تا آخرین بوق منتظر میمونم و وقتی جواب نمیده دوباره شمارش رو میگیرم…
اینبار با بوق چهارم پنجم جواب میده..
صدای شلوغی و همهمه میاد و مشخصه که خاندان رستایی بازم تو دورهمی و مهمونی هستن…..
_ الو؟…
با شنیدن صدای بارمان چشمام رو محکم رو هم فشار میدم….
_ الو…. طلوع…..
انگار که صدای باز شدن در میاد و بعدم سکوتی که نشون میده از اون همهمه دیگه خبری نیست….
_ طلوع…..چرا حرف نمیزنی….کجایی؟….حالت خوبه؟….
تو این چند ماه این اولین باره که داره حالم رو میپرسه….مرتیکه کثافت…
میخواد چیزی بگه که میگم: گوشی رو بده به حاج اقا….
_ میخوام باهات حرف بزنم…
دستای سردمو اینقده به پام فشار میدم که همه ی عضلاتم درد میگیرن….
_ من با تو هیچ حرفی ندارم عوضی….گوشی رو بده به حاج آقا….
_ من حرف دارم…باید ببینمت…فردا یه جایی قرار بزار کارت دارم….
عجب ادم نفهمیه…..
موبایلو قطع میکنم….و دوباره شماره میگیرم…اینبارم صدای مزخرف خودش میپیچه که باز قطع میکنم…
خسته از تماسای پشت سر هم امیرعلی گوشی رو پرت میکنم رو زمین….
حال روحی و جسمیم افتضاحه…..الان به تنها چیزی که احتیاج دارم یه جا برا خوابه…..
کاشکی بارون بند بیاد…..
با این سر و وضع داغون بخوام کنار خیابون وایسم قطعا فکر خوبی درباره م نمیکنن…..
هم خوابم میاد هم گشنمه هم بی نهایت خسته م……..لعنت به همتون….لعنت به هر کی که سرنوشتم باهاش گره خورده…..
صدای زنگ موبایل باعث میشه دست از آه و ناله بردارم….
با دیدن اسم حاج رستایی فورا جواب میدم و امیدوارم که اینبار خود حاج اقا باشه….
این اتفاق میفته و صداش میپیچه….
_ الو…
با شنیدن صداش دلم زیر و رو میشه و انگار که یه تکیه گاه پیدا کرده باشم چشام پر اشک و صورتم خیس میشه….
_ الو…
به خودم میام و با بغض میگم: سسلام….
همونجور خشک و رسمی جواب میده: سلام…کاری داشتی زنگ زدی؟….
پوزخندی میشینه رو لبهام….
الان چی باید بگم…
_ با توام دختر…برا چی زنگ زده بودی؟….
نفس عمیقی میکشم و موهای بیرون اومده از شالم رو با دستم هل میدم داخل….
_ می…میخواستم ببینمتون..یعنی…باید ببینمتون…
_ این وقت شب…کجایی تو؟….
دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم که بخوام پنهان کاری کنم…
_ تو پارکم….
صداش رو با مکث میشنوم که پرتعجب میگه: کجا؟….پارک چیکار میکنی الان؟….
یه جوری میگه چیکار میکنی انگار اومدم تاب بازی ….
_جایی رو نداشتم برم....مجبور شدم….ببینمتون توضیح میدم براتون….
_ خیلی خب…ادرس بده میام دنبالت….
تند میگم: چشم…چشم…الان میفرستم….
قطع میکنم و ادرس جایی که هستم رو میفرستم…..
یه ساعتی هست که همچنان منتظر نشستم….ولی دریغ از یه تماس یا یه پیام از حاج آقا که بگه رسیدم…..
کاش یکی پیدا میشد در راه خدا یه مسکن بهم میداد یکم از دردم کم شه….
دستمو سمت شکمم میبرم که با شنیدن صدایی میپرم…
فورا میچرخم و با چهره ی بارمان رو به رو میشم….
گیج به اطراف نگاه میکنم که میگه: حاج اقا منو فرستاده…..
از شدت حرص و خشم فقط کم مونده کلمو بکوبم به صندلی….
