رمان طلوع پارت ۸۱

4.3
(3)

 

 

 

سرش برا پیدا کردنمون به اطراف میچرخه و با دیدن بارمان سمتمون میاد….

 

 

 

 

با وجود سن و سالی که داره ولی واقعا خوشتیپه…..

 

کاش این اجازه رو بهم میداد که باهاش صمیمی باشم….اونموقع با افتخار کنارش راه میرفتم و به همه ی کسایی که میشناختنم میگفتم منی که خیال میکردین هیچ کسی رو ندارم حالا ببینید چه پدربزرگ مهربون و خوشتیپی دارم…..ولی….واقعا حیف…نه تنها منو دختر خودش حساب نمیکنه بلکه با هر بار دیدنم ناراحتی تو چهره ش کاملا مشخصه…..

 

 

 

 

هر چی جلوتر میاد اخم تو صورتش عمیق تر میشه و نگرانی من از حرف زدن باهاش بیشتر….

 

 

 

قبل از اینکه ما حرفی بزنیم خودش تند میگه: این چه کاریه؟….دیوونه شدین مگه؟..برا چی زیر بارون موندین که حالا همه جونتون خیس باشه….

 

 

بارمان سکوت میکنه و من میگم: سلام حاج اقا…..

 

 

جواب من رو اروم میده و با حرص به بارمان خیره میشه و رو بهش میگه: بچه شدی مگه؟….مبینا رو خونه ول کردی که بیای اینجا اب بازی کنی؟…

 

 

 

چقد حس بد اضافه بودن میکنم با حرفاش….

 

 

دستاشو تو جیب شلوارش میبره و میگه: گفتم که بهتون اقاجون، کار داشتم همین ورا….شما هم که سرتون شلوغ بود…اومدم دیدم خانم زیر بارون وایسادن و هر کار هم میکنم سوار نمیشن…بازیش گرفته انگاری….

 

عجب نامردیه….نگاه عصبی حاج اقا که روم میشینه استرس میگیرم………

 

 

_ کارت چی بود این وقت شب؟…

 

لحن حرف زدنش دقیقا همینو میگه که غلط کردی اینوقت شب مزاحممون شدی…

 

 

به روی خودم نمیارم و میگم: میخوام تنهایی باهاتون حرف بزنم…

 

 

تند و تیز میگه: تنها منها نداریم ما….زود باش حرف بزن باید برگردم….

 

 

 

 

الان چی باید بهش بگم….مگه میشه تند تند حرف بزنم….

 

 

یه نگاه به بارمان میندازم که با چشماش داره تهدیدم میکنه و یه نگاه به حاج اقا که کلافه وار زل زده بهم…..

 

 

موهای چسبیده به پیشونیم رو کنار میزنم و میگم:میخوام تنهایی حرف بزنم باهاتون….

 

 

پوف کلافه ای میکشه و با نگاه به بارمان بهش میفهمونه که تنهامون بذاره….

 

 

همین اتفاق میفته و با حرص پشت بهمون میکنه و ازمون دور میشه….

 

 

دردی که دارم به زور تحمل میکنم باعث میشه بیشتر از این نتونم رو پا وایسام….سمت نیمکتی که باهام فاصله ی زیادی نداره میرم و میشینم….

 

 

دیگه بارون نمیزنه و همین باعث سرد شدن بیشتر هوا میشه….

 

 

چترش رو میبنده و سمتم میاد….رو به روم قرار میگیره و از بالا منتظر بهم چشم میدوزه….

 

 

 

اب دهنمو قورت میدم و با این کارم گلوم حسابی درد میگیره….

