه است مشغول خوردنم که سنگینی نگاهش رو متوجه میشم و سرم‌ رو بالا میارم…..

 

 

یه نگاه به ظرف خالی کاهو میکنم و یه نگاه به بارمان….

 

 

خجالت زده لب زیرینم رو گاز میگیرم و سرم‌ رو پایین میندازم….

 

 

 

امشب از اون شباست که پشت هم دارم سوتی میدم……

 

 

 

آروم و معذب میگم: اینقده تو فکر بودم که متوجه نشدم چیکار دارم میکنم…..

 

 

 

صدای قهقهه ش که بلند میشه باعث میشه متعجب سرم رو بالا بیارم و بهش نگاه کنم….

 

 

 

 

حسابی که میخنده رو بهم با ته مونده ی خنده ش میگه: خدایا….کاشکی یه عکس ازت میگرفتم…..

 

با اخم خیره بهش میگم: واقعا که!….خودتو مسخره کن….

 

 

_ اوووف….خداا…یعنی یه جوری مظلوم نگام کردی که تا عمر دارم چهرت جلو چشامه….

 

 

میخوام حرفی بزنم که زنگ خونه به صدا در میاد….

 

 

 

از پشت میز بلند میشه و همزمان میگه: تا دستامو بشورم و کارتمو بیارم در و باز کن….

 

 

_ چه زود آوردن…..

 

 

_فاصله ای ندارن…. همین سر خیابون خودمونه….

 

 

 

 

دستاشو تند تند میشوره….بلند میشم و با هم از آشپزخونه میزنیم بیرون….

 

 

اون سمت اتاقش میره و من سمت در….

 

 

 

 

شال رو سرم رو مرتب میکنم و در رو به آرومی باز میکنم…..

 

 

 

 

 

با دیدن حاج رستایی و اخمهای درهمش نفسم بند میاد و ترسیده چند قدم عقب میرم‌….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
11 ماه قبل

میشه امشب پارت بزارییی لطفااااا❤

ساحل
ساحل
11 ماه قبل

همتا جون این رسمش نیس😂
اوله هاش پارت ها طولانی و خوب بود الان ک آدمو دق میدی
بیشتر پارت بزار خاهشا😇

:///
:///
11 ماه قبل

تاپاله تو شانس طلوع😐😐😐😐🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🪦🪦💣💣💣💣💣🗡🪦🪦🪦💣🗡🖋⚔🏹⚔🗡🪦🪦⚔⚔🗡🪦🖋🏹🪚⚔🗡💣🪦🖋⚔🪚🪓🪓🪓
من خسته شدممممم

زینب
زینب
11 ماه قبل

حداقل یه جوری پارت بزار خوندنمون 5دقیقه طول بکشه به 2 دقیقه نرسیده تامام😐😐

yegan
yegan
11 ماه قبل

امیدوارم از بین این همه نخاله ای ک اطراف طلوع هست با اینکه‌ بارمان بدکاری باهاش کرد اما پشتش بمونه..واقعا خیلی بی انصافیه هیچکسو نداشته باشی ک دلت بهش گرم باشه و همه بهت نارو بزنن))طلوع هم گناه داره

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  yegan
11 ماه قبل

آ همشون بدتر بارمان عوضی بود با یه ذره یه درجه بهتر شدنش نباید دید طلوع بهش عوض بشه مردشور کل خاندان رستایی ببرن طلوع هم که کلا پخمه تشریف داره نباید بر می‌گشت خونه بارمان عوضی.

همتا
همتا
11 ماه قبل

ای بابا
نمیذارن یبار قشنگ غذاشو بخوره لاقل

yegan
yegan
پاسخ به  همتا
11 ماه قبل

کلا ضدحال😑😂🙂

آنا
آنا
11 ماه قبل

چقدر کم و چقدر دیر پارتگذاری میشه این رمان قوی..
نمیدونم چرا ؟!چی میشه مثل روزای اول ک نویسنده ها پرقدرت شروع ب پارت گذاری میکنن همون روند رو پیش ببرن و بهانه نیارن واسه دیر پارتگذاری …

سارا
سارا
پاسخ به  آنا
11 ماه قبل

^چه حرف خوبی زدی بنظرحرف دل اکثرمخاطبای رماناست، سلامت باشی وموافقم بانظرت عزیزم

غزل
غزل
11 ماه قبل

واییی نهه چرا انقد زود تموم شدد😩

yegan
yegan
پاسخ به  غزل
11 ماه قبل

کاملا طبیعیه..جای حساس تموم میکنن ک مارو دق بدنن🙂!!!!!

Roz
Roz
11 ماه قبل

یاخدااا

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x