رمان طلوع پارت ۸۰

4
(3)

 

 

 

 

به کمک نرده ها بلند میشم و بی توجه به دستی که برا کمک طرفم کشیده از آلاچیق میزنم بیرون..

 

 

دلخوش به پدربزرگی بودم که جای خودش نوه ش رو فرستاده..

 

 

 

 

پشت سرم راه میاد و چون سرعتش ازم بیشتره خیلی طولی نمیکشه که باهام همقدم میشه….

 

 

 

 

 

بارون از شدتش کم شده ولی همچنان میباره…

 

 

یه طوری تو سکوت در کنار هم راه میریم که از دور هر کسی ببینه خیال میکنه عاشق و معشوقی هستیم که از شدت عشق، اینجوری دیوونه وار خیسی تن و لباسامون رو به جون میخریم…..

 

 

_ کجا میخوای بری؟….

 

کاش خفه شه و حرف نزنه…

 

بدون نگاه کردن بهش میگم: به تو ربطی نداره…

 

_ بچه بازی در نیار….حالت خوب نیست‌…بیا برو تو ماشین تا یه درمونگاهی برسونمت….

 

حالم خوب نیست…..خودم بهتر از هر کسی میدونم….از شدت درد دلم میخواد رو همین زمین سرد و خیس دراز بکشم….لعنت بهت امیرعلی….من بهت پناه اورده بودم‌….ببین چه جوری در به درم کردی….

 

 

_ درسته که زندگی خودت رو داری ولی چه بخوای چه نخوای دختر عمه ای هستی که یهویی سر و کلت پیدا شد…

به مسخره میخنده و ادامه میده: دختری با سوابق درخشان….پس اینکه…

 

 

 

نمیذارم حرفش تموم شه و با حرص میچرخم طرفش….

 

 

 

_ آره….دقیقا خوب گفتی‌…با سوابق درخشان….مثل بعضیا زیر سایه ی پدربزرگم قد نکشیدم و نون مفت نخوردم که بر و بازو درست کنم و مثل حیوون با آبرو و شرافت یه دختر بازی کنم…..رو پای خودم وایسادم…‌‌‌‌..من خودم یه تنه خودمو تا اینجا کشیدم….در تمام زندگیم اگه یه اشتباه کرده باشم اعتماد به عوضی مثل تو بود….الانم گم‌شو اونور….اصلا دوست ندارم تو هوایی نفس بکشم که تو لجنم حضور داری….حالمو..

 

 

 

با شنیدن صدای موبایل بقیه ی حرفام تو دهنم میماسه….

 

 

 

گوشی رو بالا میارم و با دیدن شماره ی حاج آقا متعجب میشم….

 

 

 

خیال نمیکردم حالا که بارمان رو فرستاده بازم بخواد پیگیرم شه…

 

 

بی توجه به بارمانی که از شدت خشم نفس نفس میزنه تماس رو برقرار میکنم…

 

 

_ الو…

 

 

_بارمان اومده دنبالت؟….

 

_ بله حاج آقا اومده ولی من با خودتون کار داشتم….

 

 

با شنیدن حاج آقایی که میگم تند جلو میاد….

 

 

_ چه کاری داری این وقت شب؟….هر کاری هست بذار برا فردا….

 

 

برا اینکه حرص این عوضی رو به روم که داره با چشاش برام خط و نشون میکشه رو در بیارم میگم: حاج اقا باور کنین اگه کارم واجب نبود مزاحمتون نمیشدم…

 

 

 

صداش رو با مکث میشنوم که کلافه وار میگه : لا الله الا الله….خیلی خب…نیم ساعت دیگه حرکت میکنم…..

 

 

 

خوش حال از شنیدن حرفش تشکر میکنم و ازش خداحافظی میکنم….

 

 

گوشی رو هل میدم تو کیف و دست به سینه بهش نگاه میکنم…..

 

 

_ از همین الان فاتحه ی آبروتو بخون….

 

 

با عصبانیت جلوتر میاد و با دندونای کلید شده میگه: بخوای حرفی به حاج بابا بگی بلایی سرت میارم که روزی هزار بار بگی غلط کردم….

 

 

محکم و تاکید وار میگم: وقتی بهش گفتم اونوقت این تویی که هزار بار در روز میگی غلط کردم…..در واقع غلط که نه….میگی گوه خور…

 

 

 

با گرفتن یقه م و کوبوندنم به درخت پشت سرم درد تو همه ی جونم میپیچه و بقیه ی حرفم نصفه میمونه…..

 

 

 

_ یه بار دیگه دهن کثیفت به چرت و پرت باز شه به جون مادرم دندون سالم برات نمیذارم…دختره ی احمق، خیال کردی حاج آقایی که جونش به جون من بسته است منو میذاره و تو رو برمیداره….اصن چه جوری میخوای ثابت کنی من کردمت؟…هااا؟…خیال میکنی باورت میکنه….کافیه یه نمه از گذشتت بهش بگم…بگم دختر خانمی که از بد روزگار وبال گردنت شده یه دختر خیابونیه که هر شبش تو بغل یکی وله….اونوقت تفم تو صورتت نمیندازه…..حالا خود دانی…..

 

 

 

ولم میکنه و عقب میکشه…..من اما وا رفته همون پایین درخت پاهامو دراز میکنم و میشینم….از شدت ضربه ای که کمرم خورده حتی نمیتونم یه کلمه حرف بزنم..‌‌.‌

 

 

 

 

 

 

 

اشکام برا رسیدن به گونه هام از هم سبقت میگیرن…..درد دارم…..درد بی کسی بیشتر از هر درد دیگه ای داره جونمو میگیره…..چرا هر چی میرم نمیرسم پس؟….

 

 

 

رو به روم رو پاهاش میشینه و بهم زل میزنه…..

 

 

 

پلک که میزنم اشکام بی صدا میریزه….

 

 

_ ببین چی بهت میگم طلوع….اینایی که الان گفتم واقعیت محضه…پس خیال نکن بلوف زدم برا اینکه دهنت بسته بمونه…..بخوای حرفی بزنی همه چی به ضررت تموم میشه…برا من فقط یکم ذهنیت حاج بابا تغییر میکنه اونم فقط برا چند دقیقه ست….مطمعن باش جوری راست و ریستش میکنم که خودتم باورت میشه اونی که بهت تجاوز کرده من نبودم…..ولی……

 

 

نفس میگیره و ادامه میده: ولی اگه‌ حرفی نزنی یه کار خوب با یه حقوق خوب بهت میدم….هر مشکل دیگه ای هم که داشته باشی کمکت میکنم حلش کنی….حالا دیگه خودتی و خودت…

 

 

 

 

حرفاش ذره ای برام اهمیت نداره…..دنیا رو هم اگه دو دستی تقدیمم کنه من یادم نمیره چه جوری دستامو بسته بود و به زور بهم تجاوز کرد…..

 

 

 

 

با چشماش منتظر جوابه ولی من سکوت میکنم تا خیال کنه دارم به حرفاش فکر میکنم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با دیدن ماشین حاج آقا که گوشه ی خیابون نگه میداره به سختی و با کمک دستام بلند میشم…..

 

 

 

از ماشین پیاده میشه و فورا چترش رو باز میکنه…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x