 

 

_ خب؟…

 

 

نفس عمیقی میکشم و به زمین نگاه میکنم و اروم میگم: حاج آقا من….یعنی دو شب پیش که از تو نمایشگاه اومدم بیرون….نوه تون…همین اقا بارمان بهم گفت با خانواده در موردت حرف زدم و الانم خونه منتظرن که ببیننت…منم حرفاشو باور کردم،چون…چون خیلی دلم میخواست ببینمشون و باهاشون حرف بزنم….من رو برد خونه خودش و وقتی هم که وارد خونه شدم هیچکس رو ندیدم….بعدم که خواستم بزنم بیرون…اجازه نداد و به زور…به زور بهم تجاوز کرد…

 

 

 

_ چی؟…

 

 

با صدای دادش از جا میپرم….اشکایی که با یادآوری اون شب رو صورتم ریخته و با کف دستام پاک میکنم و رو بهش میگم: به ارواح خاک ساره دارم راست میگم….من گولشو خوردم…خیال میکردم واقعا راست میگه و میخواد واسطه ی اشنایی من و خانوادتون بشه….ولی فریبم داد…

 

 

چند قدم جلو میاد و با خشم میگه: حرف مفت نزن دختر جون…خیال میکنی من بارمانو نمیشناسم….یه بار دیگه چنین چرت و پرتایی رو بهش نسبت بدی من میدونم و تو….

 

 

متعجب بهش نگاه میکنم….چشمای سرخ از عصبانیتش بهم ثابت میکنه به کاهدون زدم…..

 

 

 

بدون حرف دیگه ای سرمو پایین میندازم….

به اندازه ی یه دنیا خستم….من اگه به امیرعلی چیزی نگفتم و از بارمان شکایت نکردم فقط و فقط به خاطر این بود که خودم به حاج آقا بگم و آبروش رو ببرم….ولی مثل همیشه خوب فکر نکردم و چوب اشتباهاتم رو حالا حال باید بخورم…..

 

 

_ زود بیا اینجا….

 

میدونم که به خودش زنگ زده و خواسته بیاد..

 

طولی نمیکشه که جلومون قرار میگیره….

 

_چی میگه این؟…

 

 

در جواب سوال تند حاج آقا خونسرد لب میزنه: چی آقاجون؟…

 

 

_ همین که گولش زدی و بردی خونت….همین که بهش تجاوز کردی….

 

 

_ چی؟….چیکار کردم؟…

 

با تعجب و صدای بلند میگه….یه جوری که انگاری اولین باره که چنین چیزی رو شنیده….

 

 

 

رو به من با خشمی که فقط خودم دلیلش رو میدونم میگه:به من میگی حامد گولم زد، الان به حاج بابام چه مزخرفی رو تحویل دادی؟…گلایه ی حامد و پیش من میکنی و من رو پیش حاج بابام…چقد تو بی شرفی اخه….بد کردیم بهت کار دادیم مگه؟…نمک میخوری و نمکدون میشکنی….

 

تند و تیز برا زدنم جلو میاد که حاج اقا دورش میکنه..

 

 

عجب نامردیه…..خودش راست میگفت که یه جوری جمعش میکنه که خودمم توش بمونم….

 

الان مثلا اگه بلند شم و بگم دروغ میگی چی میشه؟…حاج اقا باور میکنه؟….قطعا نه…..

 

این حجم از نامردیش تو ذهنم جا نمیگیره و بدون حرفی فقط بهش نگاه میکنم…..مطمعنا میتونست بازیگر خوبی باشه…..

 

 

 

 

 

_ آروم باش ببینم….مگه من نمیشناسمت که حالا با این چرت و پرتا اینجوری بهم میریزی….

 

 

ازمون که دور میشه حاج آقا میچرخه طرفم….

 

 

_ با حرفای امشبت به خیلی چیزا شک کردم….همین فردا اماده باش برا ازمایش دی ان ای…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

طلوع باید صدای بارمان رو ضبط میکرد

ساحل
ساحل
1 سال قبل

تجربه ثابت کرده از اون جایی ک بارمان ب طلوع تجاوز کرد
احتمالا چون بکارتشو زده همین شوورش‌ میشه
حالا نهایتا یه درصد رمانا اینجوریه که اونی که طرفی که بکارت رو بزنه اون یکیو نزنن به ریشش😁

...
...
پاسخ به  ساحل
1 سال قبل

رمانا همشون اینجورین دیگه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

نويسنده عزیز لطفا توروخدا آخرش طلوع و بارمان و به هم وصل نکنه بارمان خیییلی بیشرفه حتی از کامران و امیرعلی بدتره. طفلی طلوع از هیچکس شانس نیورد. بزار حداقل اگه قراره سروسامون بگیره یه آدم با لیاقت عاشقش بشه نه این بارمان عوضی

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x