سر تا پامو از نظر میگذرونه و میگه: همه ی جونت خیسه که….
دستمو به نرده های الاچیق میگیرم و بلند میشم….
همه ی تنفر تو دلمو تو چشام میریزم و بهش نگاه میکنم…
_ اینجا چیکار میکنی؟…برا چی خیسی خیسی…..
جلو میرم…چند ساعتی که نشسته بودم و دردی که هنوزم تحمل میکنم باعث میشه لنگون لنگون سمتش برم…..
_ حاج اقا گفت خودش میاد….نگفت سگ قلاده شکسته ش رو میفرسته….
اخماش از نسبتی که بهش میدم تو هم میره…
_ حرفاتو میذارم پای حال بدت…
_ نذار ببینم جز تجاوز چه گوهی میخوای بخوری…..
سرشو چند بار تکون میده و در اخرم نفسشو محکم میده بیرون….انگار که میخواد با اینکارش جلوی عصبی شدنش رو بگیره….
میچرخم و کیفمو برمیدارم و میخوام از کنارش بگذرم که میگه: کجا؟…حاج بابا فرستاده که بیام دنبالت…..
به مسخره میخندم و میگم: حاج بابا جونتون خبر نداره از بعضی چیزا…..که اگه بدونه بعید میدونم دیگه سگش رو اینجور ازاد بذاره……قطعا یه قلاده ی محکم تری براش میندازه….
دستش بالا میاد و میخواد رو صورتم بشینه که تند عقب میرم….
به طور ناخوداگاه دستام رو جلو صورتم میگیرم و چون یه دفعه خم شدم زیر شکمم به طور وحشتناکی تیر میکشه.. …….
نزدیکتر میشه و با پوزخند میگه: ترسیدی جوجه…تو که اینجور وا میری برا چی حرف مفت میزنی…
حالم از ضعف خودم بهم میخوره….
رو زمین میشینم و شکمم رو با دستم فشار میدم…..
جاری شدن خون بین پاهام رو حس میکنم…..ضعف و سرگیجه بهم فشار میاره و باعث میشه حالت تهوع بگیرم……
انگار که همه چی دور سرم میچرخه…..
سرم رو میخوام بالا بیارم که دلم به هم میپیچه و همه ی چیزی که تو معدم هست به سمت دهنم هجوم میاره…..
چندین بار عوق میزنم و جز اسید معدم چیزی دیگه ای بالا نمیارم……
میبینمش که به سرعت سمت دکه ی گوشه ی پارک که فاصله ی زیادی هم باهامون نداره میره……
طولی نمیکشه که یه بطری اب جلوم قرار میگیره…
_ بگیر دست و صورتتو بشور….
بدون حرفی ازش میگیرم چون دیگه هیچ جونی برا کلکل کردن باهاش ندارم…..
_ فشارت افتاده حتما….برا چی هر چی از دیشب زنگ زدم جواب ندادی…..
_ بیمارستان بودم….
اینبار صداش رو با شرمندگی میشنوم : متاسفم….نمیخواستم اینطور بشه….
پر نفرت میگم: تاسفت به درد خودت میخوره عوضی…
دستشو طرفم میگیره و بی ربط میگه: خیلی خب…..الانم حالت خوب نیست…بلند شو بریم درمانگاهی چیزی…..فشارت افتاده باید حتما سرم بزنی….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا پارتای بیشری بذارین اینجوری رمان خودن اصلا نمیچسبه😐
کاش امشب پارت بزاری😕😕😕
پس چیشد پارت بعدیی
لطفا زودتر پارت بزار نویسنده جون
میشه لطفا حالاک تعطیلات هست هر روز پارت بزارین همتا جان🌹🙏🏻
مرسیییی اگر قبول کنی
ی پارت دیگه لطفاا
سلام سال نو مبارک دوستان و همتا جان نویسنده عزیز
نمیشه هر روز پارت بذاری، خیلی قشنگتر شده رمان
چقدر عوضیه😐بارمان بیشعور کاش یکم وجدان داشت
چه رویی دارن ملت
والا تجاوز کرده طلبکارم هست
خدا بده شاااانس ://////////