Hamta Shahani, Author at رمان دونی - صفحه 8 از 13

نویسنده: Hamta Shahani

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۶

    معذب تو جام تکون میخورم و پشیمون از سوار شدنم برا صدمین بار تو دلم به خودم لعنت میفرستم..     طلوع دیوونه ی احمق، کسی که کنارش نشستی همونیه که گولت زد و بدترین بلای عمرت رو سرت اورد حالا با خیال راحت تو ماشینش لم دادی…..اونم بدون اینکه بدونی کجا داره میره….     _ تو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۵

      رو بهم میگه: سوار شو کارت دارم…   میچرخه سمت بارمان و ادامه میده: اگه بزن بهادریت تموم شده برگرد فروشگاه ببین اون کاوه چه بلایی سر بار امروز اورده…         با انگشتای شصت و اشاره ش پیشونیش رو فشار میده و میگه: چشم اقا جون….فقط قبلش میخوام با طلوع حرف بزنم….    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۴

      نفسم از دیدن امیرعلی بند میاد….     دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم….   از دو مرد کناریم تا حد ممکن آسیب دیدم و ازشون متنفرم ولی اصلا دوست نداشتم با هم رو به رو شن….اونم تو همچین موقعیتی….     نگاه بارمان با تعجب و کنجکاوی رو امیرعلی میشینه…..     انگار که کم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۳

        سرگیجه و حالت تهوع امونمو بریده….چقد حالم بده…ذره ذره استخونای بدنم درد میکنه…   صدای بوق های پشت سر هم بارمان اونم تو این خیابون شلوغ، شده قوز بالا قوز و حسابی کلافه م میکنه ….         نگاه آدمای اطراف به خودم و ماشینی که دنبالم راه افتاده باعث میشه بچرخم و با

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۲

      زندگی کردن من مردن تدریجی بود ، آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردن…         نمیدونم چه مدتیه که این جمله افتاده ورد زبونم و هیچ جوره هم ول کنم نیست…..     حقیقته محضه….زندگی منم همینه….             از وقتی که حاج اقا رفته رو همین نیمکت نشستم و

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۱

      سرش برا پیدا کردنمون به اطراف میچرخه و با دیدن بارمان سمتمون میاد….         با وجود سن و سالی که داره ولی واقعا خوشتیپه…..   کاش این اجازه رو بهم میداد که باهاش صمیمی باشم….اونموقع با افتخار کنارش راه میرفتم و به همه ی کسایی که میشناختنم میگفتم منی که خیال میکردین هیچ کسی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۰

        به کمک نرده ها بلند میشم و بی توجه به دستی که برا کمک طرفم کشیده از آلاچیق میزنم بیرون..     دلخوش به پدربزرگی بودم که جای خودش نوه ش رو فرستاده..         پشت سرم راه میاد و چون سرعتش ازم بیشتره خیلی طولی نمیکشه که باهام همقدم میشه….      

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۹

      تا آخرین بوق منتظر میمونم و وقتی جواب نمیده دوباره شمارش رو میگیرم…         اینبار با بوق چهارم پنجم جواب میده..   صدای شلوغی و همهمه میاد و مشخصه که خاندان رستایی بازم تو دورهمی و مهمونی هستن…..   _ الو؟…               با شنیدن صدای بارمان چشمام رو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۸

      حرفی نمیزنه و از نگاش هم هیچی نمیشه فهمید‌..‌‌‌‌.       دلم پر میشه ازش.‌‌…یعنی همینقدر براش ارزش داشتم..‌‌‌‌.     _ این حرفا رو بیخیال فعلا…   دستش برا لمس صورتم که جلو میاد کنارش میزنم…       اخماش تو هم میره ولی اهمیتی نمیدم….     با دندونای کلید شده میگه: این اداها

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۷

        _ تشخیص اینکه میتونه حرف بزنه یا نه به عهده ی خودشه،نه شما….     میدونم که دیر یا زود باید یه چیزی سر هم کنم و بهشون بگم تا دست از سرم بردارن….   دست آزادم رو ستون بدنم قرار میدم و به کمک تخت بلند میشم و میشینم…   نگاه همشون سمتم کشیده میشه….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۶

    راوی       فرمون رو محکم تو دستش فشار میده و تو دلش برا هزارمین بار به خودش لعنت میفرسته…   صدای بلند رعد برق تو فضای کوچیک ماشین میپیچه….   بهش نگاه میکنه که با دو دستش جلوی مانتوش رو محکم گرفته…..همه ی جونش خیس آبه و انگار این بارون قرار نیست حالا حالا بند بیاد…

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۵

      _ طلوع…طلوع…     با صدا زدنش فورا بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون…       رو تخت تو حیاط نشسته و بلند بلند با خودش حرف میزنه…         _ واای…وااای…خدا مرگم بده…دیدی چی شد…   چادرشو زیر بغلش جمع میکنه و دستشو به حالت مشت جلو دهنش میگیره و همچنان ادامه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۴

      سعی میکنم ندید بدید بازی در نیارم ولی واقعا نمیشه….همه چیز به طور عجیبی شیک و زیباست…     از آینه بهش نگاه میکنم که چیزی رو تو موبایلش تند تند تایپ میکنه….   سرش یهویی بالا میاد و نگاهمو شکار میکنه….     امشب پشت سر هم دارم سوتی میدم….و لعنتی تو دلم به خودم میفرستم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۳

      اینو دیگه از کجاش درآورده…..   اتاق بارمان با فاصله از اتاقای دیگه قرار داره…منم هر وقت باهاش حرف میزدم در بسته بود..بعید میدونم صدایی ازمون بیرون میومد…مگه…مگه اینکه کسی میخواست فالگوش وایسه‌…       نگاه گیجمو که میبینه خودشو جلوتر میکشه و زل میزنه به صورتم…..     همه ی صورتمو از نظر میگذرونه….حالم از

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۲

        _ حالا من بعد از یه ماه اومدم تو گیر دادی بری سر کار؟…..نوبری بخدا…     میگه و ماشین و دور میزنه و میشینه….         حوصله ی جر و بحث جدید رو ندارم باز…اینقده که با امیرعلی هر روز بحث و جدل دارم که دیگه واقعا نمیکشم….     در و با

ادامه مطلب ...