رمان طلوع پارت ۸۳ - رمان دونی

 

 

 

 

سرگیجه و حالت تهوع امونمو بریده….چقد حالم بده…ذره ذره استخونای بدنم درد میکنه…

 

صدای بوق های پشت سر هم بارمان اونم تو این خیابون شلوغ، شده قوز بالا قوز و حسابی کلافه م میکنه ….

 

 

 

 

نگاه آدمای اطراف به خودم و ماشینی که دنبالم راه افتاده باعث میشه بچرخم و با توپ پر سمتش برم…

 

 

 

 

 

سرمو خم میکنم و همزمان که اون شیشه رو میده پایین میگم: چیه؟…برا چی مدام بوق میزنی….کور که نیستی، میبینی که جواب نمیدم…پس گورتو گم کن….

 

 

 

 

عینکش رو بالا میده و خونسرد لب میزنه: کارت دارم…بیا بالا…

 

 

_ من دیگه کاری باهاتون ندارم.. …

 

_ طولش نمیدم….

 

_ خیلی پر رویی….

 

 

کمرمو صاف میکنم و بی توجه به حرفاش به راهم ادامه میدم…

 

 

عجب رویی دارن مردم…خیال کرده مغز خر خوردم سوار ماشینش شم باز…

 

 

 

گر چه واقعا الان تو بدترین شرایط ممکن برا راه رفتن قرار دارم….ولی بیمارستان فاصله ی زیادی نداره و حیفم میاد برا تاکسی پول خرج کنم….

 

 

 

با هر جون کندنی بود خودمو به بیمارستان میرسونم….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انگار بدنمو گذاشتن تو کوره ی آتیش….هم میسوزه و هم درد میکنه….

 

 

 

 

 

خیلی شلوغه و با بدبختی نوبت میگیرم و رو‌ صندلی میشینم…….

 

 

 

سرم رو محکم با دستام فشار میدم چون دردش دیگه داره بی طاقتم میکنه…

 

 

 

 

میون این همهمه و شلوغی نگاهم میفته به دختر بچه ای که رو پای باباش نشسته و سرش رو تکیه داده به سینش….

 

 

 

 

خاندان نامرد رستایی….

 

 

 

نه قبول کردن تو خانوادشون باشم نه حتی ادرسی از پدرم بهم دادن…..

 

 

 

 

 

سرم رو عقب میبرم و به دیوار تکیه میدم…

 

 

 

 

 

 

_ میذاشتی با ماشین میاوردمت….

 

 

از شدت بی حالی و ضعف حتی جون ندارم بچرخم و نگاش کنم….

 

 

 

زندگیم زیر و رو شد این چند روز…..

 

 

 

 

دستش رو دستم میشینه و فورا عقب میره….

 

_ یا خدا….دختر تو که داری میسوزی…..پاشو….پاشو بدون نوبت بریم تو…

 

 

 

اینکه دراز بکشم رو یه تخت نهایت ارزوی الانمه….

 

 

دستمو میگیره و کمک میکنه بلند شم…نای مخالفت ندارم و باهاش همقدم میشم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ فشارش خیلی پایینه….صبحونه خورده.؟..

 

 

_ نه…فکر نکنم…..

 

 

 

اخرین صدا ها رو هم میشنوم و چشمام کم کم رو هم میفتن… لحظه ی اخر حس میکنم چند ضربه به صورتم میخوره ولی هیچ جونی ندارم که ببینم کیه و برا چی میزنه به صورتم….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

_ طلوع….طلوع….

 

 

با شنیدن اسمم از زبون کسی چشمای خستم رو باز میکنم….

 

 

پرده های سفید جلوی روم یادم میندازه که اومدم بیمارستان و به احتمال زیاد هم از هوش رفتم…

 

 

_ طلوع….

 

 

سرم رو میچرخونم و انتظار دارم با بارمان رو به رو شم ولی با دیدن کسی که کنار تخت وایساده از تعجب چشام گشاد میشه….

 

 

 

 

 

متین…..

 

 

 

اون سوال میپرسه از وضعیتم و من متعجب به سر و ریختش نگاه میکنم…..

 

 

 

 

این مگه هتلدار نبود؟…الان چرا رو پوش سفید تنشه؟…

 

 

انگار تعجب رو تو چهره م میخونه که میگه: چیه بابا؟…چشات چپ شد که؟…

 

 

انتظار این صمیمیت رو ازش ندارم….میدونم که با امیرعلی خیلی صمیمیه ‌‌‌‌ولی چند باری که من از نزدیک دیدمش خیلی گرم نمیگرفتیم که حالا بخوایم راحت باشیم…….

 

 

 

لب های خشکمو تکون میدم و میگم: ببخشید…نمیدونستم….تعجب کردم….

 

 

_ چی رو نمیدونستی؟….اینکه پزشکم؟….

 

 

سرم رو به معنی اره تکون میدم….

 

یه وری میخنده و نمیدونم خنده تعبیرش کنم یا پوزخند؟!…..

 

 

 

دستش رو پیشونیم میشینه و باعث میشه معذب تو جام تکون بخورم….

 

 

 

_ تبتم خدا رو شکر اومده پایین…..یعنی بهم نمیاد پزشک باشم؟….

 

کنار میکشه و ادامه میده: خدا بهت رحم کرد دختر خوب….همه شرایط یه تشنج سخت رو داشتی….

 

 

 

میدونم…هیشکی به اندازه ی خودم نمیدونه این چند روز چی به سرم اومده …

 

 

 

حرفی نمیزنم که باز میگه: یهویی کجا رفته بودی…..چیه هی میاین اتاق رزرو میکنین یه شبم نمیمونین….هااا؟….امیرعلی بدبخت رو که دیونه کردی با کارات؟…ناز کردنم حدی داره بخدا….

 

 

به صورتش نگاه میکنم تا مطمعن شم که شوخی میکنه……ولی در نهایت تعجب چهره ش هم مثل لحنش کاملا جدیه….

 

 

 

 

نمیدونم چی تو صورتم میبینه که میگه: ببخشیدا….ولی باور کن وضعیت دیشب  امیرعلی همش تو ذهنمه….بیچاره تا صبح نخوابید…صبحم نفهمیدم چطور زد بیرون….تو که میخوای با یکی دیگه شروع کنی چرا رک و راست همه چی رو به امیرعلی نمیگی که اون بیچاره هم تکلیف زندگیش رو بدونه هی این همه راه رو از اصفهان نکوبه بیاد…..

 

 

 

 

خدای من…..

 

 

هنگ شده به ادم رو به روم نگاه میکنم….

 

 

 

نمیتونم بیشتر از این خوددار باشم و با اخم میگم: ببخشیدا اقا متین ولی رابطه ی من و امیرعلی فقط و فقط به خودمون مربوطه…

 

 

 

اصلا که بهش بر نمیخوره هیچ….نیشخند مسخره ای میزنه و میگه: اون که صد البته خانم….

 

 

همزمان که میچرخه و میخواد بیرون بره میگه:امیرعلی بهت رو داده که شب و نصف شب از اتاقش میزنی بیرون وگرنه که دوست دختر من اگه بودی یه جوری باهات طی میکردم که تا یه ماه کج بشینی.‌….

 

 

 

 

 

بیرون میزنه و من مات و مبهوت به جای خالیش نگاه میکنم….

 

 

 

مرتیکه ی بز عوضی…..

 

 

 

گل بگیرن اون دانشگاهی رو که به تو مدرک پزشکی داده…..

 

 

 

 

با ورود بارمان به داخل دست از فکر کردن به متین و بی ادبی هاش برمیدارم….

 

 

 

 

 

رو تخت کناری میشینه و کیسه ی دارو ها رو هم کنارش میذاره…..

 

 

 

 

_ دکتر چی میگفت؟…

 

 

 

بدون جواب دادن رو میگیرم….

 

 

صدای قدمهاشو میشنوم که سمتم میاد….

 

 

 

_ میدونم حالا جاش نیست…ولی…ولی واقعا متاسفم طلوع….باور کن هیچوقت فکر نمیکردم دست به همچین کاری بزنم…..میخواستم فقط باهات حرف بزنم ولی وقتی دیدم سوار ماشین اسماعیلی شدی دیگه نفهمیدم چی شد‍؟…الانم رو حرف دیشبم هستم…کمکت میکنم…هر جوری که خودت میخوای….

 

 

 

 

چه حرفای مزخرفی…..کاش دهنش رو ببنده و هیچی نگه…

 

_ برو بیرون…

 

_ طلوع…

 

_ دارو هاتو بردار و برو بیرون….

 

 

دستش رو کتفم میشینه و میخواد بچرخونتم که با تمام قدرت زیرش میزنم….

 

 

بر میگردم و با نگاه کردن بهش میگم: بار اخرت باشه بهم نزدیک میشی….

 

 

دستش رو به معنی اروم باش جلوم میگیره که همون لحظه امیرعلی داخل میاد….

 

 

 

 

 

 

 

زندگی ایده ال من فقط همین رو کم داشت….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
1 سال قبل

الان جای تموم کردن بود؟؟؟ توروخدا پارت بعدو زود بذارررر

بی نام
بی نام
1 سال قبل

زود تند سریع وجنگی ی پارت دیگه بذارررر.. لفطااااا

بی نام
بی نام
1 سال قبل

نامردی نکن برو تا دو روز دیگه

Aram
Aram
1 سال قبل

🚶‍♀️💔

Roz
Roz
1 سال قبل

تروخددددااا یه پارت دیگه الان بزارر لطفا

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x